eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
159 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ، زندگی، بردگی (به نام آزادی !) 🎥فوتبالیست آمریکایی: ▪️بهترین مثال برای بیان وضعیت زنان در غرب؛ مثال برده داری هست. اصلا این جا 📌مردها ❌ زن ها رو به شکل یک انسان نمی بینند و معتقدن اصلا زن ها آدم نیستند. آنها ابزار و کالای جنسی مصرفی فوتبالیست ها هستند... ▪️وقتی یک زن می خواد از بچه هاش از این مردان یا شرایط زندگیش صحبت کنه شرایط طوری هست که انگار همه به اون زن میگیم هی ساکت باش؛ ساکت باش؛ تو فقط کالا هستی و فقط باید یک کالای خوشگل باشی. 📌زن ، کالای جنسی و لذت فوتبالیست ها ، اما در مورد حقوق عاطفی و خانوادگی زن ، بچه هایی که از این فوتبالیست ها باردار میشود، باید خفه شود، چون زن آدم نیست ، حقی ندارد، 📌زن کالای جنسی لذت فوتبالیست ها و سایر مردان اروپا و آمریکا شده است •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ برا چی باهاش کات کردی؟! • • ـ بعد بعضی دخترا باااازم گولشونو میخورن😐‼️ @patogh_targoll•ترگل
البته تو یه کمم شانس نیاوردی. _نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود. ولی آرش اونطوری نیست. _آره خب. هر چی بود تموم شد و از دستش راحت شدم. تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتار کنی... دیگه این چیزا برات عذاب نمیشه و نگاه‌های خانواده‌ی نامزدت اذیتت نمی‌کنه. _معلومه خیلی راضی هستیا. _راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی‌کنه بلکه بهم افتخار میکنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم می‌کوبید. _یعنی اینم به اندازه‌ی قبلیه دوسش داری؟ _اندازه‌اش رو نمی‌دونم، فقط میدونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی میکنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست... ولی وقتی به عشقی فکر میکنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی‌خواد دیگه هیچ وقت تجربه‌اش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس. نفسمو عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم. با سوگند راهی خونه‌شون شدم. فکرم مشغول حرفاش بود. _راحیل. _هوم. _یه چیزی بهت میگم، باز نگی تو بدبینیا... _نه، بابا بگو... _راحیل خودت رو گول نزن. من نمی‌تونم به آینده‌ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رو مجبور میکنه، که با مژگان محرم بشن... بعد تو با خودت فکر کن، اصلا مژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه میخواد، جوونه، توام که میگی خوشگله نگاهی به سوگند انداختم و اون ادامه داد: _باور کن من به خاطر خودت میگم، میدونم حرفام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی‌تونه این حرفا رو مستقیم بهت بزنه. من نمی‌خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدنیمه... با تعجب نگاهش کردم. _اینجوریم نگام نکن... الان خوب فکرات رو بکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچه‌ام اومد وسط دیگه نمی‌تونی کاری کنی، بخصوص تو که حاضری بسوزی و بسازی ولی بچت بی‌مادر،بزرگ نشه. من نمی‌خوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربه‌ی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...میخوام چشمات رو باز کنم، چون می‌دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکر کنی... خیلی مسخره‌س که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون. اگه میتونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی‌گیری که خب هیچی، اما اگه نمیتونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی. _چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟ کلافه گفت: _یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهرین. یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون. اوایل منظورش رو نمی‌فهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم. _مگه چیکار میکنه؟ _خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوه‌ی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیه‌ی خریدا رو انجام میده، بدون این که انگور بخره. هر وقتم من یا مامانم می‌خریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنه‌ها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانه‌ای یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارتش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش. با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم: _چه مبارزه‌ای، چطوری میتونه انقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی! سوگند با خنده گفت: _اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچه‌هاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
