#طریق_عشق
#قسمت30
ای وای اینکه....
بهع!!!! نوه عزیزگرام بیبی جون! آقاسیدسبحان!!!!
کیف رو سمت طهورا گرفت و یه نگاه به من کرد. سرمو انداختم پایین.
سیدسبحان_سلام دختر عمو!
چشمای طهورا چهارتا شد. اییییش! این باز گفت دختر عمو. خوب شد بهش گفتم دوست ندارم بهم بگه دختر عمو.
_طهورا جان بریم!
طهورا با تردید چیزی نگفت. کیفش رو از دست آقاسیدسبحان گرف و بی هیچ حرفی راهمون رو ادامه دادیم. اونم رفت طرف معراج شهدا. توی راه میدونستم طهورا داره از فضولی دق میکنه(😅) تا اینکه بالاخره طاقتش تموم شد.
_میگم سها!!!
_بله؟!
_این...آقای...نوه ی بیبی گلنساء...پسر عموته؟؟؟؟؟
_اممممم...نع...
_خب...چرا پس گفت دختر عمو؟!
جوابی ندادم. از حرف زدن درباره ش خوشم نمیومد. برای دور شدن از این بحث بی فایده شروع کردم درباره طعم شیرینی ها حرف زدن. طهورا هم فعلا بیخیال شد. خداروشکر(🙄)
شب موقع خواب فکرم فقط پیش سیدجواد بود. که آخر این داستان چی میشه؟! و بالاخره با تصمیم پیدا کردن دفتر خاطرات سیدجواد خوابم برد.
مثل هر روز صبح با صدای ساعت زنگی قدیمی از خواب بیدار شدم. دستی لای موهای بلندم کشیدم. تو دلم غر زدم.
_اه...چقدر گره میخورن. شیطونه میگه کوتاهشون کنما!
هنوز از تو رخت خواب بیرون نیومده بودم که بیبی در زد.
_بفرمایید تو بیبی!
بی بی در رو باز کرد و اومد تو.
_دخترم. سیدسبحان اومده حواست باشه اینطوری نیای بیرون.
لبخند رو لبام ماسید. ای بابا!
_عه! چشم.
یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم بیرون. اصلا نرفتم سراغ سلام و احوال پرسی باهاش. مخصوصا با اتفاق دیروز اصلا حوصلهش رو نداشتم.
تازه مشغول خوردن صبحونه شده بودم که در آشپزخونه یه دفعه باز شد. نزدیک یک متری از جام پریدم. قلبم داشت میومد تو دهنم!!! سیدسبحان بود.
خودشم وقتی دید من تو آشپزخونه نشستم معذب شد. دو قدم برگشت و شرمنده سرش رو انداخت پایین.
_وای ببخشید حواسم نبود!!!
_خیلی عذر میخوام!!! شما نباید در بزنی؟؟؟؟؟؟
_گفتم که! حواسم نبود. اومدم برای بیبی گلنساء آب ببرم!
_لازم نکرده! شما بفرمایید! خودم میارم آقای محترم!!!
نگاه مظلومی کرد و آروم رفت. همین مونده بود دیگه! مهمون ناخونده با این غافلگیری هاش ول کن نیست.
یه لیوان آب برای بیبی گذاشتم تو پیشدستی و بردم واسه بیبی. سیدسبحان شرمنده و سر به زیر سر جاش نشسته بود و با وارد شدن من حرفی که داشت میزد رو قطع کرد.
آب رو دادم به بیبی و رفتم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سید سبحان با هیجان گفت:_راستی بیبی!!!!!....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@Maddahionlinمداحی آنلاین - کبوترم هوایی شدم - حامد زمانی و هلالی.mp3
زمان:
حجم:
6.04M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴کبوترم هوایی شدم
🌴ببین عجب گدایی شدم
🎤 #عبدالرضا_هلالی
🎤 #حامد_زمانی
⏯ #نوآهنگ
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت30 ای وای اینکه.... بهع!!!! نوه عزیزگرام بیبی جون! آقاسیدسبحان!!!! کیف رو سمت طهور
#طریق_عشق
#قسمت31
_راستی بیبی!!!! یه خونه نزدیک شما خریدم! از این به بعد هرروز بهتون سر میزنم!!! جبران این دوسال سربازی.
وااااااااای!!!!!!! هرروز!؟؟؟؟؟؟؟؟؟(😱)پس من واسه چی اومدم اینجا؟؟؟؟ فکر کنم باید جمع کنم برم خونه خودمون!!!
بیخیال شدم و رفتم تو اتاقم. کتاب تست فیزیک رو جلوم باز کردم و مداد رو گرفتم دستم. ولی اصلا حسش نبود. ای خدا!!!
دستمو گذاشتم زیر چونهم و خیره شدم به عکس سیدجواد!
_ببین سیدجواد! من نمیدونم الان کجایی؟! نمیدونم داری چیکار میکنی؟! نمیدونم چرا و کجا رفتی و بیبی رو تنها گذاشتی و تاحالا نیومدی؟! ولی...میدونم بهت نمیاد اینقدر بیمرام باشی! نه به قیافهت میاد،،،نه به چیزای کمی که تاحالا ازت شنیدم! ولی...تو باید برگردی!! اصلا خودم پیدات میکنم و برت میگردونم!! به هر قیمتی که شده!!...بیبی گلنساء جونم تورو خیلی دوست داره! ولی تو تنهاش گذاشتی!.....
کلی باهاش درد و دل کردم. حرف زدم باهاش. از مرصاد گفتم، از معراج شهدا، از وصال معراج، از روزایی که با بیبی گذروندم و اینکه قراره بهار سال بعد کنکور بدم!!! گفتم دلم چقدر برای مرصاد تنگ شده!!!
کتابی که با اشتیاق منتظر بود ورق بزنمش رو بستم و در کمد رو باز کردم! روز اولی اومدم و لباس هامو چیدم تو کمد، یه سری لباس پسرونه تو کمد بود که با هزار تا سوال تا کردم و گذاشتم تو صندوق قدیمی. به جعبه ای هم که تو کمد بود دست نزدم و سر جاش موند. ولی حالا کنجکاو شدم ببینم چی تو اون جعبه هست؟!؟!؟!؟!؟!؟! حتما به سیدجواد مربوطه!!
در کمد رو باز کردم و خواستم جعبه رو که حسابی خاک گرفته بود بردارم، که صدای دینگ گوشیم اومد. یه پیام بود.
با کلی حرص که الان چه وقتش بود جعبه رو ول کردم و رفتم طرف گوشی. طهورا بود.
_...کی پختن شیرینی هارو شروع کنیم؟!
وای راست میگه!!! امروز و فردا رو باید فقط شیرینی درست کنیم!!!
انگشتام دکمه های کیبورد گوشی رو لمس کردن و تایپ کردم: هروقت شما بگی خواهری!!!
و ارسال کردم. چند ثانیه بیشتر نگذشت که دینگ دیگه ای از طرف طهورا گوشیم رو لرزوند.
_یک ساعت دیگه چطوره؟؟؟؟؟
نوشتم: عااالی!! کجا؟!
_خونه مااااا.
_چشم!!!
نفسمو بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم رو میز. در کمد رو با کلی امید و آرزو و کنجکاوی بستم و یه سر و گوشی آب دادم. سیدسبحان رفته بود. دویدم پیش بیبی که توی نشیمن نشسته بود.
_بیبی!!!! بیبی!!!!
_جانم دختر؟!
_بیبی من یک ساعت دیگه باید برم خونه طهورا اینا واسه پختن کیک و شیرینی برای فردا! اجازه هست؟! شما میاین؟!
_اجازه که هست! البته! منم میام!
_ایییییینه!!! پس من برم یواااااش یواااااش حاضر بشم.
دویدم تو اتاقم. در اتاق کمد رو باز کردم و به جعبه خیره شدم.
_زوووووود برمیگردم!!!!.....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت32
مشغول درست کردن شیرینی ها شدیم. من و طهورا و مریم کنار فر گرم گفت و گو بودیم و بی بی و اقدس خانم و مادر طهورا اونور تر از ما. خونه تقریبا شلوغ و پی جنب و جوش بود و لبریز از انرژی!!!
بعد از چند ساعت تلاش بالاخره تعداد شیرینی هایی که برای فردا لازم بود رو درست کردیم و شب روشون سلفون کشیدیم. کلی خوش گذشت بهمون ولی من همش تو فکر اون جعبه بودم و سیدجواد. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودن که تو لکم...!
موقع رفتن طهورا منو کشید کنار.
_سها جان!! چیزی شده؟!
_خب....نمیدونم...
_باشه! هر طور راحتی. هر وقت خواستی بگی بهم زنگ بزن. یا بگو همدیگه و ببینیم!!!
_باشه عزیزم! ممنون!
_پس فعلا.
_خدافظ!!!...
با بیبی از خونهشون اومدیم بیرون.
_بیبی!!!
_جانم مادر؟!
_بیبی! میگم که...سیدجواد...دفترچه خاطرات داره؟!
_خب....چطور؟!
_اممم...هیچی!!!همین طوری!!!
اونقدر خسته بودم که با لباس های بیرون خوابم برد و نتونستم برم سراغ جعبه.
صبح ساعت حدودا ۹ بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. وااااییییی!!! چقدر خوابیدم!!!!(🙄😐)
طهورا بود. خواب آلود و با خمیازه جواب دادم!
_بعععععله؟!
_بععععععله و.....(😡) کجایی تو دختر؟!
_خب...تو رخت خواب...
_داری باهام شوووووووخی میکنی؟!
_نه...
_من الان تو معراج شهدا منتظر جناب عالی هستم. چند باز زنگ زدم جواب ندادی! به خونه زنگ زدم بیبی گفت خوابی! گفتم شاید نمیخوای بیای!!
_وای ببخشید! خیلی خسته بودم!
_باشه حالا! زود تند سریع که منتظرم! شیرینی هارو هم با خان داداش آوردیم.
_ببخشید و تشکر کن! الان میام!
گوشی رو قطع کردم و زود از رختخواب پریدم بیرون. موهامو دادم پشت و دویدم طرف در. با عجله و نشاط در رو باز کردم و پریدم بیرون ولی با شتاب و خیلی محکم خودم به چیزی! شایدم..........به..........کسی.......(😱😨)واااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!!
عجب فاااااااااااااجعه ای!!!(😵😱😨🤯😬😖)
...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت33
عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی بود!!!!(😅) ولی......وااااااااااااای!!! همه مرغ و خروسا تو راهرو داشتن جولان میدادن!!!! هااااااااااا؟! مرغ و خروسا؟! فک کنم پام رفته بود رو مرغه!!!!!(😱😨😵😬😖🤯😩)
ای خدااااا!!! یه جیغ تقریبا بنفش نه،،، یاسی کشیدم!!! بیبی مثل برق گرفته ها سرشو از چارچوب در نشیمن کرد بیرون!
_چی شـــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟
_مرغـــــــــــــــــــــــــاااااااااا!
بیبی بدو اومد طرفم! سید سبحانم سرشو مثل برق گرفته ها از در کرد بیرون و تا منو دید مثل باد برگشت تو!!!!! یااااااااا خداااااااا!!!! به سرعت برق و باد پریدم تو اتاق و در رو پشت سرم محکم بستم. بیبی از تو راهرو گفت:_پسر باز حواس پرتی هات کار دستمون داد!!!
از عذاب وجدان اینکه سیدسبحان من رو دیده بود اونم اینطوری سرمو کوبیدم به در که چشمم به مرغی افتاد که داشت نگاهم میکرد!!!
_وااااااای!!! تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟!
خیلی با احترام ولی با عجله مرغ رو از اتاقم بیرون کردم و در رو بستم!
یه نفس راحت کشیدم و رفتم طرف کمد. لباس هامو پوشیدم و با کلی شرم و خجالت از اتاق رفتم بیرون. همش حواسم به این بود که سیدسبحان نباشه و چشم تو چشم نشیم.
با کلی احتیاط رفتم پیش بیبی! هرچند سیدسبحان بود ولی با کلی خجالت و حیا به بیبی گفتم که میرم معراج شهدا. بیبی هم گفت بعد از بدرقه سیدسبحان میاد.
سیدسبحان_عه خب بیبی جون چه کاریه؟! من که خودم میرم معراج، شما و دختر عمو رو هم میرسونم!!!
باز گفت دختر عموو!!! باز گفت دختر عموووو!!! باز این گفت دختر عموووووووو!!!
همونطوری که سرم پایین بود با صدای که بلند نبود گفتم:_خیلی ممنون ولی من خودم میرم! شما بیبی رو برسونید! و...
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:_و...و اینکه...لطفا دیگه به من نگین دختر عمو! ممنون میشم...!!!
سرش رو به علامت چشم تکون داد و از جاش بلند شد. منم رفتم تو حیاط تا کفشمو بپوشم و قبل از اینکه طهورا باز زنگ بزنه و یادآوری کنه که خواب موندم راهی بشم.
مشغول بستن بند کفشم بودم که سیدسبحان از کنارم رد شد و آروم زمزمه کرد:_ببخشید! نمیخواستم ناراحتتون کنم!......
در جواب حرفی که زد فقط سکوت کردم. چی میتونستم بگم؟!
یه دفعه برگشت طرفم و همون طوری که سرش پایین بود لبخند زد:
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ.میمــ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #طریق_عشق #قسمت33 عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی
#طریق_عشق
#قسمت34
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند!
بند کفشمو بیخیال شدم.
_ببخشید!...شما مرصاد رو...کجا دیدین؟!
_اممم...مهم نیست! گفت به بیبی سر زدم به شمام سلام برسونم!...
مرصاد؟! سیدسبحان؟! چه رابطه غیر منتظره ای!!!
وقتی به خودم اومدم رفته بود و بند کفشم نیمه کاره. سریع بستمش و دویدم طرف در. وایییی! چقدر دیر شده!!!
طول راه رو با قدم های تند تری پیمودم تا زود تر برسم.
طهورا و بچه ها منتظرم بودن. به همهشون سلام دادم و بی معطلی مشغول کار شدیم.
کل روز فکرم درگیر رابطه داداش و سیدسبحان بود. شده بود معادله ای که هیچ جوابی براش نداشتم!
نزدیک غروب که برنامه و جشن و... تموم شد خسته و کوفته برگشتیم خونه! وای خدا! چقدر امروز خوب بودا!
بیبی برای شام یه غذای ساده و سبک درست کرد و بعد از شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم.
در کمد رو باز کردم و جعبه ای رو که منتظر باز شدنش بودم بیرون آوردم و گذاشتم جلوم!
_ببین جعبه! لطفا! خواهش میکنم! جعبه ی شانس من باش!
یه نفس عمیق کشیدم و در جعبه رو باز کردم. قفل نداشت! یه جعبه چوبی که روش نقش ها و آیات قشنگی حکاکی شده بود.
نفس تو سینه ام حبس شده بود. خدا خدا میکردم دفترچه خاطرات سیدجواد توش باشه!!! خدایا خواهش میکنم توش باش!! توش باشه!!!(😖)
نفسمو با استرس بیرون دادم و در جعبه رو باز کردم!
از چیزی که تو جعبه بود خیلی غافلگیر شدم!!!!!
اصلا...شاید...انتظار این یکی رو نداشتم!!!(😍)...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ🖊
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