🔮 مرواریدی در صدف
🌄 چیزی به #اذان_مغرب نمانده بود... روشنایی هوا داشت جای خود را به تاریکی شب می داد و من کنار بسترش نشسته بودم.
🌷 چشم هایش را باز کرد و نگاهی به آسمان سرخ فام انداخت. لب های بی رمقش به آرامی به هم خورد. می خواست چیزی بگوید.
🧕🏻 گوشم را نزدیک بردم.
🌷 با صدایی ضعیف گفت:
- #چادر_نماز و #عطر مرا بیاور!
🧕🏻گفتم: شما با این حال و روز نمی توانید از جا برخیزید و #نماز بخوانید.
🌷 او با سکوتش فهماند که کارش را انجام دهم!
📿 به سرعت آنها را آماده کردم. با زحمت زیاد نشست و وضو گرفت تا نمازش را بخواند. طبق معمول، پیش از نماز، از عطر خوشبو خود را معطر کرد، ولی بیماری اجازه نداد بیشتر بنشیند. حالش دگرگون شد و چشمان خسته اش روی هم افتاد. کمکش کردم تا در بستر دراز بکشد.
🌷 با کلمات بریده گفت:
- اسما! کنارم بشین و اذان که تمام شد، برای نماز بیدارم کن! اگر برنخاستم، بدان که از دنیا رفته ام. آن وقت علی را خبر کن!
- خدا آن روز را نیاورد بانو! این چه حرفی است! ان شاءالله حالتان خوب می شود!
💭 با خود اندیشیدم که اگر برود، بر سر حسن و حسین چه می آید؟ #علی (علیه السلام) دوری او را چگونه تاب می آورد؟
🕯️با چنین افکاری، اشک آرام آرام، مثل ذوب شدن شمع بر گونه ام جاری شد؛ اشکهایی که حاکی از درد فراق بود.
🌌 دقایقی گذشت. وقت آن شده بود که صدایش بزنم.
- فاطمه جان! برخیز! اذان تمام شد.
🥀اما دیگر از او صدایی برنخاست. او به خوابی بس طولانی و ابدی فرو رفته بود.
🌹بوی عطر خوشبوی او در فضا پیچیده بود و چادر نمازش او را، چون مرواریدی در بر گرفته بود، و این گونه به دیدار معبودش شتافت. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. کشف الغمه، ج ۱، ص ۴۹۹.
📗 حیات پاکان ۱، داستان هایی از زندگی پیامبر اکرم، امیرمؤمنان و #حضرت_فاطمه (علیهم السلام)، مهدی محدثی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#داستان_کوتاه
#بانـوے_همـیـشہ
#سـیـره_اهـل_بیـٺ
#عـطـــر_فـاطـمـیــہ