eitaa logo
حریم عشق
174 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلداده ارباب.mp3
3.33M
درسته دیر گذاشتیم ... اما این درد فراموش نشدنیست!🏴
هرجامیری... یه‌خبرمیارن... یکی‌میگه‌مشهده...روبه‌روی‌حرم... یکی‌میگه‌عازم‌کربلاست((:.. یکی‌توجمکران... پسرفاطمه...تصدقت... مگه‌مادل‌نداریم(:؟💔
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود . نگران بودن . این رو می تونستم بفهمم . سکوت مهرداد نشونه ي خوبی نبود . شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید . رضوان – مهرداد جان رفتی تحقیق ؟ با این حرفش من و مامان چهارچشمی زل زدیم به لباي مهرداد . اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ي خدا سکوت کرد . بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاري از دستش ساخته نبود . معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی نمی زنه . از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه مون کرده بود . از روز قبل که بهشون گفتیم آدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود . دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم ! با التماس به مامان نگاه کردم . شاید بتونه کاري بکنه . اما جواب نگاهم ، بالا رفتن شونه ش به معنی کاري از دستم بر نمیاد بود . بابا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه ي حرفا درباره ي امیرمهدي بود . اینجوري فایده اي نداشت . بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم . شاید باز هم کمکم می کرد . از همون شب که تصمیم گرفتم یه قدم بردارم همه ي نماز هام رو خوندم . گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود . به قول مامان دقیقه ي نود یادم می افتاد برم سمت خدا . همین که بلند شدم مامان پرسید . مامان – کجا می ري ؟ لبخند کلافه اي زدم . من – میرم نماز بخونم . انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت روزنامه می خوند و پرسید . مامان – بالاخره اجازه می دي ما فردا بریم مولودي ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه . طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت . خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست . بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد . بابا – فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟ مامان – انشااالله می افته ! بابا – می خواي بري چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ یه ساعتم صیغه ي پسرت بوده؟ مامان لبش رو به دندون گرفت . مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره براي نزدیک شدن دو تا خونواده باید یه کاري کرد ! مهرداد با اخم به جاي بابا جواب داد . مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو براي پسرشون در نظر نگرفته باشن ! مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت . اینبار رضوان به کمک مامان اومد . رضوان – خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه ! مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشماي رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت . مهرداد – هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقیق همه ازش خوب می گفتن . همه ازش تعریف می کردن به اضافه ي اینکه ایشون خیلی مذهبیه . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا ! رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفاي مهرداد طرفداري می کرد . برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهاي من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه ولوله اي بر پاست . لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت . رضوان – اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه . و رو به من گفت . رضوان – نمی شه؟؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
بنده ی عزیزم؛ شما تا این لحظه بیش از ۸۰ درصد حجم بسته ویژه سی روزه استفاده از رحمت خاص خداوند را مصرف کرده اید و کمتر از ۲۰درصد یعنی ۴ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است. پس از به پایان رسیدن حجم باقی مانده، عبادات شما با نرخ عادی محاسبه خواهد شد. پس از اتمام این دوره - نه یک آیه برابر ختم قرآن - نه نفس هایتان مانند تسبیح - و نه خواب هایتان عبادت محسوب می شود. هیچ کس تنها نیست همراه اول و آخر، خداوند مهربان♥(:
📑 +سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔 +این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐 +به نظرنتون کارخوبیه⁉️🤔 +کیا موافقن؟؟؟ ✅ +کیامخالف؟؟؟؟ ❌ _اکثر دانشجویان مخالف بودن❕ ❌😡 _بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏 _بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن❕"😤 _بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته❕😰 +تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄 _همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔 +ولی استاد جواب نمیداد...😐 _یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی❓ _ شما مسئول برگه های ما بودی❓😡😤 +استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝 +استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️ _همه ی دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین⁉️⁉️ _گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓 _درس خوندیم📚📖🖊 _هزینه دادیم💵💶💷 _زمان صرف کردیم...🕒 +هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝 +استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه❓ _یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄 +استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. _صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱 +استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌 _دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. +برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه⁉️🤔 +بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔 _+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔 💔تنها کسی که موافق بود .... 💔فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود...😔
_شـُدم‌مِثـل‌بَچہ‌اۍ‌کِہ‌پـٰاشو‌میکوبِہ‌زَمیـن میگِہ؛اِلـٰا‌بِلا‌مَن‌هَمیـنو‌میـخوامシ!' مَـن‌کَربَلا‌میـخوام...🚶🏻‍♀💔:)!
