هرجامیری...
یهخبرمیارن...
یکیمیگهمشهده...روبهرویحرم...
یکیمیگهعازمکربلاست((:..
یکیتوجمکران...
پسرفاطمه...تصدقت...
مگهمادلنداریم(:؟💔
#دلتنگی
#امام_زمان
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_سوم
رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود . نگران بودن . این رو می تونستم بفهمم .
سکوت مهرداد نشونه ي خوبی نبود .
شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید .
رضوان – مهرداد جان رفتی تحقیق ؟
با این حرفش من و مامان چهارچشمی زل زدیم به لباي مهرداد .
اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ي خدا سکوت کرد . بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاري از دستش ساخته نبود . معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی
نمی زنه .
از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه مون کرده بود . از روز قبل که بهشون گفتیم آدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود .
دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم !
با التماس به مامان نگاه کردم . شاید بتونه کاري بکنه . اما جواب نگاهم ، بالا رفتن شونه ش به معنی کاري از دستم بر نمیاد بود .
بابا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه ي حرفا درباره ي امیرمهدي بود .
اینجوري فایده اي نداشت . بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم . شاید باز هم کمکم می کرد . از همون شب که تصمیم گرفتم یه قدم بردارم همه ي نماز هام رو خوندم . گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود . به قول
مامان دقیقه ي نود یادم می افتاد برم سمت خدا .
همین که بلند شدم مامان پرسید .
مامان – کجا می ري ؟
لبخند کلافه اي زدم .
من – میرم نماز بخونم .
انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت روزنامه می خوند و پرسید .
مامان – بالاخره اجازه می دي ما فردا بریم مولودي ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه . طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت . خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست .
بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد .
بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟
مامان – انشااالله می افته !
بابا – می خواي بري چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ یه ساعتم صیغه ي پسرت بوده؟
مامان لبش رو به دندون گرفت .
مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره براي نزدیک شدن دو تا خونواده باید یه کاري کرد !
مهرداد با اخم به جاي بابا جواب داد .
مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن !
مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت . اینبار رضوان به کمک مامان اومد .
رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه !
مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشماي رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت .
مهرداد – هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقیق همه ازش خوب می گفتن .
همه ازش تعریف می کردن به اضافه ي اینکه ایشون خیلی مذهبیه . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا !
رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفاي مهرداد طرفداري می کرد .
برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهاي من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه ولوله اي بر پاست .
لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت .
رضوان – اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه .
و رو به من گفت .
رضوان – نمی شه؟؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
بنده ی عزیزم؛
شما تا این لحظه بیش از ۸۰ درصد حجم بسته ویژه سی روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده اید و کمتر از ۲۰درصد یعنی ۴ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است.
پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
پس از اتمام این دوره
- نه یک آیه برابر ختم قرآن
- نه نفس هایتان مانند تسبیح
- و نه خواب هایتان عبادت محسوب می شود.
هیچ کس تنها نیست
همراه اول و آخر، خداوند مهربان♥(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب و غذای مارا ، شخص حسن رسانده:))
#دوشنبه_هاي_امام_حسني
#برگه_امتحان📑
+سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐
+به نظرنتون کارخوبیه⁉️🤔
+کیا موافقن؟؟؟ ✅
+کیامخالف؟؟؟؟ ❌
_اکثر دانشجویان مخالف بودن❕ ❌😡
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن❕"😤
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته❕😰
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄
_همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔
+ولی استاد جواب نمیداد...😐
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی❓
_ شما مسئول برگه های ما بودی❓😡😤
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین⁉️⁉️
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
_درس خوندیم📚📖🖊
_هزینه دادیم💵💶💷
_زمان صرف کردیم...🕒
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝
+استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه❓
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
+استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
_دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه⁉️🤔
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔
_+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔
💔تنها کسی که موافق بود ....
💔فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود...😔
#تلنگرانه
_شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوامシ!'
مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏻♀💔:)!
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_پنچم
نگاهی به بقیه انداختم . می خواستم اونا هم
تأیید کنن تا منم بگم که عوض می شم . اما انگار بقیه منتظر حرف من بودن . می خواستن ببینن من حاضرم عوض بشم !
سرم رو با تردید تکون دادم ، من هنوز از بعضی چیزها مثل چادر بیزار بودم و باز چشم دوختم به بقیه .
بابا نفس صدا داري کشید .
بابا – به شرطی که نشون بدي بزرگ شدي ، عاقل شدي . که انتخابت از روي عقله نه یه حس زودگذر و از سر جوونی و خامی .
نمی فهمیدم بابا چی می خواد ! منظورش چیه ! کی گفته بود من دچار یه حس زودگذر شدم ؟
ولی بعد ها فهمیدم بابا بهترین حرف رو زد . بهترین شرط رو گذاشت . چون بعضی اتفاقات وادارم کرد عاقل بشم . امتحاناتی که بعضیاش سخت بود . به خصوص براي من .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
مامان براي بار سوم از داخل اشپزخونه داد زد .
مامان – مارال . یه لباس درست بپوشیا . از همین اول نزنی تو ذوقشون !
و من براي بار هزارم کمدم رو از نظر گذروندم . که مگه من چند دست لباس دارم براي مهمونی . بوتیک نیست که هزار تا گزینه داشته باشم . نهایت سه دست لباس مناسب اینجور مجالس دارم . به غیر از اینکه باید مانتوي
مناسبش رو هم پیدا می کردم .
رضوان وارد اتاقم شد و رو به من درمونده از انتخاب گفت .
رضوان – بالاخره یافتی ؟
رو کردم بهش .
من – نه . چی بپوشم ؟
اومد کنارم ایستاد .
رضوان – یه مانتویی بپوش که یه کم بلند باشه .
با حرص نگاهش کردم . بعد هم دست بردم سمت مانتوي سفیدم و بیرون آوردم .
من – از این بلند تر ندارم .
مانتوي سفیدم تا زیر زانوم بود و روش کمر می خورد . بقیه ي مانتوهام همه کوتاه بود . این مانتو رو هم براي جاهاي خاص خریده بودم . کلاً عادت نداشتم مانتوي بلند بپوشم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
رضوان – فعلاً این خوبه . ولی باید بري چندتا از اینا براي خودت بخري .
مثل بادکنک خالی از باد وا رفتم .
من – مانتوي بلند دوست ندارم .
خیلی خونسرد جواب داد .
رضوان – پس امیرمهدي رو نمی خواي .
صاف و محکم ایستادم .
من – می خوام .
لبخند پیروزمندانه اي زد .
رضوان – آفرین ! پس بعداً میري و مانتوي بلند می خري .
چاره ي دیگه اي هم داشتم ؟
رضوان – خب . یه بلوز شلوار هم انتخاب کن . داره دیرمون می شه .
شلوار مشکی تنگم رو هم بیرون آوردم با یه بلوز تنگ به رنگ زرشکی . که کل یقه ش باز بود و آستین سر خودش فقط روي شونه هام رو می پوشوند .
همه رو پوشیدم و یه شال مشکی هم انداختم سرم .
مامان سرش رو داخل اتاقم کرد .
مامان – می گم مارال . بهتره ...
با دیدنم حرفش رو خورد . لبخندي زد .
من – چی شده ؟
مامان – هیچی . می خواستم بگم کمتر آرایش کن که دیدم خودت مراعات کردي . اگه حاضري بریم .
من – بریم .
به سمت در می رفتم تا کفشاي پاشنه دار مشکیم رو بپوشم که دستی با یه جفت جوراب جلوم ظاهر شد .
نگاه کردم . رضوان بود . اخم ظریفی کرد .
رضوان – بی جوراب ؟
اخم کردم .
من - جوراب دوست ندارم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