🔺سوت بلبلی زنجیرهایها
😐 در حالی که از دیروز وضعیت بازار ارز، طلا و خودرو به شدت ملتهب شده و به نفس نفس افتاده بود، رنجیرهایها به جای پرداختن به این وضعیت وخیم بازار، سوت بلبلی زده و به آرامی از کنارش رد شدند و مردم را به مسائل دست چندم دیگر مشغول ساختند تا اذهان را از بیکفایتی دولت فخیمه و مافیای ارز و طلا منحرف سازند!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و هفتاد و پنجم
🚪پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال ١٣٩٢، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند.
هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
🚪هنوز ماه پنجم بارداریام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهای از اتاقش چیده بودم.
🛏 پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچهای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود.
مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظهای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم.
هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگیام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود.
🌅 نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
👌حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم.
🚪در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت:
👤چه بوی خوبی میاد!... و من حتی تمایلی به هم صحبتیاش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بیحوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت:
☝اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصلهام سر رفته!
به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینیاش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد:
👤الهه! بیا اینجا کارِت دارم! و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد:
❓کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟
و از سکوت طولانیام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد:
☝حتماً بخون، خیلی مفیده!... و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکیاش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
👁 عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفتهای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
📖 هدیه قرآن
🌹حول و حوشه ۱۲ سال پیش بود که این قرآن و بهم هدیه کرد صفحه ی اول این قران برام نوشت:
✍ بچه که بودم فقط «بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیِم» شنیده بودم!!
🌷ولی حاج مهدی نوشته بود:
🔅بسم رب شهداء
⁉ خیلی تعجب کردم چون تاحالا نشنیده بودم... اون موقع معنای لغوی شو فهمیدم؟!
🗓 ولی سالها گذشت تا بفهمم چرا نوشت: «بسم رب شهدا» و چرا اینقدر به شهدا اهمیت می داد.
🌷از همون سالها که یادمه خیلی با شهدا بود و اصلا خودشم زمینی نبود یه مرد آسمونی با چهره ی آسمونی بود.
👌کاشکی خدا مارو دوباره سر راه حاج مهدی قرار بده...
🎙به نقل از برادر شهید
🌷 شهید مدافع حرم مهدی عسگری.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
🎙ای کاش منبرها پیوند مردم را با خدا قوی کنند و در آن تملقات غیرشرعی نباشد؛ ای کاش...
🌐 @partoweshraq
#حـلقـہ_عشـاق
💚 #محبت_اهل_بیت (سلام الله علیها)
🌤 یکی از صحابه #امام_باقر (علیه السلام) می گوید روزی در محضر آن حضرت بودم.
👳 مردی خدمت حضرت رسید که پیاده از خراسان آمده بود.
👣 وی دو پاش را که پوست انداخته بود نشان داد و گفت:
☝به خدا سوگند، مرا چیزی جز محبت شما خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از خراسان به مدینه نکشاند.
🌹امام فرمود: به خدا سوگند، اگر سنگی هم ما را دوست بدارد، خداوند او را با ما محشور می کند، آیا دین جز محبت است؟
📚 منبع: بحارالأنوار، جلد ٧۵، صفحه ٣٢٩.
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#پندها
#داستان_کوتاه
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
⛔ خودتان را به زحمت نیندازید...
🎙حجت الاسلام دکتر #رفیعی
🌐 @partoweshraq
4_5972131499439293887.mp3
زمان:
حجم:
4.48M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
⛔ خودتان را به زحمت نیندازید...
🎙حجت الاسلام دکتر #رفیعی
🌐 @partoweshraq
📡 #نشر_حداکثری