eitaa logo
پرتو اشراق
809 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
17.3هزار ویدیو
74 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
پرتو اشراق
🔥 ترس عبدالملک از هیبت هاشمی امام سجاد علیه السلام 🌹 حضرت سجاد علیه السلام فرموده است: ▪️«دوست ندارم که با ذلت نفس به ارزنده ترین سرمایه ها و ثروت ها دست یابم». 🌴🕌 ابن شهاب زهری نقل می کند که عبدالملک مروان گروهی را از شام به مدینه فرستاد که علیه السلام را به شام ببرند. ⛓ آنها حضرت را غل و زنجیر نموده به شام بردند!! 👳🏼‍♂ من به نگهبانان التماس کردم که مرا اجازه دهید تا جهت عرض سلام خدمت ایشان برسم، اجازه دادند. ⛓ وقتی خدمت حضرت رسیدم ایشان را در غل و زنجیر دیدم و گریستم و عرض کردم: ✋🏻 دوست دارم که این غل و زنجیر بر من باشد و شما از آن در اذیت نباشید. 🌹 حضرت تبسم نموده و فرمود: ▪️«ای زهری گمان می کنی که این غل و زنجیر را رهایی نیست نه چنین است». ⛓ بعد پاها و دست های خود را از غل و زنجیر بیرون آورد و فرمود: ▪️«وقتی برای شما چنین چیزی پیش آمد عذاب خدا را یاد کنید و از آن بترسید و تو مطمئن باش که من دو روز بیشتر با این ها همراه نخواهم بود!!» 🌴🕌 روز سوم دیدم که نگهبانان و مأمورین عبدالملک سراسیمه به مدینه برگشتند و به دنبال حضرت می گشتند و از وی نشانی نمی یافتند و گفتند که ما دور ایشان نشسته بودیم و ناگهان مشاهده کردیم فقط غل و زنجیر در جای او هست و از خودش اثری نیست!!! 🐫🐪 بعد از مدتی من به شام رفتم. 🏰 عبدالملک مروان را دیدم از من احوال حضرت را پرسید. من آنچه دیده بودم برای او نقل کردم. 🔥 عبدالملک گفت: به خدا قسم همان روز که مأموران من به دنبال او می گشتند در شام به خانه ی من آمد و به من گفت: 👈🏻 تو با من چه کاری داری؟ 🔥 من گفتم: دوست دارم با من باشی! 👈🏻 فرمود: «من دوست ندارم با تو باشم»، این را گفت و از نزد من رفت. ❤️‍🔥 به خدا قسم چنان هیبتی از وی در دل من ایجاد شد که وقتی به خلوت آمدم لباس خود را آلوده دیدم!!! 👳🏼‍♂ زهری می گوید: من گفتم: علی بن الحسین علیهماالسلام با خدای خود مشغول است به او گمان بد مبر!! 🔥 عبدالملک گفت: خوشا به حال کسی که مانند او مشغول باشد. 📔 منبع: معجزات امام سجاد؛ حبیب الله اکبرپور؛ نشر الف؛ چاپ دوم تابستان ۱۳۸۳. 📚 دانشنامه امام سجاد علیه السلام نویسنده: جمعی از نویسندگان، جلد ۱، صفحه ۱۸۷. 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
🌹 زیارت قبر امام حسین علیه السلام توسط موسی بن عمران 🌷 به مناسبت ، شب زیارتی ارباب بی کفن 👳🏻‍♂ حسن بن محبوب از حسین نوۀ دختری ابوحمزۀ ثمالی روایت کرده که: در اواخر حکومت بنی مروان (علیهم اللعنة) پنهان از اهل شام به زیارت قبر علیه السلام رفتم تا اینکه به کربلا رسیدم و در کنار روستا مخفی شدم. 🌌 نیمه شب که شد به سمت قبر رفتم. وقتی که به آنجا نزدیک شدم مردی به سویم آمد و گفت: 👈🏻 بازگرد نمی‌توانی به زیارت بروی؛ اما ثواب زیارت را می‌بری. 🌄 ترسان بازگشتم تا اینکه نزدیک طلوع فجر شد، در آن هنگام دوباره به نزدیک قبر رفتم همان مرد به سوی من آمد و گفت: نمی‌توانی به زیارت بروی! 