چند ساعتی خونه‌ی سوگند بودم و خیاطی می‌کردیم، واقعا درگیر کردن ذهن یکی از بهترین کاراست برای فارغ شدن از فکرای آزار دهنده. کار خیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتو کردن کارایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود. اتو کاری رو معمولا مادربزرگ سوگند انجام می‌داد، ولی اون روز چون حالش خوب نبود من به جاش انجام دادم. تقریبا یک ساعتی تا غروب مونده بود که خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم. دلم می‌خواست بدونم که کمیل سر قرار با فریدون رفته یا نه. گوشی رو برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم. یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مامان. پیام آرش رو که باز کردم نوشته بود: _برادر مژگان رو تو خیابون کتکش زدن، حالش بده، مامان اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه. آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش رو هم داده. ساعت پیامش رو نگاه کردم، تقریبا همون نزدیک ظهر بود. کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون رو کجا دیدن؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دلتنگی‌ و نگرانیم رو ندید گرفتم. می‌دونستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بده همون مژگانِ. دسته آخر دل تنگم بغض شد و بی‌تابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم. _سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون اومده خونه‌ی شما؟ هر چقدر صبر کردم جوابی نیومد، گوشی رو داخل کیفم سُر دادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مامان رو نخوندم. فوری گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و بدون این که پیامش رو بخونم زنگ زدم. تا خواستم سلام کنم حرف مامان و لحنش باعث شد زبونم تو دهانم گیر کنه. _هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبر بدی کجا میری؟ "مامان چرا اینطوری شده بود؟" _ببخشید، به اسراء گفته بودم شاید بیام خونه‌ی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم برمی‌گردم. صدای نفسش رو شنیدم که بیرون داد و گفت: _خب خداروشکر، اسراء با سعیده رفتن خرید. فکر کردم با آرشی. زود بیا خونه بعد بدون خداحافظی قطع کرد. اصلا باورم نمی‌شد مامان با من اینطوری حرف بزنه. شماره‌ی زهرا خانم رو گرفتم. _سلام زهرا خانم، خوبید؟ _سلام عزیزم. اتفاقا الان می‌خواستم بهت زنگ بزنم. کمیل گفت رفته سر قرار یارو رو تا می‌خورده زده. با نگرانی پرسیدم: _خودشون چیزیشون نشده؟ _نه، فقط یه کم کنار چشمش زخم شده، یارو مثل گربه‌ها چنگش زده، راحیل مگه مردا هم ناخن بلند می‌کنن؟ _چی بگم؟ مردا، نه بلند نمی‌کنن. اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟ _چرا پرسیده، کمیل می‌گفت چیزی نگفتم. فقط یه کم که کتک خورد، مردم دورمون جمع شدن و فریدنم از فرصت استفاده کرد و فرار کرده تا رسیدم خونه از بوی پیاز و دنبه‌ای که خونه رو برداشته بود فهمیدم مامان در حال درست کردن روغن دنبه‌ی گوسفنده. سرکی به آشپزخونه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر رو تو قابلمه بریزه، از پشت بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر از دستش رها شد و روی گاز ریخت. مامان نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت: _همین یه لیوان شیر رو داشتیم. شرمنده نگاهش کردم. _شما عصبانی نباش من الان میرم میخرم. _من عصبانی نیستم. _پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟ _چون فکر کردم حرفم رو گوش نکردی و با آرش بیرون رفتی _خب زنگ می‌زدید _گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمی‌خواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت رو حساب نکردی. _مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم. آهی کشید و چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش میگه درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی. _راحیلم ببخش من رو، زود قضاوت کردم. بوسیدمش و گفتم: _شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس. بعد کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم: _الان شیر میخرم زود میام. اون شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی با خودم گفتم تا فردا هم صبر میکنم اگر جوابی نداد زنگ میزنم. صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم رو شروع کردم صدای پیامک گوشیم اومد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی میتونه باشه... نمازم که تموم شد جَست زدم به طرف گوشی. آرش بود، نوشته بود: _سلام، عزیزم صبح بخیر، ببخشید که دیر جواب دادم، دیروز روز سختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافه‌ی خونی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت باید بستری بشه، چون احتمال داره زایمان زودرس داشته باشه، دیگه دنبال کارای اون بودم. "وای خدا اگه مژگان زایمان زود‌رس داشته باشه، بعد اینا بفهمن که من باعث شدم داداش مژگان کتک بخوره چی؟ اگه آرش بفهمه کمیل زدتش چی؟ بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: راستی قرارمون که یادت نرفته؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