|♥️🌱؛| . . هرکِ‌پرسیدچه‌داردمگرازدارجهـٰان!' همه‌داروندارم‌بنویسیدابـٰاعبداللّٰه♥️
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نگاهی به بقیه انداختم . می خواستم اونا هم تأیید کنن تا منم بگم که عوض می شم . اما انگار بقیه منتظر حرف من بودن . می خواستن ببینن من حاضرم عوض بشم ! سرم رو با تردید تکون دادم ، من هنوز از بعضی چیزها مثل چادر بیزار بودم و باز چشم دوختم به بقیه . بابا نفس صدا داري کشید . بابا – به شرطی که نشون بدي بزرگ شدي ، عاقل شدي . که انتخابت از روي عقله نه یه حس زودگذر و از سر جوونی و خامی . نمی فهمیدم بابا چی می خواد ! منظورش چیه ! کی گفته بود من دچار یه حس زودگذر شدم ؟ ولی بعد ها فهمیدم بابا بهترین حرف رو زد . بهترین شرط رو گذاشت . چون بعضی اتفاقات وادارم کرد عاقل بشم . امتحاناتی که بعضیاش سخت بود . به خصوص براي من . -•-•-•-•-•-•-•-•-• مامان براي بار سوم از داخل اشپزخونه داد زد . مامان – مارال . یه لباس درست بپوشیا . از همین اول نزنی تو ذوقشون ! و من براي بار هزارم کمدم رو از نظر گذروندم . که مگه من چند دست لباس دارم براي مهمونی . بوتیک نیست که هزار تا گزینه داشته باشم . نهایت سه دست لباس مناسب اینجور مجالس دارم . به غیر از اینکه باید مانتوي مناسبش رو هم پیدا می کردم . رضوان وارد اتاقم شد و رو به من درمونده از انتخاب گفت . رضوان – بالاخره یافتی ؟ رو کردم بهش . من – نه . چی بپوشم ؟ اومد کنارم ایستاد . رضوان – یه مانتویی بپوش که یه کم بلند باشه . با حرص نگاهش کردم . بعد هم دست بردم سمت مانتوي سفیدم و بیرون آوردم . من – از این بلند تر ندارم . مانتوي سفیدم تا زیر زانوم بود و روش کمر می خورد . بقیه ي مانتوهام همه کوتاه بود . این مانتو رو هم براي جاهاي خاص خریده بودم . کلاً عادت نداشتم مانتوي بلند بپوشم . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان – فعلاً این خوبه . ولی باید بري چندتا از اینا براي خودت بخري . مثل بادکنک خالی از باد وا رفتم . من – مانتوي بلند دوست ندارم . خیلی خونسرد جواب داد . رضوان – پس امیرمهدي رو نمی خواي . صاف و محکم ایستادم . من – می خوام . لبخند پیروزمندانه اي زد . رضوان – آفرین ! پس بعداً میري و مانتوي بلند می خري . چاره ي دیگه اي هم داشتم ؟ رضوان – خب . یه بلوز شلوار هم انتخاب کن . داره دیرمون می شه . شلوار مشکی تنگم رو هم بیرون آوردم با یه بلوز تنگ به رنگ زرشکی . که کل یقه ش باز بود و آستین سر خودش فقط روي شونه هام رو می پوشوند . همه رو پوشیدم و یه شال مشکی هم انداختم سرم . مامان سرش رو داخل اتاقم کرد . مامان – می گم مارال . بهتره ... با دیدنم حرفش رو خورد . لبخندي زد . من – چی شده ؟ مامان – هیچی . می خواستم بگم کمتر آرایش کن که دیدم خودت مراعات کردي . اگه حاضري بریم . من – بریم . به سمت در می رفتم تا کفشاي پاشنه دار مشکیم رو بپوشم که دستی با یه جفت جوراب جلوم ظاهر شد . نگاه کردم . رضوان بود . اخم ظریفی کرد . رضوان – بی جوراب ؟ اخم کردم . من - جوراب دوست ندارم . 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