#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت270
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش و احوالپرسی کنه. من و سعیده یک جا دورتر از بقیه نشستیم.
از نگاهای دیگران اذیت میشدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خوندن کردم.
اومدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره اومد و کنارم نشست. معلوم بود میخواد حرفی بزنه ولی دو دل بود. بالاخره قرآن رو بوسیدم و بستم.
_چیزی میخوای بگی فاطمه؟
_راستش آره، ولی نمیدونم بگم یا نه، شاید الان زمان مناسبی نباشه.
سرمو پایین انداختم.
_بگو فاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
با کلی مِن و مِن گفت:
_راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون رو بهش بدم. منم گفتم باید از خودت اجازه بگیرم؟
اخم کردم.
_واسه چی؟
_میگه میخواد با مامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
_آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش رو تمام نکرد و غمگین نگام کرد.
_فاطمه لطفا درست حرفت رو بزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
_هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم
_بگو دیگه نگران شدم
_قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه
_سعی میکنم
_زن دایی روشنک گفته، انگار تو دیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت و این بار با استرس نگام کرد... حدس زدن بقیهی حرفش زیاد سخت نبود
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی با هم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی با من در ارتباطه."
_فاطمه جان ما با هم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه
فاطمه آهی کشید
_راحیل یه چیزی یواشکی میخوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی
_باشه، بگو
_راستش زن دایی رسول تو رو واسه بابک درنظر گرفته... خیلی زیاد هم دلش میخواد تو عروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمیکنه هم آرش پسر داییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رو میزارن روی سرشون، قَدرِت رو میدونن. توام که نمیتونی با مژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رو نداشت چه برسه حالا که دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات رو بهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی میخواد خیالش راحت باشه
سرم پایین بودو به حرفاش گوش میکردم، بغض راه گلوم رو بسته بود. حالا متوجهی دلیل بیمحلی مادر آرش شدم، فکر کردم چون عزاداره حوصله نداره. به چشمای فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بیاجازه خودش رو به چشمام رسونده بود رو با پلک زدن دور کردم
_پس یعنی مامان آرش منو دیگه عروس خودش نمیدونه؟ من که هنوز حرفی نزدم
فاطمه با بغض نگام کرد، همین که نگاهش با چشمام تلاقی شدن انگار اشکاش رو پشت پلکاش نگه داشته بود و با دیدن چشمای ابری من بهشون فرمان باریدن داد
_راحیل ببخش منو، نباید میگفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخورم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی
_چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش درمورد من تو این مدت حرفی نزده؟
_مگه میشه نگفته باشه، این طرفندای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی انقدر خودخواه باشه
_بهتر بگی نوه خواه
فاطمه سرش رو پایین انداخت و فین فین کرد
_پس یعنی این نگاها و پچ پچا یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شونهای بالا انداخت.
_حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل
بلند شدم و از فاطمه خداحافظی کردم
_کجا راحیل به این زودی؟
با بغض گفتم:
_از اینجا میرم تا بتونم نفس بکشم.
بدون این که از کس دیگهای خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم
_راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از اونجا دور شدیم
_سعیده
_جانم راحیل
_وقت داری؟
_معلومه که دارم
_یادته دو سال پیش با بچهها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپهی بزرگ بود؟
_میخوای بری اونجا؟
_آره
_اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه، پرسون پرسون میریم دیگه
به سختی راه رو از این و اون پرسیدیم و پیداش کردیم. جادهاش سربالایی بودو کمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، انقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم
هیچ کس جز ما اونجا نبود، باد خنکی میاومد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیر پامون بود
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میاومد، صدای تکونای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش میپیچید
دورتا دور مزارها بدون حصار بود، سه مزار که با چهار پله از زمین جدا شده بودن
کنار مزارشون نشستم و تمام بغضم و خالی کردم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت271
گریههام که تمام شد همونجا نشستم و به روبهروم زل زدم. با صدای اذان گوشیم دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخوندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک درهای که در انتهای اون محوطه بود ایستاده و چشم به روبهرو دوخته. نزدیکش رفتم و صداش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشماش پر آبه.
_سعیده اذانه.
سرش رو تکون داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم.