اسراء داخل اتاق نبود. همیشه نمازش رو تو سالن می‌خوند. آروم پرسیدم: _کدوم قرار؟ _ای بابا، آرزو کردن دیگه. _آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟ _عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟ _راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟ _مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونه‌ی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی اومده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن. " پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادرشوهر." آرش چند دقیقه‌ای درمورد حوادث اون روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه. پوزخندی زدم و گفتم: _اگه می‌تونست، همونجا به حسابش می‌رسید دیگه. _آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگم، اون بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن بقیه‌ست. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس رو قطع کردیم. ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، اونم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می‌گفت و اصرار می‌کرد همدیگه رو ببینیم. منم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آروم شدنش می‌گفتم چیزی به زمان عقدمون نمونده. در حقیقت باید می‌گفتم چیزی به چهلم کیارش نمونده. هر روز صبح روزا رو می‌شمرد، و می‌گفت، لحظه شماری میکنه برای روز عقد. یک روز با سعیده درمورد سخت گیریای مامان حرف زدم. اون گفت، شنیده مامانم به خاله گفته که:"اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن." از حرفش تعجب کردم، چرا مامان خودش به من چیزی نمیگه؟ سعیده کنارم روی تخت نشست و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و گفت: _راحیل بالاخره میخوای چیکار کنی؟ _چی رو؟ با تعجب نگام کرد. _الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟ _همه جا؟ کجا یعنی؟ کلافه پوفی کرد. _خونه‌ی ما، خونه‌ی دایی، خونه‌ی خودتون، البته وقتی تو نیستی... _واقعا؟ نوچ نوچی کرد. _شنیده بودم عاشقا، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی‌کردم. _توام شدی سوگند؟ _خوبه حالا دورت هم دوستای عاقلی مثل من و سوگند هستن وگرنه هر روز باید از ته چاه درت میاوردیم. موهاش رو کشیدم و گفتم: _پررو نشو دیگه، رد کن بیاد. _چی رو؟ _خبرایی که تو این مدت بهم ندادی رو. _ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازوش گرفتم. _وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو... بلند شد رفت روی تخت اسراء نشست و با اخم گفت: _مثل شکنجه‌گرا چرا میزنی؟ قبلا مهربون‌تر بودیا... دراز کشیدم روی تخت. _اصلا نگو، توام اذیتم کن. _خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله و مامان هم تایید کردن. فقط خاله گفت باید کم‌کم خودش یه جورایی متوجه‌ات کنه... حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستمو روی پیشونیم گذاشتم. سعیده گفت: _الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد. _نه بابا، تو که اصلا تو باغ نیستی. نگاه تندی نثارش کردم. _چیه؟ خاله بد متوجه‌ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک و راست بهش بگو، این رابطه فاتحه... ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته... گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله‌ی ما قبول کرد این پسره رو ها... بلند و کشیده گفتم: _سعیده... _خب بابا، آرش خان. یعنی راحیل اگه من می‌دونستم انقدر این آب زیره کاهه ها عمرا... بلندشدم نشستم و چپ چپ نگاهش کردم. _هیچی بابا، اصلا به من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد بغض کرد و کمی این پا و اون پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: _راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت و؛خانواده‌اش تا تو رو از اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلا حساب نکن، پس بهترین کار اینه که کاری که خاله میگه رو انجامش بدی. بعد از اتاق با حرص بیرون رفت. انگار خیلی فشار رو تحمل کرده بود و کلی حرفاش رو تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت انقدر جلوش حرف زدن که دیگه خسته شده. برای همین اومد رک به خودم همه چیز رو گفت. حرفاش خیلی تلخ بودن... به فکر حرفای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشیم اومد. گوشی رو برداشتم تا اومدم سلام کنم آرش گفت: _راحیل دنیا اومد، دنیا اومد با بُهت پرسیدم: _کی؟ _عه... راحیل، بچه دیگه... تعجب کردم. _واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده. _آره دیگه یه کم عجله داشت. _مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا. سکوت کرد. _کاش کیارش بود و بچه‌اش رو می‌دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه. _مگه تو ندیدیش؟ _چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمیدم نوزادا همشون شکل همن. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط دو تا "دوست مـعمولی"‌…🤔‼️ + اونجا که باید طبیعی باشه دیگه، ای بابا😐 @patogh_targoll•ترگل
سممم خالص آوردم براتون😆' • • کمتر بخندونید مارو…🗿 +در جریان هستی همون خدایی که گفته دستاشو نگیر، گفته احساساتشم به بازی نگیر‌…؟! همون خدا گفته این روابط از بیخ و بن ممنوعه‼️ مگه دین سبد میوه است که هر کدوم از میوه‌هاشو دوست داری برداری، بقیه شو نه؟!😐 مگه "نُؤمِنُ بِبَعض و نَکفُرُ بِبَعض" بودن شاخ و دم داره؟!… @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تمسک به وحدت کلمه و برافراشتن پرچم برادری و مهربانی را برای ملتمان و کشورمان، از واجب‌ترین واجبات می‌دانم. -مقام‌معظم‌رهبری
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یِ چیزی به من بگید که چادر بپوشم ! @patogh_targoll•ترگل
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان. _نه آرش، مامان اجازه نمیده. _خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی‌انصاف. _چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم. _باشه، هرجور راحتی... _راستی آرش اسم بچه چیه؟ _مادرش میخواد سارنا بزاره. _سارنا؟ سوالم رو با انرژی جواب داد. _آره قشنگه نه؟ _آره. کمی سکوت کرد و بعد آروم گفت: _راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم. منم دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، باید برای تصمیمی که داشتم از الان آماده می‌شدم. باید کم کم تمرین می‌کردم. گرچه آرش انقدر منو بلد بود که با چند جمله تمام محاسباتم رو به هم می‌ریخت. آهی کشید و کمی سکوت کرد و بعد صدای خسته‌ش انگار جون گرفت. _میدونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه و تلافی تمام این جداییا رو سرت درمیارم. همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیره. _راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هر جا که میرم تو رو کنارم حس میکنم. دیگه دلم طاقت حرفاش رو نداشت. _اگه کاری نداری من برم. از حرفم تعجب کرد، این رو از سکوتش فهمیدم و جمله‌ی بعدش. _راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟ _نه، فقط الان باید برم. _باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ. گوشی رو قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو می‌اومد. پس بیمارستان نبود. منم دلم نمی‌اومد قطع کنم، ولی بالاخره این کار رو کردم. گوشی رو روی تخت انداختم و زانوهام رو بغل گرفتم و چشم دوختم به قاب گلایی که روی دیوار نصب شده بود. گلایی که خودش برام خریده بود و خودش برام آویزونش کرده بود. حرفای سوگند یکی یکی تو ذهنم چرخ می‌خورد. با صدای جیغ و داد اسراء که با سعیده تازه از بیرون اومده بودن، از فکروخیال بیرون اومدم و با عجله به طرف سالن رفتم. اسراء تا منو دید بغلم کردو ذوق زده گفت: _قبول شدم راحیل، قبول شدم. با خوشحالی بوسیدمش. _خداروشکر... کدوم دانشگاه؟ _دانشگاه سراسری. رتبه‌ی اسراء زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن تو دانشگاه دولتی نداشت. سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم. _آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشته‌ی آب دوغ خیاری. اسراء با اخم نگاهش کردو گفت: _خودت که همین چند دقیقه پیش می‌گفتی دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که... _الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه. مامان سرش رو تکون داد و گفت: _خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. انقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاها سود نمیکنن. اسراء گفت: _مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه. مامان گفت: _حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاهایی داریم که خارج از شهره و دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟ روی مبل نشستم و گفتم: _به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه‌تره، حداقل گرگ نمی‌درتش. سعیده و اسراء خندیدن و مامان سرش رو تکون داد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل