eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
159 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیم از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرشه به اتاقم رفتم ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم دوباره استرس به سراغم اومد. فریدون نوشته بود: _سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر می‌فرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟ حرفاش عصبانیم کرد، خواستم براش بنویسم، بهتره به آرش قضیه رو بگه تا اون بهتر بشناسدش. ولی یادم اومد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدم. باید با یکی حرف میزدم. از حرفاش ترس به جونم افتاده بود. احساس ناامنی و تنهایی می‌کردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع رو گفتم اونم جواب داد: _راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، آخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه. _نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم. _نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد. _باشه. دستتون درد نکنه. بعد فوری تماس رو قطع کردم. بعد از چند دقیقه شماره‌ی کمیل روی گوشیم افتاد. _الو. سلام. _سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟ _راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفای بی‌ربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت. _نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه. _چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمونده بود. پیام دادنای آرش روتین شده بود. تقریبا چهار روزی می‌شد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشیم می‌رفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش رو به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت می‌کشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خونه‌شون برم. حالا دیگه ریحانه بهانه‌ای شده بود برای هردومون که ساعتی کنار هم بشینیم و درد‌ و دل کنیم و خبرای جدید رو رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برام شده بود. ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روان‌تر حرف میزد. موقع برگشتن به خونه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزون بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارای برادرزاده‌شه و یک پاش بیمارستانِ یک پاش خونه. اصلا یاد من هست که بخواد زنگ بزنه. نتیجه‌ی پرورش دادن این فکرا شد بغض و دلتنگی با چاشنی حسادت. یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگه فکر منفی رو باید تو نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل میشه و خودمون رو می‌بلعه. شب موقع خواب، وقتی اسراء وارد اتاق شد که بخوابه، به اتاق مامان رفتم. مامان هندزفری تو گوشش بود. دراز کشیده بودو به سقف چشم دوخته بود. با دیدن من بلند شد نشست و بالشتش رو چسبوند به دیوار و تکیه زد و با لبخند گفت: _بیا اینجا بشین، (اشاره کرد به تشکش کنار خودش) خودمو کنارش جا دادم. _چی گوش می‌کنید؟ هندزفری رو تو گوشم گذاشت. سخنرانی بود. هندزفری رو از گوشم درآوردم. _خوب از وقتتون استفاده می‌کنیدا... اونم هندرفری رو از گوشش درآورد. _وقتمون خیلی کمه برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم. لبخندی زدم و گفتم: _یاد اون قضیه‌ی" آب هست ولی کم است" افتادم. مامان آهی کشید. _نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟ _خوبه، از وقتی بهش سر میزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی با هم بازی کردیم. _دیگه چه خبر؟ می‌دونستم منظورش خبر از آرشه. _چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی... مکثی کردم و ادامه دادم: _نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر میکنم اینجوری بهتره راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیوونم می‌کرد. مامان کمی جابه‌جا شد. _بالاخره اون بچه‌ی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه. بغض کردم و گفتم: _نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونه‌ خونه‌ی خودش، فوقش مامان می‌رفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا. _به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری. _من می‌تونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش می‌سوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب می‌بینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
سرمو به بازوی مامان تکیه دادم و ادامه دادم_ _روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا می‌کردم، مهربون‌تر بشه.درست موقعی که کم‌کم داشت خوب می‌شد.این اتفاق افتاد.حالا اوضاع خیلی بدتر شده کاش خوش اخلاق نمی‌شد ولی زنده بو مامان که تو سکوت به حرفام گوش می‌کرد سرش رو خم کرد و جدی گفت: _فکرت خیلی به هم ریخته،باید مرتبش کنی. زیادی از چیزای اضافی پرش کردی باید خونه تکونی کنی و اضافه‌ها رو بریزی دور. اینجوری انقدر پر میشه که آسیب می‌بینی _راست میگید.اصلا نمی‌دونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمی‌خوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون می‌بافم مامان اشاره‌ای به سرم کرد و گفت: _همه چی به اینجا بستگی داره.. پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه.. دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیه‌ی خون توی قفسه‌ی سینه می‌تپه، همه چی توی ذهنته،باید با فکرت کنار بیای. توی یه کتابی خوندم،"فکر چیزیه که هر روز متولد میشه." هر چقدر به چیزی فکر کنی به همون اندازه داخلش فرو میری و بیرون اومدن ازش برات سخت‌تره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه _آخه گاهی نمیشه، آدم میدونه نباید فکر کنه، مشکل اینجاست که فکر از آدم اجازه نمی‌گیره، خودش وارد مغزت میشه _چون در مغزت رو دروازه کردی _مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پا میشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم _ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن _آخه رشد به چه قیمتی؟ _گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزا رو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمه‌ی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی با اومدن اسراء حرف مامان نصفه موند اسراء با موهای بهم ریخته کنار مامان نشست و رو به من گفت: _جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، با مامان کار دارم _وا! تو که خواستی بخوابی _می‌خواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره مامان گفت: _هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا می‌خوای یه سال دیگه درس بخونی؟ شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون اومدم روی تختم دراز کشیدم و به حرفای مامان فکر کردم. مامان درست می‌گفت، اول باید خودمو بشناسم نگاهی به گوشیم انداختم. آرش پیام داده بود: _بیداری بهت زنگ بزنم؟ جواب ندادم. دوباره نوشت: _چرا میخونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده میخوام صدات رو بشنوم نمی‌خواستم جواب بدم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم: _بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟ _راحیل باور کن گرفتار بودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر می‌زدیم. آخه هنوز مرخصش نکردن مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم _مژگان چشه؟ _دکتر میگه افسردس ‌‌برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی رو هماهنگ کنم، باور کن وقت آزادم فقط همون صبحاست که بهت پیام میدم دلم براش سوخت، شاید اونم حق داشت دلم نیومد بد اخلاقی کنم شاید این روزا دیگه هیچ وقت تکرار نشه. براش نوشتم: _میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیر وقته _باشه... راحیل این روزا خیلی بهم سخت میگذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحا که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی می‌گیرم. راستی واسه مراسم از صبح میام دنبالت بیای خونمون _نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون اومدن رو ندارم _مگه مامانت اینا نمی‌خوان بیان _فکر نمی‌کنم _عه! چرا؟ _حالا بعدا بهت میگم دیگه پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد رو برام فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری می‌کنم نخواستم حال مادر آرش رو یا بچه رو بپرسم، یه جورایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواسته‌ش خواسته‌ی پسرش رو ندید می‌گرفت روز مراسم قرار شد با سعیده به مسجد بریم و مثل مهمونای غریبه یک ساعتی بشینیم و برگردیم وقتی رسیدیم مسجد با مادر آرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی اون طرف‌تر با خواهرش درحال پچ پچ بودن. همین که خواستم برم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم رو پرسید. منو به زور پیش خودش نشوند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم اومد کنارم نشست چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بد نگاهت میکنه‌ها.. بلند شدم رفتم با مژگان هم روبوسی کردم و قدم نورسیده رو تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد همون لحظه فاطمه هم از راه رسید. از دیدنش خوشحال شدم. حالش رو پرسیدم. با خوشحالی گفت: _راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحت‌تر کارام رو انجام میدم _خداروشکر فاطمه این بار فاطمه چادر نداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
وقتی گفتیم عدم رعایت حجاب و ولنگاری، زن‌ها رو میندازه تو رقابت باهم. گفتید نه… اینم اعتراف رفقای خودتون👀.. •@patogh_targoll•ترگل
عادی سازی روابط دختر و پسر تو نوجوونی میشه روشنفکری! اما همین اگه ازدواج بود، میشد کودک همسری :| ✍️نیره نوری •@patogh_targoll•ترگل
‌گفتگوی‌بدونِ‌ضرورت‌با‌نا‌محرم؛ سببِ‌بلاو‌گرفتاری‌شده‌و‌دلها‌را منحرف‌می‌سازد." -امیرالمؤمنین(ع)
ای کاش خونه هامون یه خروج اضطراری داشت که دَرِش باز می‌شد به بین الحرمین :)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طاهای‌ما‌یاسین‌ما ای‌آیه‌هایت‌دین‌ما... (ص)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
میگفت : اگردخترهامیدونستݩ همشون‌ناموس‌امام‌زمان‌هستݩ🌿 شاید دیگه‌آتیش به وجود مهدی‌فاطمه‌نمیزدن💔! شایدعکساشون‌رواز دست وپای نامحرم‌جمع‌میڪردݩ... شآیدحجابشوݩ‌و رعایت‌میکردݩ... اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدی🌱
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
. ● پاسخ مومن‌نسب به خسروپناه و عفاف هم امنیتی است، هم شناختی؛ هم قضایی است، هم فرهنگی؛ هم دولتی است، هم مردمی؛ هم شخصی است، هم عمومی… چرا را درک نمی‌کنید؟! @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
سلام🤗 عیدتون مبارک 😍 یه هدیه ی خاص براتون داریم ابتدا نیت کنید و از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉 پاکت 1️⃣ پاکت 2⃣ پاکت 3⃣ پاکت 4⃣ پاکت 5⃣ پاکت 6⃣ پاکت 7⃣ پاکت 8⃣ پاکت 9⃣ پاکت 0⃣1⃣ دوستان این نامه‌ها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست. این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون عیدی بدین🎁 💠تو هم یارِ مُنجی باش💠 👉🏼 @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
+پیامبر اکرم چه ویژگی هایی داشتند؟ 🤔 به دوستان عیدی بده، از جنس اطلاعات ؛) 🌱💡 عیدکم مبروک💙 @monji_yaran