نمازمون رو تو حسینهای که در اونجا ساخته شده بود خوندیم، دوباره به محوطه اومدیم. از اون بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدما رو در کام خودش کشیده بود دوختیم. سوار ماشین شدیم.
_کجا بریم راحیل؟
_خونه دیگه.
_میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من.
نگاهش کردم.
_به نظرت از گلوم پایین میره؟
_باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش و مژگان رو با اون بچهی بد قدم رو میزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکرد که لیاقت تو رو نداشته، پس بیخیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه اینطور بود تو نباید قبول کنی...
_اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه
بعد سرمو پایین انداختم و گفتم:
–اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه.
سعیده من فکرام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه.
شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانهس، مژگانم که میدونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشماش داد میزدن برای گفتن این حرفا.
سعیده با بغض نگام کرد.
_ولی این بیانصافیه، پس تو چی؟
_خدای منم بزرگه...
اشکام خودشون رو از چشمام به بیرون پرت کردن و مجال ندادن حرف دیگهای بزنم.
_راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو میبینم دلم نمیاد بهت...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن.
سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت.
_میرم میگیرم، میام.
با صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود.
_الو.
_راحیل تو کجا رفتی؟ فاطمه میگفت نیومده گذاشتی رفتی.
کمی سکوت کردم و بعد گفتم:
_بیشتر نتونستم بمونم.
نگران پرسید:
_صدات چرا گرفته؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید:
_کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟
بیتفاوت به حرفش پرسیدم:
_مراسم تموم شد؟
_آره. اومدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟
_با سعیده بیرونم.
_آدرس بده میام دنبالت.
_نه آرش، امروز نه، فردا قرار میزاریم تا با هم حرف بزنیم.
_پس حداقل بگو چرا ناراحتی؟
_فردا میگم.
_تا فردا که من هزار تا فکر و خیال میکنم.
_چیز مهمی نیست، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
_فردا صبح زود میام دم در خونتون دنبالت.
زود قطع کرد و دیگه نگذاشت حرفی بزنم.
سعیده اومد و به زور ساندویچ رو به خوردم داد و بعد به سمت خونه راه افتادیم.
همین که به خونه رسیدیم سعیده به مامان گفت:
_خاله کاش نمیرفتیم.مامانم گفت نریدا، درست میگفت.
بعد همه چیز رو برای مامان تعریف کرد.
مامان با ناراحتی نگام کرد و گفت:
_اگه خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشاش بشنوه و با چشماش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه.
_ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش...
جدی گفتم:
_ولی من نمیخوام.
بعد همونطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم:
_پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیوفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد.
سعیده حرصی گفت:
_ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتاه بیای.
شونهای بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم:
_دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت272
اون شب حرفایی که میخواستم به آرش بگم رو چندبار با خودم مرور کردم. با خودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفام چه عکس العملی از خودش نشون میده...
صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چند دقیقه دیگه میرسه آماده بشم و پایین برم.
فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. انقدر دلتنگش بودم که یک لحظه شک کردم تو گفتن حرفایی که آماده کرده بودم.
جلوی در خونه که رسیدم به خودم تلنگری زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تو ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش رو از نظر بگذرونم.
آرش از ماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی رو به طرفم گرفت و سلام کرد.
جوابش رو دادم. تردید کردم تو گرفتن دسته گل، جلوتر اومد و گفت:
_قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشکی تنش نبود، لباس ستی که اون روز براش خریده بودم رو پوشیده بود. چقدر برازندهش بود. همون آرش سرزندهی من شده بود. چقدر دلم براش رفت.
دسته گل رو گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشهی چادرم رو دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
_این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصههام یادم اومد، حرفایی که میخواستم بگم، همهشون به فکرم هجوم آوردن و شیرینی دیدنش رو تلخ کردن. ناخواسته غم تو چشمام ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش رو باز کرد.
_بیا بشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟
برای عوض کردن جو، گلا رو بو کردم.
_چقدر قشنگن. بعد نفسم رو بیرون دادم و آرومتر گفتم:
_تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش رو روی فرمون ستون کرد و سرش رو به اون تکیه داد و به چشمام زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از اون حال و هوا بیرون بیایم پرسیدم:
_راستی بچه چطوره؟
ذوق کرد و گوشیش رو از جیبش درآورد و عکساش رو نشونم داد. یک بچهی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشهای کوچیک قرار داشت.
_چقدر کوچیکه.
_آره، خب زود دنیا اومده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره.
_میشه گوشیت رو بدی؟
گوشیش رو دستم داد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد درمورد سارنا حرف زدن.
_میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگام کرد و گفت:
_متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم رو روی صفحهی گوشیش سُر دادم. عکسا رو یکییکی از نظر گذروندم. تو یکی از عکسا مژگان کنار اتاقک شیشهای با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده یا ناراحت نمیاومد. حسود نبودم ولی اون لحظه این حس نمیدونم از کجا خودش رو به من رسوند. طاقت نداشتم، نتونستم تحمل کنم و اون عکس رو پاک کردم. تو عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی رو دست داشت و همون لبخند روی لباش بود. چقدر گلای اون دسته گل شبیه همین دسته گل من بودن. نگاهی به دست گل خودم که روی پام بود انداختم و بعد اون عکس رو هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسای خودمون رسیدم. تمام عکسای خودم و آرش رو از گوشیش پاک کردم. باید کمکش میکردم.
آرش همونطور که از روزای آیندهی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشیش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحهی گوشی رو خاموش کردم و تحویلش دادم.
_خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیوونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی. میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز.
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفای دیگران صبر ایوب میخواد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفای فامیلت هم بدتره. چطور حرفایی که شنیده بودم رو براش توضیح میدادم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
'🌿✨
||میدونی اصالت یعنی چی؟!
+یعنی تو هم وقتشو داری، هم فرصتشو،
هم کسی نمیفهمه،
ولی چون اشتباهه انجامش نمیدی...❕
#ارتباط_با_جنس_مخالف
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت273
آرش*
جوری نگام میکرد که احساس کردم حرفای خوبی نمیخواد بگه. بالاخره بعد از کلی مِن و مِن گفت:
_برنامهات چیه آرش؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_قراره حرف بزنیم دیگه.
_نه، کلا، آینده رو میگم.
_فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه...
_به مامانت برنامهات رو گفتی؟
از کلمهی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش رو بگم، ترسیدم بگم مادرم بارها از من خواسته که اجازه بدم به راحیل زنگ بزنه و براش توضیح بده که ما دیگه نمیتونیم با هم ازدواج کنیم.
مامان میگفت به نفع خود راحیله. میدونستم حرفای مامان مال خودش نیست. اونم راحیل رو دوست داشت. ولی بین دو راهی مونده بود. هر بار که مامان این حرف رو میزد، میگفتم من بدون راحیل نمیتونم زندگی کنم. اگر شما میگید با مژگان محرم بشم خب میشم. اما من فقط راحیل رو میخوام. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار میآورد.
_آره گفتم.
_خوب نظرشون چیه؟
_مگه مهمه راحیل؟ مگه ما میخوایم با نظر این و اون زندگی کنیم؟
ناراحت شد.
_مادر آدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست.
بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد:
_البته نه که ناراضی ناراضی باشهها، ولی خب راضی راضیم نیست.
نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.
ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش رو کشید.
_ببخشید حواسم نبود.
چقدر دستاش رو میخواستم. دستام رو تو جیبم گذاشتم و آروم آروم شروع به قدم زدن کردیم.
_اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟
_مشکل ما حل شدنی نیست آرش.
_چه مشکلی؟ من که مشکلی نمیبینم.
_نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بیاحترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطر خیلی چیزای دیگه. ولی دیگه نمیتونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دو روز نیست. من فکرام رو کردم، همهی جوانب رو هم سنجیدم.
صداش میلرزید، حال خوبی نداشت.
_ما نمیتونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم.
خشکم زد همونجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم.
نگاهش به زمین بود.
_چی میگی راحیل، حالت خوبه؟
به دور دست خیره شد.
_چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظر مامانت رو میدونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانوادههامون مخالفن هم عاقلانهترین کار همینه.
"نکنه مامانم بیاجازه من بهش زنگ زده"
_مامانم بهت زنگ زده؟
_نه.
_پس از کجا میگی؟
پوزخندی زد و گفت:
_فکر کنم فقط من این موضوع رو نمیدونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم.
اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست.
ماشاالله انقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن.
به خاطر آرامش همون بچهای که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط درموردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت274
حرفاش داشت دیوونهام میکرد. گفت تصمیمم رو گرفتهام، نمیفهمیدمش.
_راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم رو گرفتی؟ من میفهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران میکنم. اصلا هر کاری که تو بگی همون رو انجام میدم.
با التماس نگام کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت:
_من فقط ازت میخوام فراموشم کنی و بری با مژگان ازدواج کنی و برای سارنا پدری کنی، همین. آرش، لطفا حقیقت رو قبول کن ما نمیتونیم با شرایطی که به وجود اومده ازدواج کنیم.
حیران نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_میدونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطر مادرت، به خاطر بچهی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان... آرش تو بهتر از من میدونی که ما حتی سر خونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون در برابرش مسئولی، مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری، میدونم این حرفا تلخه ولی واقعیته،
لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن. آرش هردومون باید این گذشت رو بکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم و دیگران برامون اهمیتی نداشته باشن.
دیگه نتونست حرف بزنه، لرزش صداش انقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه نده.
به نیمکتی که اون نزدیکی بود اشاره کردم و هر دو نشستیم. صورتش رو با دستاش پوشوند. صدای گریهاش تو گوشم پیچید.
کاش محرم بودیم. دستاش رو میگرفتم و آرومش میکردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم.
_راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلا فکر نمیکردم امروز این حرفا رو ازت بشنوم.
سرش رو بلند کرد و اشکاش رو پاک کرد.
_منم فکر خیلی چیزا رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزا اطمینان داشتم.
_چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کار نشدنی از من میخوای؟ این همه خاطره رو چیکار کنم...
بلند شد و نفس عمیقی کشید.
منم بلند شدم. هم قدم شدیم.
_خاطرهها رو میشه کمکم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمیفهمه این کار چقدر سخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطر خدا. الان جدا شیم آسیب کمتری میبینیم. چون این وصلت آخرش جداییه...
_راحیل چی میگی؟
_باید کمکم هر چیزی که یادآور روزای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم.
_چیکار کردی؟
فوری گوشی رو درآوردم و گالریش رو نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بمونه.
_میشه یه دقیقه گوشیت رو بدی؟
_دیگه چیزی توش ندارم که...
بی میل گوشی رو به طرفش گرفتم، فوری به صفحهی شخصیم رفت و عکسایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم رو هم پاک کرد.
_البته میدونم اگه بخوای میتونی عکسا رو دوباره برگردونی، ولی این کار رو نکن، من راضی نیستم.
اخمام رو تو هم کردم و دیگه حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود.
چی باید میگفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوار ماشین شدیم، کجا میرفتم دیگه هیچ انگیزهای نداشتم، از چی حرف میزدیم، دیگه آیندهای نداشتیم.
همینطور زل زدم به فرمون و غرق افکارم شدم.
_میشه من رو برسونی خونه.
نگاهش کردم. دلخور بودم، نمیدونم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهدهام گذاشته.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت275
دستام رو از فرمون آویزون کردم و سرم رو روش گذاشتم.
_همیشه میترسیدم، از نبودن تو میترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن.
_پیدا کردم بهترین راه همونیه که گفتم...
مونده بودم چیکار کنم، راحیل درست میگفت ولی من طاقتش رو نداشتم، بدون راحیل مگر میشه زندگی کرد. بغض گلوم رو گرفته بود. صاف نشستم و سعی کردم آروم باشم. ولی مگر میشد، همهی زندگیت از دستت بره وتو آروم باشی...
گوشهی چادرش رو به بازی گرفته بودو اشکاش بیصدا یکی یکی روی چادرش میریخت.
_راحیل
نگام کرد. حالت چشماش قلبم رو سوزوند. اشاره کردم به چشماش و گفتم:
_میخوای دیوونهام کنی؟
یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و سعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشه اشکاش رو پاک کنم.
نگاهش رو روی صورتم چرخوند و گفت:
_من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره.
نفسم رو بیرون دادم.
_اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تو میتونی حالم رو خوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی رو انتخاب نکردی برای گفتن این حرفا، کاش یه فرصتی بهم میدادی...
متعجب نگام کرد.
_فکر میکردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخر کمتر زنگ میزدی و مثل قبل نبودی...
راست میگفت.
_راحیل تو انقدر خوب بودی که فکر میکردم با این قضه کنار میای...
نگاه پر از غمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد.
_حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شد میرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه میبخشه، همیشه کوتاه میاد، این انصاف بود؟
_دروغ چرا، دقیقا همین فکرا رو میکردم، پیش خودم میگفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که منو درک میکنه، فقط یه نفر هست که حرفام رو میتونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟
سرمو تکیه دادم به صندلی و ادامه دادم:
_راحیل من بدون تو نمیتونم، خودت هم که نباشی خاطراتت منو میکشه. عکسا رو پاک کردی فکرمم میتونی پاک کنی؟
_آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که درمورد من اینطور فکر میکردی واقعا متاسفم. درمورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونهی این نیست که همیشه هست. همهی ما آدمیم و ناراحت میشیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سواستفاده نکن.
سرمو با شرمندگی پایین انداختم. درست میگفت، چی داشتم که بگم.
_راحیل من سواستفاده ...
دستش رو به علامت سکوت بالا برد و گفت:
_الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درستترین کار رو انجام بدیم.
_باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشتر با هم حرف بزنیم.
_یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمیدونم تو خوشت بیاد یا نه.
لبخند تلخی زدم.
_وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزایی میشی که اون دوست داره، اگه تو آروم میشی، پس حتما منم میشم.
با آدرسی که داد راه افتادم.
یک جای مرتفع و سرسبز، جادهاش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیاد طولانی نبود، جایگاه قشنگی بود که داخلش سه تا مزار بود.
راحیل گفت:
_شهدای گمنامن ولی پیش خدا از همه نامدارترن.
یک خانواده سر مزار نشسته بودن، با نزدیک شدن ما بلند شدن و رفتن.
راحیل خیره شده بود به سنگ قبرا و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
منم با فاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. منم زل زدم به مزارها... به چیزی جز راحیل نمیتونستم فکر کنم، خاطراتی که با راحیل داشتم یکی یکی از ذهنم عبور میکرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم...
سرم رو روی سنگ مزار روبهروم گذاشتم و دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم.
"خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته..."
نمیدونم چقدر گذشت، سرم رو که بلند کردم. راحیل نبود. احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود رفته.
به انتهای محوطه رفتم. از اونجا به شهر چشم دوختم. آرومتر شده بودم.
یک لیوان آب تو همون لیوان مسی کذایی جلوم گرفته شد.
با دیدنش ناخودآگاه لبخند روی لبام نشست. لیوان رو گرفتم و گفتم:
_ممنون. (اشارهای به لیوان کردم)دیگه غر نیست. اونم لبخند زورکی زد و گفت:
_با لیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه.
آب رو که خوردم نگاهی به لیوان انداختم.
_میشه این پیش من باشه؟
_واسه چی؟
_چون منو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات...
ازحرفم خوشش نیومد. لیوان رو از دستم گرفت و گفت:
_میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
_بگو.
_لطفا هر چیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بزار که هیچ وقت نبینیش.
وقتی تعجبم رو دید، دنبالهی حرفش رو گرفت.
_منم همین کار رو میکنم.
_چرا؟
_برای این که زندگی کنیم
_تو که انقدر سنگ دل نبودی راحیل
_گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست
لبخند زدم و نگاهش کردم
_کلمهی مجازات رو که دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟
به روبهرو خیره شد
_راحیل این کلمه همیشه تو رو یادم میاره.. :)
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
رادیو کلبه 010.mp3
9.45M
'🤔‼️…
+میگه که دوستم با اینکه متاهله ولی با یک دختر ارتباط داره😑‼️…
🎙سیدکاظمروحبخش
•@patogh_targoll•ترگل
#حقی_جات'
+ درصورتی میتونی یه دخترو خوشبخت
کنی که تو دوران مجردی وقتتو صرف
دخترای دیگه نکرده باشی :))"🚶🏿♂!
•@patogh_targoll•ترگل