👳🏻‍♂ به او گفتم: خداوند بلا را از تو دور کند چرا نمی‌توانم به زیارت بروم؟ من از کوفه برای زیارت می‌آیم بین من و او جدایی نینداز می‌ترسم صبح شود و اهل شام مرا در اینجا بگیرند و بکشند گفت: ▪️کمی صبر کن موسی بن عمران علیهماالسلام از خداوند درخواست نموده که به او اجازه دهد به زیارت قبر حسین بن علی علیهماالسلام، بیاید خداوند به او اجازه فرموده و به همراه هفتاد هزار فرشته از آسمان فرود آمده است آن فرشتگان به همراه آن حضرت از اول شب منتظر طلوع فجراند تا به آسمان بازگردند. 👳🏻‍♂ به او گفتم تو کیستی خداوند تو را عافیت بخشد؟ 🦋 گفت: من از فرشتگانی هستم که برای پاسبانی از قبر امام حسین علیه‌السلام و دعا و استغفار برای زائرانش در اینجا گمارده شده‌ام. 👳🏻‍♂ در حالی که نزدیک بود به خاطر آنچه شنیده بودم هوش و عقل از سرم بیرون رود، بازگشتم. 🤲🏻 وقتی فجر طلوع کرد به سوی قبر رفتم و کسی بین من و او حائل نشد. نزدیک قبر رفتم، سلام دادم و قاتلین حضرت را نفرین کردم، نماز صبح را خواندم و از ترس شامیان سریع بازگشتم. 📔 كامل الزيارات، ص ۱۱۱ 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
🌟 حكايت عمامه اى كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله به اعرابی بذل فرمود! 📗 در كتاب مفتاح الجنة روايت است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در بالاى منبر موعظه مى فرمود... 👳🏼‍♂ عربی وارد شد كه هر دو چشمش كور بود، بعد از اسلام عرض كرد: ✋🏻 يا رسول الله گرسنه ام، مرا سير نما، و هفتاد دينار قرض دارم قرضم را نيز ادا كن! 🌹 حضرت در آن وقت چيزى نداشت رو به اصحاب كرده فرمود: اين اعرابى را خشنود كنيد و قرض او را بدهيد، همه اصحاب ساكت شدند، تا سه مرتبه حضرت تكرار فرمود و هر مرتبه سكوت كردند و كسى به اعراب چيزى نداد. 🌹 بعد از آن، آن بزرگوار عمامه مباركش را از سر برداشته به آن اعرابی داد. 👳🏼‍♂ اعرابی آن را به تعظيم تمام گرفته و بوسيد و به ديده ه ايش ماليد فى الفور هر دو چشمش ‍ مانند نرگس شهلا روشن شد، بعد بر شكمش ماليد سير شد! 👥👥 خواست از مسجد بيرون رود، همه اصحاب بيرون رفتند، و به اعرابى گفتند: ما قرض ‍ تو را مى دهيم، عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ما به بده! راضى نشد مقدار پول را زياد كردند، و تا هفتاد هزار دينار رسانيدند، باز راضى نشده گفت: 👳🏼‍♂ اول شما هفتاد دينار نداشتید... بالاخره اعرابى عمامه را به سينه چسبانيده و از مسجد بيرون رفت. 🐫🐪 همين كه خواست، از در دروازه مدينه بيرون شود ناگاه عبدالله بن سلام كه به قصد تجارت به شام رفته بود و چهل بار شتر از متاع شام مى آورد، وارد دروازه مدينه شد، ديد، از دور يك نفر مى آيد، و نورى از طرف او، به آسمان ساطع مى شود، درست نظاره كرد ديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و على المرتضى عليه السلام نيست متحير شد. ✨قدرى نزديك شد ديد اعرابى است كه عمامه اى را به سينه چسبانيده ، و از آن عمامه نور ساطع مى شود، پرسيد: 🧔🏻‍♂اى اعرابى، اين چه عمامه اى است و از كيست؟ 👳🏼‍♂ گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله است و ماجرا را ذكر نمود، آن مؤمن مخلص گفت: 🧔🏻‍♂✋🏻 يك شتر با بارش مى دهم اين عمامه را به من بده! 👳🏼‍♂ گفت: نمى دهم و از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هفتاد هزار دينار دادند، من ندادم! 🐪 عبدالله تعداد شتر را زياد كرد راضى نشد، تا اين كه گفت: اين چهل شتر را با بارشان به تو ميدهم، اين عمامه را به من بده! كه ديگر شترى ندارم، مگر اين شترى كه الان سوار آن هستم! 👳🏼‍♂ اعرابى گفت: او را نيز بده ، تا عمامه را به تو بدهم!! 🐫 عبدالله شتر سوارى خود را نيز داد عمامه را اعرابى گرفت. اعرابى با شترها روانه راه خود شد، و عبدالله عمامه را برداشته به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده ديد كه هنوز آن جناب در بالاى منبر است كيفيت را به عرض رسانيد، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: 🌹هر حاجت كه دارى از خداى تعالى بخواه 🤲🏻 عبدالله عمامه را بالاى دستهايش به درگاه الهى بلند كرد، عرض كرد: خدايا تو را قسم مى دهم به صاحب اين عمامه كه جميع گناهان مرا بيامرزى... ⚜ در آن حال جبرئيل به حضرت رسول صلى الله عليه و آله نازل شده عرض كرد، يا رسول الله خدا به تو سلام مى رساند، و مى فرمايد: ▪️به عبدالله بگو كه چرا بخيلى اگر از خدا آمرزش گناهان جميع انس و جن را سوال مى كردى و خدا را به صاحب اين عمامه قسم مى دادى هر آينه هم همه ايشان را مى آمرزيدم. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. كشكول النور: ج ۱، ص ۳۱، به نقل از كتاب مفتاح الجنة. 📙 داستانهايي از انوار آسماني، ر- يوسفی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
👦🏻 چشم فرزندم شفا یافت! ✉️ جناب شیخ عبدالهادي سیستانی دام عزه طی نامه اي نوشت: ✍🏻 در تابستان سال ۱۳۶۷ هجري شمسی به اتفاق خانواده به منظور زیارت حضـرت (علیه السلام) به مشهد مقدس مشرف شدم، مدتی بود که فرزندم محمد به ضعف چشم مبتلا بود تا آنجا که مکرر اظهـار می داشت که در چشمم پر می‌بینم و همه جـا به چشمم تـار است! نظر به اینکه سن ایشان حـدود پنـج سال بود و این چنین به تاري و ضـعف چشم مبتلا شده بود براي ما بسـیار نگران کننده بود. 🕌 در این تشـرف، شبی با یکدیگر به حرم مشرف شدیم، هنگام نماز مغرب بود که در مسجد بالاسر حضرت، محمد اظهار کرد که سرم به شدت درد می کند و چشمم خوب نمی بیند. 🤞🏻 به او گفتم: اینجـا محضـر حضـرت رضـا (علیه السـلام) است، بسـیاري از کورهـا و مردمی که بیماري هـاي بـدون علاج داشـته اند شـفا گرفته اند، پدرجان! امشب خودت از امام رضا (علیه السلام) بخواه تا چشم تو را نیز شفا کرامت فرماید. 🤲🏻 این را گفتم و مشغول نماز مغرب شدم. محمد از ناراحتی زیاد گریه می کرد و امام رضا (علیه السلام) را صدا می زد و صورت خود را با کاشی هاي حرم و زمین می مالید، نماز مغرب را خوانـدم و از حـال این طفـل، من هم منقلب شـدم. 👦🏻 متوسـل به حضـرت گردیـده و مشـغول نافله شـدم، پس از نافله مغرب محمد گفت: بابا سرم خوب شد و دیگر درد نمی کند؛ گفتم چشمت چطور است؟ گفت: فرقی نکرده. ✋🏻 گفتم: همچنان توسلت را ادامه بده، باز هم از امام رضا (علیه السلام) بخواه تا تو را به کلی شفا بخشد. 