فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت142 نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت -مادر مگه من بچم قهر کنم؟! بیشتر خم شدم جلوی صورتش
#طریق_عشق
#قسمت143
چشمامو باز کردم و ملتمسانه به بیبی دوختم. آخه بیبی که میدید چقدر منتظرم! میدید چقدر فکرم درگیره...میدید طاقت ندارم...وقت ندارم! چرا حرف نمیزنی باهاشون قربونت برم من؟!
- بیبی گلنساء...!
بیبی لبخند به چشماش پاشید و جواب داد:
- جان دلم پسرم؟
خواستم دهن باز کنم و بگم دارم از استرس ذره ذره آب میشم، خواستم بگم جون سید سبحان زودتر باهاشون صحبت کن تا نمردم، خواستم بگم مثل همیشه فرشته نجاتم باش و آتیش قلبم رو خاموش کن که در باز شد و پرستار کلهش رو کرد توی اتاق! تمام پوکر نگاهم رو هل دادم سمت پرستار مزاحم.
- خانم وقت ملاقات تمومه ببخشید.
همون طور که اومده بود رفت و در رو پشت سرش بست. من موندم و دندونایی که بهم سابیده میشدن از حرص و چشمایی که دلشون میخواست تا ابدالدهر به اون ساعت زنگی بی موقع وسط یه سری حرف های احساسی چشم غره برن. با یه دل حرف که وقت و آرامش لازم بود برا گفتنشون!
بیبی بلند شد. مثل همیشه با لبخند قربون صدقهم رفت و کیف دستی کوچیک و جمع و جورش رو گرفت دستش.
- مادر توی کیسه کمپوت و کلوچه و قرهقوروت هم هست. گفتم دوست داری یکم برات بیارم. غذاهاتم خوب بخور جون بگیری. این قدر هم فکر و خیال دختر عموصالحت رو نکن مریض میشی پسر! من دیگه برم الان پرستار میاد کاری نداری پسرم؟
دست راست به سینه گذاشتم به نشانه ادب و با لبخند سر تکون دادم.
- با این چیزایی که شما برام آوردین دکتر رضایی با ارّه برقی حسابمو میرسه!
بیبی پشت چشمی نازک کرد و با خنده گفت:
- مگه جرئت داره به پسر منچپ نگاه کنه؟!
- بیبی مثل بچگیام بهم سفارش میکنین...
- یعنی میگی دیگه بچه نیستی؟! تو واسه من همیشه همون پسر مظلوم ده دوازده ساله ای که با مامان باباش نرفت شهر غریب و پناه آورد به این پیزن تنها...
دست بیبی رو بوسیدم و هرچی عشق تو وجودم بود هدیه کردم به چشماش.
- شما برا من خیلی زحمت کشیدین بیبی! من همیشه مدیونتونم...
بیبی فقط لبخند زد و دستش رو از تو دستم بیرون کشید. دوباره سفارش های لازم رو کرد و رفت سمت در. تماشا کردن سلامتیش خودش حالم رو خوب میکرد. چه نیازی بود به آرام بخش؟!
دست به دستگیره گذاشت و در رو باز کرد.
- مخلصیم بیبی...التماس دعا. سلام منم برسونین!
- خدانگهدار پسرم. در پناه خدا!
بیرون رفتن بیبی همان و فکر و خیال های من همانا. اینکه بیبی هنوز باهاشون حرف نزده بود و اینقدر مطمئن بود حرصم رو در آورده بود. دلم میخواست الان حاج صالح یهو جلوم حاضر شه، سرم رو بندازم پایین، چشمامو محکم ببندم و بی وقفه بگم:
عمو صالح شما جای پدر من! زحمت کشیدین برام پدری کردین...ولی این پسر نااهلی کرده و دلش پیش دختر شماست. دخترتون رو میدین به این پسر رو سیاه یا نه؟ دست گلتون رو میسپرین دست این باغبون کم تجربه و عاشق یا نه؟ بازم پدری میکنین در حقم یا نه؟
اونقت عمو صالح چیگفت؟ پسرهی بیچشم و رو تو دهنت هنوز بوی شیر میده! میخوای زن بگیری؟ آی خدا هیچکس رو گرفتار این حال زار و بلاتکلیف نکن...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#طریق_عشق
#قسمت144
من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیات میخواست.
دست سالمم رو لای موهام کردم و نگاهمو کشیدم سمت پنجره که روی دیوار سمت چپم،سنگ صبور شده بود.
واسه لحظه های بیتابی و دلتنگی!
آسمون ابری بود و خاکستری.
شبیه خاکستری پاییز...خاکستری بهار که از دل گرفته اش آب حیات میباره به سر و روی باغچه ها.
مثل مادر دست میکشه روی سر غنچه ها و موهای پریشون بوته های رز رو نوازش میکنه.
کاش یکی هم دست میکشید رو قلب خسته من...کاش یکی بارون میبارید به غنچه های تازه جوونه زده قلبم و بهشون امید شکوفا شدن میداد!
لب تر کردم. نگاهم رو گره زدم و به دل آشفته ابرهای خاکستری و زیر لب شروع کردم به خواندن حدیث کساء.
از وقتی بی بی شده همدم شب و روزم و نظاره گر مناجات هاش تو حال نگرون و دلتنگش واسه سید جواد بودم، حدیث کسا از قشنگ ترین دلتنگی های بی بی گل نساء بود!
دلبستگی من به این حدیث بینظیر نشأت گرفته بود از همون روز ها...
علی:
هوای ابری بی رحمانه چنگ میزد به دلم. بوته های محمدی توی باغچه حیات حال و هوای بهار داشتن ولی هوای دل من هوای پاییز داشت...دلم هوای قدم زدن رو خاک های طلائیه رو میخواست...تنها...تو حال خودم...با صدای راوی...اشک هام...جدایی از هر چی متعلقات مادی و دنیایی...
دلم میخواست الان پیش مرصاد تو سنگرهای حاب و خان طومان باشه نه پیش دختر حاج صالح و خواهر رفیقم...نه پیش کسی که بهترین رفیقم میخوادش! روزی که شندیم سید سبحان حتی به بی بی هم گفته که با خانم نیکونژاد صحبت کنه...وجودم زیر و رو شد! دلم زیر حرفای سید سبحان لگد مال شد...ولی...من و اون رفیقیم! رسمش نیست دلم گیر کسی باشه که یه روز میشه زن رفیقم! رسمش نیست دلم گیر ناموس رفیقم باشه! دلم میخواست یه تبر ریشه این عشق رو از بیخ و بن نابود کنه، تازیان آتیش خشکش کنه...
اصلا میشه اسمش رو گذاشت عشق؟!
-نه...اسم این هوا و هوس رو نذار عشق علی! اسم این احساس کشنده عشق نیست...داش علی! پاکی و قداست عشق رو زیر سوال نبر...
اسم این دلبستگی رو عشق و اسم خودت رو عاشق نذار که عشق تو فقط باید واسه آقات باشه. فقط باید عاشق آقات، صاحب دلت باشی! حداقل حالا...
به شقیقه چپم دست کشیدم و انگشتامو از بالا کشیدم رو محاسنم. چند وقتی بود اصلاحشون نکرده بودم و بلند شده بودن. تقریبا دو ساعت نگاه توی اتاق چرخوندم. روی تخت که کنار پنجره بود نشسته بودم. دیوار سمت چپم با عکس های حضرت آقا و امام خمینی و شهید چمران و شهید هادی ذوالفقاری پوشونده شده بود. عکس های بزرگ و کوچیک به ترتیب میز تحریر، کتابخونه و کمد لباس هام کنار سمت راستم بودن،کنار تختم رو به روی میز تحریرم روی دیوار آیاتی که دوست داشتم از قرآن، و وصیت های شهدا و حرف های حضرت آقا رو چسبونده بودم. بالای سرم هم یه تابلوی آیت الکرسی به دیوار میخ شده بود. چند تا کاکتوس کوچیک هم لب پنجره گذاشته بودم. دیوار رو به رو هم حالی حالی بود و فقط در بود و لباسای آویزون شده.
