حریم عشق
#قرارهرشب #دعای_فرج بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآء
زیادوقتتونمیگیرهرفیق🌱:)
نهایت پنج دقیقه🤝
هدایت شده از حریم عشق
- و اما می شنویم نظراتتون رو برای کانال 🗣🥲
انتقادی
صحبتی
رمان چطور !!
-
https://abzarek.ir/service-p/msg/1116079
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_سوم
بی اختیار گفتم .
من – تقصیر خودشه . پسر این قدر خوب و خواستنی ؟
لبم رو به دندون گرفتم و با ترس نگاهش کردم .
لبخند رضوان و ابروهاي بالا رفته ش نشون می داد بدجور خودم رو لو دادم .
رضوان – پس دل خواهر شوهر ما بد جور رفته و به هیچ کس نمی گه ؟
بعد با لحن بامزه اي گفت .
رضوان – امیدوارم آخرش مثل من بابات رو نفرستی خواستگاري !
از این حرفش هر دو زدیم زیر خنده .
یه لحظه با یادآوري حرفاي سمیرا لبخندم پر کشید .
من – پویا خیلی نامرده . نه ؟
بلند شد ایستاد .
رضوان – تو الان بهتر از پویا رو داري . امیرمهدي خیلی با ارزش تر از پویاست . این دوره زمونه همه ي مردا
از صیغه براي سواستفاده و موجه نشون دادن هوساشون استفاده می کنن . اونوقت اون بنده ي خدا فقط براي
اینکه گناه نکنه یه ساعت صیغه ت کرد .
راست می گفت . خوبی امیرمهدي و بدي پویا قابل مقایسه بود ؟
رضوان – اگر به این چیزا فکر کنی پویا برات کم رنگ و کم رنگ تر می شه .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
دست و صورتم رو شستم . و به آرومی از دستشویی خارج شدم . از وقتی نماز صبحم با زور و غر خوندم دیگه
خوابم نبرد . براي همین تصمیم گرفتم صبحانه رو با بابا و مامان بخورم .
آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم که صداي حرف زدن مامان و بابا باعث شد به جاي رفتن به سمت در ، پشت
دیوار بمونم و گوش بدم .
مامان – دلیل مخالفتت چیه ؟ هنوز که نه پسره رو دیدي نه خونواده ش رو .
بابا – مارال براي ازدواج هنوز بچه ست .
مامان – قبلاً در مورد ازدواجش این نظر رو نداشتی
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_چهارم
بابا – فکر می کردم بزرگ شده . ولی وقتی فهمیدم تو اون کوه و بیابون چیکار کرده و چقدر بچه گونه رفتار کرده ، تردید کردم .
چقدر بده که اعتماد پدر و مادر آدم به خاطر رفتار نسنجیده مون از بین بره . اگر اینجوري پیش می رفت من امیرمهدي رو از دست می دادم .
تو دلم گفتم " خدایا یه کمکی بکن . "
همون موقع حرف مامان نوري از امید رو به دلم تابوند .
مامان – والا آدم که از فرداش خبر نداره . اگه یه روز نباشیم تکلیف مارال چیه ؟ می ترسم از روزي که اشتباه انتخاب کنه . اگه اون اتفاقا نمی افتاد الان به پویا جواب داده بود . پویا اون چیزي نبود که نشون می داد .
بابا – منم از همین می ترسم . اگه بازم اشتباه کنه چی ؟
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که می گی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
-•-•-•-•-•-•-•
بطري آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش . این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و
کارش رو فراموش کنم . انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي
خاص بطري بود .
بوي عطر دستاي امیرمهدي . یا واقعاً بوي امیرمهدي رو می داد یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
سعی کنید چیزی را به دل نگیرید،
آنچه که آدمها درباره شما میگویند،
بازتابی از خودشان است، نه شما.
میگفت :
وقتهایی که آشفتهای ، بیقراری
دستت به هیچجا بند نیست
هیچ راهی جلوی پات نیست
زیاد زمزمه کن :
«یَا نَاصِرَ كُلِّ مَخْذُولٍ، یَا مُفَرِّجَ الْهُمُومِ...»
خدا مثل ِ بندههاش نیست که
نادیدهات بگیره ؛ میشنوه ، میبینه ،
برات قشنگ خدایی میکنه ..🌱
أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
«وقتی از همه ناامید شدی او را بخوان، اجابت میکند!»🕊🪄🤍
#فوکوسِ_احوالاتم
✅مردگانتان را که در قبرها آرمیدهاند از یاد نبرید
✍️پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: مردگانتان را که در قبرها آرمیدهاند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان شما را دارند. آنها زندانی هستند و به کارهای نیک شما رغبت دارند. شما صدقه و دعایی به آنها هدیه کنید.
═✧❁🌸❁✧═
یه هدف برای خودت بزار و تا پای جونت دنبالش کن،
مطمئن باش آرزو های کوچیکت تو کوچه پس کوچه های رسیدن به هدفت برآورده میشن!🌱🌸
اگه نمیتونی سختی رشد و رسیدن به خواسته هاتو بپذیری عضو نشو!✋
ولی اگه برای خودت ارزش قائلی و میخوای آدم موفقی بشی ولی تا حالا نتونستی
چون کلی عادت بد و تنبلی و... داری،
یا هیچ وقت نتونستی کامل طبق برنامه ریزی هات پیش بری
بیا اینجا😊👇
https://eitaa.com/joinchat/4236706172Cd304063e49
راستی اومدی داخل کفشاتو دربیار بزار دم در😁
هدایت شده از حریم عشق
#قرارهرشب
#دعای_فرج
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
🦋الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🦋اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
🦋السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🦋الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
🦋مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
❄️#دعای_غریق
یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_پنچم
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رو
اونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد .
چشماي مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي
امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره . مگه بابا نمی گه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لاي موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم . روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت می
کنم .
لبخندي زدم .
من – می گم عاشقتم براي همینه دیگه
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_ششم
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم .
-•-•-•-•-•-•-•-•
از خستگی هلاك بودم . دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه . دلم می خواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه
چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و می
خواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش . شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون
رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل .
سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم . حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوي قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن . که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم . قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلاً نفهمیدم با کی اومدن
هدایت شده از 🌺ابراهیمـ دلها🌺«قهرمان مـن»🕊
خلبان ات را نمیشناسی ولی در هواپیما آرام و بی خیال مینشینی!
حالا چطور در پرواز زندگی آرام نمیگیری و اینقدر نگرانی؛ در حالی که میدانی هدایت آن بدست خداست ...
الحمدلله رب العالمین یاالله
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_هفتم
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي
این چیزا رو نداشتم . دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد . ولی حالا دلم بدجور
به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی و
بی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من . خدا رو به چهارده معصومش
قسم دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم . اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها
رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با من چه کرد ! ..........
-•-•-•-•-•-•-•-•
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و
ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد . طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب
" بهم امیدواري می داد . و لبم رو به خنده باز می کرد .
هر چی خواستی رو از خدا گرفتی
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن . خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که زود رفت . خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما
یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که نمی تونه برسونتشون .
تقریباً همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نود_و_هشتم
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده . امیرمهدي هم رفته کمکشون
.
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟ تشریف داشته باشین شاید ماشین درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه . درست نیست . رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف کن بود . براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه . تشریف داشته باشین . خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه . ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین . ایشون خونه ي مادرشون هستن . مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن
. همیشه ما می ریم دیدنشون . الانم مادر و پسر پیش هم هستن . احتمالاً فقط میاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد . شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر
آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان . فقط
مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم . مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که
تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم . البته مامان
هم اطلاعات می گرفت و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت . و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد
#هنر_زندگی_کردن
💕اگر توی جمع و حضور دیگران راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید مبادا به هم توهین کنید.
💕بهترین کار اینه یه سیگنال سکوت بفرستید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.
اللهم عجل لولیک الفرج
#خوب_بخون_خانوم
هفت عادت مخرب وجود دارد که در دراز مدت زندگی های مشترک را از بين ميبرد؛
⭕️عيب جویی
⭕️ سرزنش
⭕️نق زدن
⭕️شکوه و گلايه
⭕️تهديد
⭕️ تنبيه
⭕️دادن حق حساب يا باج برای تحت کنترل در آوردن ديگری .
در مقابل هفت عادت مهرورزی را بايد جايگزين رفتار هايمان سازيم:
🔴گوش سپردن
🔴 حمايت
🔴تشويق
🔴احترام
🔴اعتماد
🔴پذيرش
🔴 گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات...
اللهم عجل لولیــــک الفرجـ❤️
#هنر_زندگی_کردن💑
💞 محبت و عشق بی دریغ و بی منت شما نسبت به همسری که بد اخلاقه بالاخره روزی مشکلات را به حداقل می رسونه .
💞 مهر و محبت نیروئی ماوراییه که هر ناممکنی را ممکن می کنه.👫
☆....☆اللهم عجل لولیــک الفرجـ☆....☆