🤲🏻 مشغول نماز عشا شدم، پس از نماز و زیارت از حرم خارج شدیم، محمد با خوشحالی دست مرا فشرد و گفت: 👦🏻 بابا همه چیز را روشن و خوب می بینم و آن پر هم از پیش چشمم برداشته شده حتی سنگریزه هاي کف خیابان را هم خوب می بینم! 📗 نماز و عبادت امام رضا علیه السلام، عباس عزیزی، صص ۱۱۹ تا ۱۲۰ 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | | 💚 روایتی شنیدنی از محبت امام رضا (ع) نسبت به شیعیان 🎙حجت الاسلام دکتر 🌹 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | | 🌟 صله امام رضا علیه السلام به ژولیده نیشابوری 🎙حجت الاسلام سید علی 🏴 ویژه علیه السلام 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 و نشر دهید | | 🕌 دکتر رضا! 🎙حاج مصطفی 🌹 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
❤️‍🔥 خواب جانسوز 🐪 دخت ارجمند حسین علیه السّلام، «سکینه»، در میان کاروان اسیران آزادیبخشی بود که آنان را به شام وارد کرده و با شرایط غمباری در منزلگاهی فرودشان آوردند؛ جایی که نه روزها از تابش خورشید در امان بودند و نه شبها از تیرگی و ظلمت شب و سرمای سوزان! 🌌 در یکی از آن شبهای سخت و غمبار بود که دخت سرفراز حسین، خواب عجیبی دید! در عالم رؤیا دید که درهای آسمان گشوده گردید و پنج مرکب آسمانی از نور، به سوی زمین فرود آمد که بر هر یک از آنها بزرگمرد و بزرگواری پرشکوه نشسته و فرشتگانی بر گرد او حلق زده اند؛ و به همراه هر یک از آنان یک نوجوان یا خدمتگزار بهشتی است که سخن می گوید و از رویدادها پرده بر می دارد! او می افزاید: پس از پیاده شدن آن چهره های نورانی و فرشتگان، مرکبها رفتند و سخنگوی آنان به من روی آورد و گفت: 👤 هان ای سکینه! نیای گرانقدرت بر تو سلام می رساند و درودت می گوید. ❓من در پاسخ گفتم: درود بر پیامبر خدا باد! و آن گاه پرسیدم: شما که هستید؟ 👤 پاسخ داد: من یکی از نوجوانان و خدمتگزاران بهشت هستم. ❓پرسیدم: این چهره های پر شکوه و ملکوتی که فرود آمدند، چه کسانی هستند؟ 👤 گفت: آدم، ابراهیم خلیل، موسی و مسیح... ❓پرسیدم: آن شخصیت پر شکوهی که دست به محاسن سپید و شریفش گرفته و گاه می افتد و گاه بر می خیزد، کیست؟ 👤 پاسخ داد: نیای گرانقدرت، پیامبر است. ❓پرسیدم: اینان کجا می روند؟ 👤 گفت: به دیدار پدرت، حسین علیه السّلام. ✨ با شنیدن این سخن، بر آن شدم تا خودم را به نیای گرانقدرم، پیامبر، برسانم و شکایت روزگار و ظالمان را به آن حضرت بنمایم، که درست در این هنگام دیدم پنج هودج نوری از آسمان فرود آمد که در میان هر یک بانویی پرشکوه و بزرگ است. ❓از آن فرشته آسمانی پرسیدم: این بانوان گرانقدر چه کسانی هستند؟ 👤 پاسخ داد: «حوّاء» مام ارجمند آدمیان، «آسیه»، دختر «مزاحم»، «مریم»، دختر «عمران»، «خدیجه»، دختر «خویلد»، و آن بانویی که دست بر سر نهاده و افتان و خیزان است مادرت، فاطمه، دخت فرزانه پیامبر خداست. ☝️🏻با شنیدن این خبر گفتم: به خدای سوگند می روم تا بیدادی را که در حقّ ما رفته است به مادرم، فاطمه گزارش کنم! 👣 به سویش دویدم و پس از سلام بر او با چشمانی گریان و دلی بریان در برابرش ایستادم و گفتم: ▪️مادر جان! به خدای سوگند که حقوق ما را انکار و پایمال ساختند! مادر جان! به خدای سوگند که گروه ما خاندان پیامبر و نسل او را بیدادگرانه پراکندند! مادر جان! به خدای سوگند که حریم حرمت ما را شکستند و بر ما ستم روا داشتند! مادر جان! به خدای سوگند، پدر گرانقدرم، حسین را با لب تشنه کشتند! 🌹 دخت فرزانه پیامبر- که سیلاب اشک از دیدگانش جاری بود- با شنیدن سخنان من فرمود: ▪️سکینه جان! نور دیده ام! بیش از این مرا مسوزان! و دیگر مگو! مگو که جگرم را سوزاندی و پاره کردی؛ و بند دلم را بریدی! دخترم! این پیراهن پدرت، حسین است که به همراه من خواهد بود تا در روز رستاخیز خدای را دیدار کنم! 🌟 اینجا بود که از خواب بیدار شدم و بر آن شدم تا آن رؤیای شگفت انگیز را نهان دارم، امّا سرانجام به دلایلی آن را به خاندان و نزدیکانم باز گفتم و جریان این خواب میان مردم راه یافت. [۱] 📚 پی نوشت: ۱. بحار، ج ۴۵، ص ۱۴۰. 📗 در سوگ امیر آزادی (ترجمه مثیر الاحزان)؛ جعفر بن محمد ابن نما 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
🌟 بشارت امام حسن عسکری (علیه السلام) در زندان نسبت به ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🏰 عیسی بن صبیح می گوید: ما در زندان بودیم که امام حسن عسکری (علیه السلام) را نیز به زندان آوردند. 🌹 من حضرت (علیه السلام) را می شناختم. آنگاه که ایشان مرا دید، فرمود: ☝️🏻تو شصت و پنج سال و یک ماه و دو روز سن داری. 📖 من با خود کتاب دعایی داشتم که تاریخ ولادتم را در آن نوشته شده بود، وقتی به آن نگاه کردم و حساب نمودم، دیدم همان طور است که امام (علیه السلام) می فرماید. 🌹 حضرت دوباره فرمود: آیا فرزندی داری؟ 👳🏼‍♂ عرض کردم: نه. 🤲🏻 سپس فرمود: خداوندا! به او پسری عطا کن که پشتیبان او باشد، همانا فرزندی برای آدمی بهترین پشتیبان است. 🌹 آنگاه این بیت را خواند: ▪️کسی که پشتیبان دارد با دشمنانش رو به رو می شود، ▪️و آن که پشتیبانی ندارد خوار و ذلیل است. ✋🏻 عرض کردم: آیا شما فرزندی دارید؟ 🌍 فرمود: آری! قسم به خدا! به زودی صاحب فرزندی خواهم شد که زمین را پر از عدل وداد می کند؛ اما حالا ندارم. شاید روزی مرا بینی که؛ ▪️فرزندانم مانند شیرانی با یالهای انبوه گرد من باشند ▪️چنان که تمیم پیش از آن که چون ریگ بیابان زاد و ولد کند، مدتی طولانی در میان مردم تنها بود. (١) 📚 پی نوشت: ۱. خرایج، ج ۱، ص ۴۷۸، فی معجزات الامام صاحب الزمان (علیه السلام)؛ بحارالأنوار، ج ۵۱، ص ۱۶۲. 📗 داستانهایی از امام زمان (عج)، برگرفته از کتاب بحارالأنوار، نویسنده: حسن ارشاد 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
🌊 ناتوانی مأموران خلیفه از دسترسی به آقا! 🧔🏻‍♂ رشیق، می گوید: ☀️ روزی معتضد، خلیفه عباسی ما را - که سه نفر بودیم - احضار نمود ودستور داد: 🏇 هر یک سوار بر اسبی شده و اسبی دیگر را به همراه خود بردارید، و جز توشه مختصری چیزی با خود حمل نکنید، و پنهانی و به سرعت خود را به سامرا برسانید، و به فلان محله و فلان خانه بروید. وقتی آن جا رسیدند، غلام سیاهی را می بینید که دم در نشسته است. فورا وارد خانه شده و هر که دیدید، سرش را برای من می آورید! 🌴 ما طبق دستور حرکت کردیم وقتی به سامرا رسیدیم همان طور که گفته بود در دهلیز خانه غلام سیاهی را دیدیم که بند شلوار را می بافد، از او پرسیدیم: 👥👤 چه کسی در خانه است؟ 👳🏿‍♂ گفت: صاحبش! 👌🏻 قسم به خدا! هیچ توجهی به ما نکرد، و هیچ واهمه ای ننمود! 🏰 وارد خانه شدیم. خانه ای بود همانند خانه امیران لشکر (بسیار مجلل و با شکوه) پرده ای که آویزان بود آن قدر نو و پاکیزه بود که گویی تا آن موقع دست نخورده بود. کسی در خانه نبود. پرده را کنار زدیم، سرای بزرگی را دیدیم که گویی دریایی در بستر آن قرار داشت. و در انتهای سرای حصیری روی آب گسترده بود و مردی زیباروی به نماز ایستادن بود و به ما توجهی نداشت. 🌊 ما هیچ وسیله ای برای دسترسی به او نداشتیم، یکی از همراهان ما که احمد بن عبدالله نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست و پا می زد و ما با مشکل او را بیرون کشیدیم، وقتی نجات یافت و بیرون آمد، از هوش رفت! 🌊 ساعتی گذشت و دوست دیگرم تصمیم گرفت که خود را به آب زده و به آن مرد برساند، اما او نیز مانند احمد بن عبدالله آن قدر دست و پا زد که وقتی بیرون کشیدمش بیهوش افتاد، و من نیز هاج و واج مانده بودم! ✋🏻 به صاحب خانه - آن شخص زیبا - گفتم: از خدا و از شما پوزش می طلبم. قسم به خدا! هیچ اطلاعی از موضوع نداشتم، و نمی دانستم که برای دستگیری چه کسی آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملی که انجام داده ام توبه می کنم. 🤲🏻 اما او همچنان نه توجهی به ما کرد و نه چیزی گفت و از حالتی که داشت خارج نشد!! 🏇 (وقتی دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتم. 🌌 معتضد منتظر ما بود به محافظان دستور داده بود که ما هر زمانی که رسیدیم، فورا نزد او برویم. نیمه شب به نزد معتضد رفتیم. او جریان را پرسید، و ما همه چیز را بازگو کردیم. 👈🏻 آن گاه گفت: وای بر شما! آیا پیش از من کسی را ملاقات کرده و ماجرا را گفته اید؟ 👥👤 گفتیم: نه. 🗡 گفت: من دیگر با او کاری نخواهم داشت. و سوگند سختی خورد که اگر چیزی از این مطلب به کسی بازگو کنیم، گردنمان را خواهد زد!! ⏳ ما نیز تا او زنده بود جرأت بیان آن را نداشتیم. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. غیبه طوسی، ص ۲۴۸ - ۲۵۰، اثبات ولادته (علیه السلام)؛ بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۵۱ و ۵۲. 📗 داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه)، برگرفته از کتاب بحارالأنوار، نویسنده: حسن ارشاد 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 و نشر دهید | 🦋 مرگی که زندگی شد! 📂 پرونده‌ی عمرش بسته شده بود… اما امام حسین (ع) برگردوندش! 🕌 حاج میرزا خلیل تهرانی، طبیب بزرگ کربلا، در ۲۹ سالگی به مرگ حتمی رسید. اما یک سیدۀ هندی، دست به دامن امام حسین (ع) شد و در حرم گریه و التماس کرد. 🌷 اباعبدالله (ع) شفاعت کرد و خدا عمر تازه‌ای به او بخشید. 🌟 این یعنی در کربلا، حتی پرونده‌ی بسته هم می‌تونه دوباره باز بشه… 🌷 به مناسبت ، شب زیارتی ارباب بی کفن 🌖 محرم ۱۴۰۰ (ایام کرونا) 🏟 تهران، ورزشگاه آیت الله سعیدی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