آهی کشیدم و دوباره اتاق رو برانداز کردم. چقد بهم ریخته و نامرتب بود. لباسام همه پخش و پلا، کتاب هام رو میز و زمین... همه چی با هم قاطی شده بود!
علی چیکار کردی با خودت و این اتاق؟! نگاه به چه روزی افتاده خدا! خاک بر سر تو که فقط دو روز نبودی...بی بی گل نساء کی به تو یاد داد شلختگی رو؟! از همون نوجوونی که قاطی طاها و سبحان و مرصاد شدی و بی بی خانم برات مادری کرد یاد گرفتی مرتب باشی! پس این چه وضعشه؟!
بی حوصله و درمونده خودم و رها کردم روی تخت. اون که خودش از کف اتاق آشفته بازارتر بود! به قول معروف شتر، با بارش گم میشد اینجا.
پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... فکر و خیال ها، عذاب وجدان ها و سرزنش ها، درگیری ها و طوفان های ذهنم...همه مثل یه سونامی حمله میکردن به ساحل فکرم که از دنیا فقط چند دقیقه آرامش میخواست.
پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
🔹 بارالها! مگذار در روزمرگیهایم دستان پدرانهاش را رها کنم و سرگرم بازی زمانه شوم...
🔅 فرازی از #دعای_ندبه
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّالحُسَین
#اللّهماجعلنامناعوانهوانصاره
🌿🌼🍁🌼🌿🌼🍁🌼🌿🌼
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت144 من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیا
#طریق_عشق
#قسمت145
نفسم گرفت، سرمو از زیر پتو بیرون آوردمو نفس گرفتم. خیره شدم به سقف... خدایا این چه بلائیه داره سرم میاد؟ کجا از یادت غافل شدم که داری اینطوری مجازاتم میکنی؟ این کفاره کدوم گناهمه؟
دلم میگرفت، کلافه میشدم،حالم بد میشد،بغض میکردم،ولی هیچ اشکی در کار نبود...هیچ اشکی نبود که مثل بارون بچکه رو شیشه صورتمو آروم کنه،و این حالمو بدتر میکرد،دلم اینطوری بیشتر میگرفت...
از تخت پریدم بیرون و پتو رو انداختم روی تخت. حس مرتب کردنش نبود، سویشرت سورمه ای رنگم رو از روی پیراهن سفیدم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، تو این چند روزی که سید سبحان اومده بود تهران، کیمیا با من زندگی میکرد.
چرا از اول به فکرم نرسیده بود کیمیا رو از خونه مضخرف ی پر از فساد بکشم بیرون و بیارمش پیش خودم؟!
کیمیا از توی اتاقی که براش آماده کرده بودم پرید بیرون و جلوم وایساد. لبخند شرمگین و شیرینی روی لباش نشوند. با گونه های سرخ شدش سرشو انداخت پایین.
-کجا میری داداش؟
-میرم معراج شهدا،میگم کیمیا
-جونم داداش؟
-اگه میشه یه دستی به سر و روی اتاق من بکش خیلی بهم ریخته.
نگاهش رو به چشمام کشید و عمیق شد تو برق چشمای خستم
-چیزی شده علی؟
چشم ازش دزدیدم،همین مونده بود کیمیا بفهمه چه مرگم شده،دیگه بیا جمعش کن.
دست کردم تو جیبم و ازش گذشتم.
-هیچی نشده،پس زحمت اتاقم با تو.
-چشم...
با قدم های تند تری به سمت در رفتم،قلبم گرفت. دوست نداشتم با کیمیا انقدر سرد باشم...ولی عادت نداشتم!عادت نداشتم انقدر پیش هم باشیم...عادت نداشتم انقدر با هم خوب باشیم...عادت نداشتم تو زندگیم اینطوری یه خواهر داشته باشم...عادت نداشتم یه خواهر تو زندگیم اینطوری نقش داشته باشه و باهام مهربون باشه...
خیلی وقت بود نداشتمش، محبت های خواهرانش رو،لبخندهاش رو،نگاه های شیرینش رو...هر دومون معذب بودیم...
دست بردم سمت دستگیره در،ولی متوقف شدم. نفسمو بیرون دادم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
-ببخشید زحمت دادم بهت.
با همون صدای مهربونش گفت:
-این چه حرفیه داداش علی...وظیفهمه...
-خداحافظ...
-خداحافظ داداش
بی وقفه در رو باز کردم و کتونی هام رو پام کردم. هوا هنوز ابری بود ولی خبری از بارون نبود. دل منم گرفته بود ولی خبری از اشک هایی نبود که آب بشن بر آتیش بی قراری هام.
پله هارو دوتا یکی کردم و پایین رفتم. کنار باغچه که رسیدم وایسادم. دست کشیدم رو گل های محمدی که عطرشون پیچیده بود توی هوا.
دستم از شبنم گل برگ هاشون خیس و معطر شد. دستمو به صورت و چشمام کشیدم و صلوات فرستادم. عطرشون رو با تمام وجود به ریه هام کشیدم. دلم نمیخواست بازدم داشته باشم و عطرشون رو برگردونم. ولی دم و بازدم که دست خودم نبود.
از کنار باغچه آروم گذشتم ولی به در حیاط که رسیدم و درو باز کردم شروع کردم به دویدن. دلم میخواست راه تمومی نداشته باشه و تا وقتی که از خستگی بیهوش بشم بدوام. دلم میخواست بدوام تا وقتی که بارون بباره. بعدش که بارون اومد ببارم تا آروم شم... بدوام تا برسم به طلائیه و شلمچه... بدوام بیوفتم رو خاک های تپه های شرهانی...
و دویدم...دویدم تو کوچه پس کوچه ها...وچاله های آب...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#طریق_عشق
#قسمت146
آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟
داشتم میدویدم که تابلوی اسم کوچه نگاهم رو به سمت خودش کشید...
-کوچه شهید سید جواد موسوی
لبخند بغض آلودی رو لبم جوونه زد. ایستادم.
-آقا سید جواد خودت خوب میدونی که به اراده خودم نیومدم اینجا، به اراده خودم نیومدم که هوایی تر بشم، به اراده خودم نیومدم که دلم بیشتر گیر این خونه و تک دخترش باشه! با چشمای بسته دویدم و به اینجا رسیدم، چرا منو کشوندی اینجا؟!
لبخندمو خوردم، جلوی قطره اشکی که اذیت میکرد هم گرفتم. همین مونده اهل محل اشک علی رو ببینن! اونم واسه غیر اربابش...
تا از کوچه رد شم قدم زدم، دست خودم نبود...پاهام یاری نمیکردن برای سریع تر گذشتن از این کوچه و عطر یاسش...ولی از سر کوچه که گذشتم دوباره دویدم،دوباره شروع کردم دویدن...ولی این بار اشک ها هم همراهیم میکردن. انگار دلشون برام سوخته بود...بس بود دق مرگ شدن!
صدای رعد و برق بهاری محله رو تکون داد و نوید باریدن بارون رو رسوند و چند ثانیه بعدش قطرات ریز و درشت از آسمون فرود اومدن رو سر دنیای خاکی ما.
آسمون... مارو هم مثل ابر هات بغل کن، مثل پرنده ها و قطره های بارون، مثل نگاه های مستأصل و پر از غمی که دوخته میشن به ژرفای وجودت...دل هامونم مثل نگاه هامون بغل کن...
دلم گرفته از زمین، از آدماش، حرفاش، رفاقتاش، دوست داشتناش، از همه چیش، آسمون...بغلم کن.
کلاه سویشرت رو کشیدم رو سرم و تا پایین پیشونیم کشیدم. هیچ خوش نداشتم کسی تو این حال زار منو بشناسه و دو روز دیگه حرفای مردم رو پشت سرم تو کوچه خیابون جمع کنم...
نم بارون تند شد و پرنده ها به لونه هاشون پناه بردن، دست فروش ها بساطشون رو جمع کردند و گل های باغچه با تمام وجود آب زلال بارون رو به ریشه هاشون کشیدن، هق هق های بی صدای من هم قوت بودن واسه پاهام که سریع تر حرکت کنن، سریع تر بدون، تند تند نفس میگرفتم و بیرون می دادم. قلبم تمنا میکرد از سینه بیرون بزنه...
-آروم باش رفیق..!
این بارون باید سیل میشد و خونه این حب رو ویرون میکرد و با خودش میبرد، جوری که هیچ اثری ازش نمونه...
عهد بستم،زیر همون بارون عهد بستم عشق اول خدام باشه...عهد بستم حسی که صاحب دلم دوست نداره لونه نکنه کنج قلبم، عهد بستم خونه این احساس رو بکوبم...به جاش خونه عشق صاحب دلم رو محکم تر بسازم...
***
-پتو رو کشیدم رو سرم، درد تو سرم پیچید، تقه ای به در خورد و باز شد.
-داداش خوبی؟
پتو رو تا روی دماغم پایین کشیدم و گفتم:
-نه..
-پاشو شربتت رو بخور. بعدش دوباره بخواب.
پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و با صدایی که زار میزد و از ته چاه در میومد گفتم:
-نمیخورم..
-پاشو لوس بازی در نیار. تا حالا ندیده بودم کسی زیر بارون بهار مریض بشه!چیکار کردی با خودت؟!
-حقم بود...
-چی؟!
جواب ندادم، میگفتم هیچی سه پیچ میشد منم نمیتونستم براش توضیح بدم که چه مرگم شده.. پس ساکت موندن رو ترجیح دادم...
-پاشو علی پاشو شربتت رو بخور
بی بی تا فهمید مریض شدی کلی سفارش کرد مراقبت باشم. پس دیگه خودتو واسه مجری اوامر بی بی لوس نکن!
دوباره سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون و پرسیدم:
-شربت چیه؟!
-آبلیمو عسل
به زور نشستم. یه لبخند بی حال هم زدم و لیوان بزرگ شربت رو از سینی که دستش بود برداشتم.
-خب چرا زودتر نگفتی؟ فکر کردم از این شربتای سرما خوردگیه!
-خیر، هم من میدونم شما داروهای طب کلاسیک رو مصرف نمیکنی، هم بی بی میدونه واست چی تجویز کنه...
-صحیح، فقط خواجه حافظ شیرازی منو نمیشناسه..
-اون که قبل من و بی بی تو رو میشناسه خان داداش!
خندیدم. لیوان گرم و سر پر رو توی یک نفس سر کشیدم و نفسم رو بیرون دادم.
کیمیا سری به نشانه تاسف همراه با لبخند برام تکون داد و گفت:
دنبالت که نکردن، یواش، نوش جونت.
خودمو انداختم رو بالشو پتو رو کشیدم روم.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت146 آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟ داشتم می
#طریق_عشق
#قسمت147
- کیمیا...
لیوان رو گذاشت توی سینی و همونطور که میذاشت رو میز تحریرِ مرتب شدم گفت: جونم داداشِ بیملاحظهم؟
نگاهم رو دوختم به سقف سفید.
- تو این چند سال خیلی اذییت شدی؟
جوابی ازش نشنیدم. به زور و با خجالت نگاهم رو از سقف به چشم های عسلی بغض دارش کشیدم.
- فداسرت داداش...مهم اینه که الان پیش تو خوبم...
بعد هم من و دنیای عذاب وجدانی که خراب شده بود تو سرم رو تنها گذاشت و با سینی لیوانِ خالی از اتاق بیرون رفت.
***
سها:
کتاب تست جلوم رو بستم. اونقدر خونده بودم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. تق تق در خوابم رو پروند.
- در بازه.
کوثر آروم در رو باز کرد و اومد تو.
- آبجی هنوز بیداری؟
- نه! داری با روحم حرف میزنی.
پوکر نگاهم کرد و اومد جلو.
- جدی میگم کوثر! جسمم رو فرستادم بخوابه روحم داره درس میخونه.
- خیلی بی مزه ای.
- توهم به من رفتی.
چشم غره ای حوالهم کرد و دست به سینه نشست رو تخت. با افاده گفت: خیر آبجی خانم. من به داداش معراج رفتم. نه چشم و ابروم سیاهه نه استخون بندیم درشت.
شکلک براش در آوردم و با خنده گفتم: ولش کن حالا. بازم خواب دیدی یا صدای باد لای برگ درختا نمیذاره بخوابی؟
- هیچکدوم!
- پس چی؟
- دلم واسه داداش تنگ شده...
سکوت کردم. لبخند دلتنگی گوشه لبم رو به بالا هُل داد. از روی صندلی چوبی سیدجواد بلند شدم و روی تخت کنار کوثر نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو به سرش تکیه دادم.
- مطمئنم زود برمیگرده.
- زنده؟
با این حرفش لرز به جونم افتاد. دوباره فکر شهادتش تو مغزم پیچید و دلم رو به آشوب کشید. آه کشیدم و سعی کردم بغضم رو پنهان کنم.
- اون قول داده برگرده...بهش شک داری؟
- نه!
محکم تر بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم.
- بیبی گلنساء خوابه؟
- آره. فقط من و تو بیداریم. کیمیا هم خوابه.
- تو نمیخوای برگردی خونه؟
- نه! تو و کیمیا درس میخونین وقت ندارین به بیبی کمک کنین. تازه مدرسه منم از اینجا دور نیست.
دستشو گرفتم و بلندش کردم. هُلش دادم سمت در و در رو براش باز کردم. خیلی شیک و مجلسی از اتاق انداختمش بیرون و گفتم: اولا اینقدرام بیعرضه و تنبل نیستیم. دوما بفرما بخواب منم خستهم.
- بیرونم میکنی؟ ظالم ستمگر اشغالگر!
- واااا! اتاق منه ها. اشغالگر تویی!
- نخیر. تو اتاق سید جواد رو اشغال کردی.
- برو برو بسه پررو بازی. شب بخیر.
در اتاق رو روش بستم و تو دلم کلی خندیدم. عقربه های ساعت، یک نیمه شب رو نشون میدادن. شب هایی که از زور دلتنگی خوابم نمیبرد، با نماز شب آروم میشدم. شبیه سیدجواد...
دست بردم سمت سجاده سبز رنگ که روی صندوق بزرگ گوشه اتاق بود. برش داشتم و به سینه فشردم. عطر گل یخ تو اتاق پیچید. چشمامو بستم و از ته دل زمزمه کردم: آقا سیدجواد! دلم برا شما و داداشم خیلی تنگ شده...یه کاری کن برام...
عطر گل یخ بیشتر شد. یه حس سبکی تو وجودم جریان پیدا کرد. چشمامو باز کردم. چیزی که جلوم بود چشمهی چشمامو جاری کرد و روحم رو به پرواز در آورد.
سیدجواد با همون لباس های خاکی و عکس امام که روی سینهش وصل بود، رو به روم وایساده بود و تسبیح سبز و دستش بود. لب گزیدم و صدای گریهم رو قورت دادم. بلند شدم. سجاده هنور تو بغلم بود. لبخند روشن رو لب هاش درست مثل عکسش بود، وقتایی که بهم میخندید...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت148
برق چشماش همون برق آسمونی و آرامش بخش بود.
-آقا سید جواد...
-هنوز از برادرت دل نکندی؟
صداش آتیش پر تب و تاب وجودم رو خاموش کرد و آرامش رو به قلبم برگردوند.
-چطوری دل بکنم؟بدون اون میمیرم!
-دلش گیر تو و دلواپسی هاته...فکر تو...نمیذاره ببره و پر بکشه!
-نمیتونم...نمیتونم...
-نمیخوای بذاری؟
-نمیتونم بذارم!
صدام بالا رفت: من میخوام برگرده...بدون اون میمیرم...اون داداشمه...
-میخوای برگرده؟
-میخوام سالم برگرده...به خاطر من، مامان، بابا، کوثر، یوسف...دیگه نمیکشیم...هیچکدوممون...
لبخند پررنگ تری زد، دلم نمیخواست قبول کنم که مرصاد ممکنه شهید بشه، میخواستم به خودم دروغ بگم...یه دروغ آشکار...که اون فقط رفته یه دوره آموزشی...رفته سربازی...همین!
اشک مثل رود خروشان به پهنای صورتم جاری شد. لب هام میلرزیدن و دست هام یخ کرده بودن...سید جواد ازم میخواست از مرصاد بگذرم...شهید بشه؟ من ازش بگذرم اونم ازم میگذره؟ تنها دلهرهاش منم؟ پس مامان چی؟ نگران اون نیست، نگران منه! ولی چرا؟! وابستگی؟ آره...من ازش نمیگذرم...نمیذارم اونم ازم بگذره...آب دهنمو قورت دادم.
سید جواد کمکم کن بهت احتیاج دارم...دارم خسته میشم از زندگی...با برق چشماش مهر پاشید به دلم.
با صدایی که یه اقیانوش آرامش توش داشت گفت:سها! امید آقا سیدعلی به شماست... باید عمارش باشین...مالک بشین براش! تنهاش نذارین...پشتش باشین!
خواستم لب باز کنم بپرسم چجوری؟! که اتاق تو تاریکی محض فرو رفت...
صدای فریادم برنگردوندش.صداش زدم ولی نورش تو تاریکی گم شد و تنها شدم. تنها شدم با امیدی که دوباره تو مغزم و روحم و خونم جرقه زده بود!
باید واسه آقام سربازی کنم...باید عمار بشم واسه آقام، ولی فقیهم، نائب امام زمانم...همه امیدش به ماست...همه امیدم اونه...باید منم مثل مرصاد سربازی کنم...
آفتاب از شیشه های قدیمی پنجره سبز به داخل اتاق تابیده بود پرده ملایم حرکت میکرد. صدای کوثر که توی حیاط پشتی با تلفن حرف می زد از خواب بیدارم کرد. چشمامو مالیدم و به اطراف نگاه کردم. سجاده هنوز روی زمین بود و چادر سرم. بعد از نماز صبح خوابم برده بود.
در یک حرکت سرم رو به طرف ساعت چرخوندم. ساعت ۱۰ صبح بود! ای وای! مثل کسی که روی میخ نشسته باشه پریدم از جام و به سرعت برق چادر و جانماز رو جمع کردم. چرا اینقدر خوابیدم. چرا بیدارم نکردن؟ واااایی...
بیخیال شونه زدن موهام شدم و با یه کلیپس به زور بالا جمعشون کردم. دستمو بردم سمت دستگیره در ولی خمیازه بلند بالایی که کشیدم چند دقیقهای معطل کرد. بلاخره در رو باز کردم و پریدم توی راهرو؛ بوی قرمهسبزی پیچیده بود و بهروز عجیبی هوش از سر پران بود. گیج و مدهوشِ بوی غذا رفتم آشپزخونه که چایی دم کنم برا خودم و بیبی سلام کنم ولی بیبی توی آشپزخونه نبود.
آشپزخانه مرتب و نقلی بیبی گلنساء رو از نظر گذروندم و رفتم سمت سماور و قوری چینی که یادگار جهیزیه بیبی جان بود.
- بیدار شدی؟
با صدای کیمیا باز دو متر پریدم هوا.
- این چه وضع اومدنه آخه خواهر من؟! یه اهمی یه اهومی. حالا خوبه همیشه درحال آهنگ خوندنیا! نمیگی سکته میکنم میوفتم رو دستت؟!
کیمیا زد زیر خنده.
- تو رزمی کاری؟ خوش به حال حریف هات بابا!
- جای عذرخواهیه مثلا؟! ترسیدن چه ربطی به کاراته داره؟!
- باشه باو! حالا لازم نیست هفت هشت تا فن روم اجرا کنی تا قانع شم.
- خوبه خودتم میدونی. بیبی کجاست؟
- معراج شهدا خواستنش.
صندلی میز ناهارخوری رو عقب تر کشیدم و لیوان چای رو گذاشتم رو میز.
- چرا؟
نشستم رو صندلی و منتظر جواب کیمیا گفتم: چیزی شده؟ به سیدجواد مربوطه؟ اتفاقی افتاده؟
کیمیا دست به سینه جلو تر اومد و گفت: بابا یواش. به رگبار بستیم! هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده.
- پس چی شده؟! بگو تا نمردم از نگرانی.
کیمیا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: واسه نوشتن کتاب خاطرات سیدجواد خواستنش.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے