هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طاهایمایاسینما
ایآیههایتدینما...
#استوری
#ولادتپیامبراکرم(ص)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
میگفت :
اگردخترهامیدونستݩ
همشونناموسامامزمانهستݩ🌿
شاید دیگهآتیش
به وجود مهدیفاطمهنمیزدن💔!
شایدعکساشونرواز دست وپای نامحرمجمعمیڪردݩ...
شآیدحجابشوݩو رعایتمیکردݩ...
اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدی🌱
.
● پاسخ مومننسب به خسروپناه
#مسأله_حجاب و عفاف هم امنیتی است، هم شناختی؛ هم قضایی است، هم فرهنگی؛ هم دولتی است، هم مردمی؛ هم شخصی است، هم عمومی…
چرا #جنگ_ترکیبی را درک نمیکنید؟!
#حجابوعفاف
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
سلام🤗
عیدتون مبارک 😍
یه هدیه ی خاص براتون داریم
ابتدا نیت کنید و از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉
پاکت 1️⃣
پاکت 2⃣
پاکت 3⃣
پاکت 4⃣
پاکت 5⃣
پاکت 6⃣
پاکت 7⃣
پاکت 8⃣
پاکت 9⃣
پاکت 0⃣1⃣
دوستان این نامهها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست.
این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون عیدی بدین🎁
#نذر_مهدوی
#نشر_صدقه_جاریه
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج_بِحقِّ_زِینَب
💠تو هم یارِ مُنجی باش💠
👉🏼 @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
+پیامبر اکرم چه ویژگی هایی داشتند؟ 🤔
به دوستان عیدی بده، از جنس اطلاعات ؛) 🌱💡
عیدکم مبروک💙
#نشر_صدقه_جاریه
@monji_yaran
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت270
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش و احوالپرسی کنه. من و سعیده یک جا دورتر از بقیه نشستیم.
از نگاهای دیگران اذیت میشدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خوندن کردم.
اومدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره اومد و کنارم نشست. معلوم بود میخواد حرفی بزنه ولی دو دل بود. بالاخره قرآن رو بوسیدم و بستم.
_چیزی میخوای بگی فاطمه؟
_راستش آره، ولی نمیدونم بگم یا نه، شاید الان زمان مناسبی نباشه.
سرمو پایین انداختم.
_بگو فاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
با کلی مِن و مِن گفت:
_راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون رو بهش بدم. منم گفتم باید از خودت اجازه بگیرم؟
اخم کردم.
_واسه چی؟
_میگه میخواد با مامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
_آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش رو تمام نکرد و غمگین نگام کرد.
_فاطمه لطفا درست حرفت رو بزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
_هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم
_بگو دیگه نگران شدم
_قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه
_سعی میکنم
_زن دایی روشنک گفته، انگار تو دیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت و این بار با استرس نگام کرد... حدس زدن بقیهی حرفش زیاد سخت نبود
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی با هم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی با من در ارتباطه."
_فاطمه جان ما با هم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه
فاطمه آهی کشید
_راحیل یه چیزی یواشکی میخوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی
_باشه، بگو
_راستش زن دایی رسول تو رو واسه بابک درنظر گرفته... خیلی زیاد هم دلش میخواد تو عروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمیکنه هم آرش پسر داییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رو میزارن روی سرشون، قَدرِت رو میدونن. توام که نمیتونی با مژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رو نداشت چه برسه حالا که دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات رو بهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی میخواد خیالش راحت باشه
سرم پایین بودو به حرفاش گوش میکردم، بغض راه گلوم رو بسته بود. حالا متوجهی دلیل بیمحلی مادر آرش شدم، فکر کردم چون عزاداره حوصله نداره. به چشمای فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بیاجازه خودش رو به چشمام رسونده بود رو با پلک زدن دور کردم
_پس یعنی مامان آرش منو دیگه عروس خودش نمیدونه؟ من که هنوز حرفی نزدم
فاطمه با بغض نگام کرد، همین که نگاهش با چشمام تلاقی شدن انگار اشکاش رو پشت پلکاش نگه داشته بود و با دیدن چشمای ابری من بهشون فرمان باریدن داد
_راحیل ببخش منو، نباید میگفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخورم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی
_چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش درمورد من تو این مدت حرفی نزده؟
_مگه میشه نگفته باشه، این طرفندای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی انقدر خودخواه باشه
_بهتر بگی نوه خواه
فاطمه سرش رو پایین انداخت و فین فین کرد
_پس یعنی این نگاها و پچ پچا یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شونهای بالا انداخت.
_حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل
بلند شدم و از فاطمه خداحافظی کردم
_کجا راحیل به این زودی؟
با بغض گفتم:
_از اینجا میرم تا بتونم نفس بکشم.
بدون این که از کس دیگهای خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم
_راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از اونجا دور شدیم
_سعیده
_جانم راحیل
_وقت داری؟
_معلومه که دارم
_یادته دو سال پیش با بچهها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپهی بزرگ بود؟
_میخوای بری اونجا؟
_آره
_اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه، پرسون پرسون میریم دیگه
به سختی راه رو از این و اون پرسیدیم و پیداش کردیم. جادهاش سربالایی بودو کمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، انقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم
هیچ کس جز ما اونجا نبود، باد خنکی میاومد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیر پامون بود
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میاومد، صدای تکونای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش میپیچید
دورتا دور مزارها بدون حصار بود، سه مزار که با چهار پله از زمین جدا شده بودن
کنار مزارشون نشستم و تمام بغضم و خالی کردم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت271
گریههام که تمام شد همونجا نشستم و به روبهروم زل زدم. با صدای اذان گوشیم دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخوندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک درهای که در انتهای اون محوطه بود ایستاده و چشم به روبهرو دوخته. نزدیکش رفتم و صداش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشماش پر آبه.
_سعیده اذانه.
سرش رو تکون داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم.
نمازمون رو تو حسینهای که در اونجا ساخته شده بود خوندیم، دوباره به محوطه اومدیم. از اون بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدما رو در کام خودش کشیده بود دوختیم. سوار ماشین شدیم.
_کجا بریم راحیل؟
_خونه دیگه.
_میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من.
نگاهش کردم.
_به نظرت از گلوم پایین میره؟
_باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش و مژگان رو با اون بچهی بد قدم رو میزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکرد که لیاقت تو رو نداشته، پس بیخیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه اینطور بود تو نباید قبول کنی...
_اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه
بعد سرمو پایین انداختم و گفتم:
–اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه.
سعیده من فکرام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه.
شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانهس، مژگانم که میدونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشماش داد میزدن برای گفتن این حرفا.
سعیده با بغض نگام کرد.
_ولی این بیانصافیه، پس تو چی؟
_خدای منم بزرگه...
اشکام خودشون رو از چشمام به بیرون پرت کردن و مجال ندادن حرف دیگهای بزنم.
_راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو میبینم دلم نمیاد بهت...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن.
سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت.
_میرم میگیرم، میام.
با صدای زنگ گوشیم از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود.
_الو.
_راحیل تو کجا رفتی؟ فاطمه میگفت نیومده گذاشتی رفتی.
کمی سکوت کردم و بعد گفتم:
_بیشتر نتونستم بمونم.
نگران پرسید:
_صدات چرا گرفته؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید:
_کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟
بیتفاوت به حرفش پرسیدم:
_مراسم تموم شد؟
_آره. اومدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟
_با سعیده بیرونم.
_آدرس بده میام دنبالت.
_نه آرش، امروز نه، فردا قرار میزاریم تا با هم حرف بزنیم.
_پس حداقل بگو چرا ناراحتی؟
_فردا میگم.
_تا فردا که من هزار تا فکر و خیال میکنم.
_چیز مهمی نیست، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
_فردا صبح زود میام دم در خونتون دنبالت.
زود قطع کرد و دیگه نگذاشت حرفی بزنم.
سعیده اومد و به زور ساندویچ رو به خوردم داد و بعد به سمت خونه راه افتادیم.
همین که به خونه رسیدیم سعیده به مامان گفت:
_خاله کاش نمیرفتیم.مامانم گفت نریدا، درست میگفت.
بعد همه چیز رو برای مامان تعریف کرد.
مامان با ناراحتی نگام کرد و گفت:
_اگه خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشاش بشنوه و با چشماش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه.
_ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش...
جدی گفتم:
_ولی من نمیخوام.
بعد همونطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم:
_پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیوفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد.
سعیده حرصی گفت:
_ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتاه بیای.
شونهای بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم:
_دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت272
اون شب حرفایی که میخواستم به آرش بگم رو چندبار با خودم مرور کردم. با خودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفام چه عکس العملی از خودش نشون میده...
صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چند دقیقه دیگه میرسه آماده بشم و پایین برم.
فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. انقدر دلتنگش بودم که یک لحظه شک کردم تو گفتن حرفایی که آماده کرده بودم.
جلوی در خونه که رسیدم به خودم تلنگری زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تو ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش رو از نظر بگذرونم.
آرش از ماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی رو به طرفم گرفت و سلام کرد.
جوابش رو دادم. تردید کردم تو گرفتن دسته گل، جلوتر اومد و گفت:
_قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشکی تنش نبود، لباس ستی که اون روز براش خریده بودم رو پوشیده بود. چقدر برازندهش بود. همون آرش سرزندهی من شده بود. چقدر دلم براش رفت.
دسته گل رو گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشهی چادرم رو دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
_این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصههام یادم اومد، حرفایی که میخواستم بگم، همهشون به فکرم هجوم آوردن و شیرینی دیدنش رو تلخ کردن. ناخواسته غم تو چشمام ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش رو باز کرد.
_بیا بشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟
برای عوض کردن جو، گلا رو بو کردم.
_چقدر قشنگن. بعد نفسم رو بیرون دادم و آرومتر گفتم:
_تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش رو روی فرمون ستون کرد و سرش رو به اون تکیه داد و به چشمام زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از اون حال و هوا بیرون بیایم پرسیدم:
_راستی بچه چطوره؟
ذوق کرد و گوشیش رو از جیبش درآورد و عکساش رو نشونم داد. یک بچهی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشهای کوچیک قرار داشت.
_چقدر کوچیکه.
_آره، خب زود دنیا اومده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره.
_میشه گوشیت رو بدی؟
گوشیش رو دستم داد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد درمورد سارنا حرف زدن.
_میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگام کرد و گفت:
_متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم رو روی صفحهی گوشیش سُر دادم. عکسا رو یکییکی از نظر گذروندم. تو یکی از عکسا مژگان کنار اتاقک شیشهای با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده یا ناراحت نمیاومد. حسود نبودم ولی اون لحظه این حس نمیدونم از کجا خودش رو به من رسوند. طاقت نداشتم، نتونستم تحمل کنم و اون عکس رو پاک کردم. تو عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی رو دست داشت و همون لبخند روی لباش بود. چقدر گلای اون دسته گل شبیه همین دسته گل من بودن. نگاهی به دست گل خودم که روی پام بود انداختم و بعد اون عکس رو هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسای خودمون رسیدم. تمام عکسای خودم و آرش رو از گوشیش پاک کردم. باید کمکش میکردم.
آرش همونطور که از روزای آیندهی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشیش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحهی گوشی رو خاموش کردم و تحویلش دادم.
_خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیوونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی. میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز.
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفای دیگران صبر ایوب میخواد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفای فامیلت هم بدتره. چطور حرفایی که شنیده بودم رو براش توضیح میدادم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
'🌿✨
||میدونی اصالت یعنی چی؟!
+یعنی تو هم وقتشو داری، هم فرصتشو،
هم کسی نمیفهمه،
ولی چون اشتباهه انجامش نمیدی...❕
#ارتباط_با_جنس_مخالف
•@patogh_targoll•ترگل