🌹 از كودكى بزرگ بود!! 🐪🐫 هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه درگذشت. جدّش عبدالمطلب، كفالت او را عهده گرفت. 🌟 از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اى درخشان دارد. 🌺 فاطمه بنت اسد مادر امام علىّ عليه السلام مى گويد: 🛌 چون كه نشانه هاى مرگ در عبدالمطّلب آشكار گشت، خطاب به فرزندان خود گفت: چه كسى سرپرستى و مسئوليّت حمايت از محمّد را مى پذيرد؟ 👥👤 گفتند: او عبدالمطّلب از همه ما هوشيارتر است، بگو او هر كس را كه مى خواهد، خود انتخاب نمايد. 🛌 عبدالمطّلب گفت: اى محمّد! جدّ تو، آماده مسافرت به قيامت است، كدام يك از عموهايت را مايل هستى كه متكّفل كارهايت شود؟ 🌹پس از آن، حضرت نگاهى به يكايك افراد نمود و توجّه خاصّى به ابوطالب كرد. به همين جهت عبدالمطّلب، ابوطالب را متكفّل كارهاى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله، قرار داد. 🦋 فاطمه گويد: چون عبدالمطّلب وفات يافت و ابوطالب محمّد صلّى اللّه عليه و آله، را به منزل آورد، من خدمتگذار او شدم و او مرا به عنوان مادر صدا مى كرد. 🌴 در خانه ما درخت خرمائى بود كه چون خرماهاى آن مى رسيد، چهل بچّه از هم سِنّى هاى محمّد صلّى اللّه عليه و آله، مى آمدند و خرماهائى كه روى زمين مى ريخت جمع مى كردند و مى خوردند و هر يك از دست ديگرى يا از جلوى او خرمايش را مى ربود؛ ولى من حتّى يك بار هم نديدم كه آن حضرت از بچّه ها خرمائى را بگيرد، يا از جلويشان بردارد و هيچ وقت به حقّ ديگران تجاوز نمى كرد. و من هر روز مشتى خرما برايش جمع مى كردم، همچنين كنيزى داشتم كه او هم برايش خرما جمع مى كرد، تا آن كه روزى حضرت خوابيده بود و ما فراموش كرديم كه برايش خرما برداريم و تمامى خرماها را بچّه ها جمع كرده بودند!! 🛏 پس هنگامى كه حضرت از خواب بيدار شد و خرمائى روى زمين نيافت؛ خطاب به درخت خرما كرد و فرمود: اى درخت! من گرسنه ام! 🌴 فاطمه مى گويد: ديدم كه درخت خم شد به طورى كه خوشه هاى آن جلوى حضرت قرار گرفت و تا مقدارى كه ميل داشت خورد و سپس درخت خرما به حالت اوّل خود بازگشت. (۱) 🍲 ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند. هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. 👦🏻🧒🏻 بر خلاف كودكان هم سالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز موهاى خويش ‍ را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت. 🛏 روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند به عمو گفت: روى خويش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بكنم، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند. ✋🏻 ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم به بازي هاى بچّه ها رغبت نمى كرد تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. وحى و نبوت، ص ۱۶۹؛ استاد شهيد، اين مطالب را به استناد مقاله آقاى مجتهد زنجانى در كتاب (محمد خاتم پيامبران) جلد اوّل نوشته اند. ۲. بحارالانوار، ج ۱۷، ص ۳۶۳، به نقل از خرايج راوندى. 📔 حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى، محمّد جواد صاحبى 📗 چهل داستان و چهل حديث از حضرت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله، عبداللّه صالحى 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq