eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
درس‌ نمی‌خواندیم ؛ به‌ خیال‌ِ خودمان‌ فکر ‌میکردیم‌ ‌مبارزه‌ واجب‌تر است . محمد هعی مینشست با ما ‌حرف میزد و می‌گفت این چه ‌حرفیه افتادهِ توی دهن شماها ؟ یعنی چی درس خوندن وقت‌مون ‌رو تلف می کنه ؟ باید هم درس ‌بخونید هم مبارزتون رو بکنید ، آدم ‌بی‌سواد به درد انقلاب نمیخوره . . - شهیددکترعلی‌رهنمون
تو‌لاک‌میزنی.. من‌مشت! تو‌ناخن‌میکاری.. من‌حُب‌علی! توافتخارت‌شلواره‌پارته.. من‌چادر‌سوخته‌مادرم! تو‌به‌بی‌غیرتی‌هایی‌که‌روت‌هست‌مینازی.. من‌به‌غیرت‌بابا‌حیدر! :))))
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آیا مذهبی‌ها در اقلیت‌اند؟ ⁉️ کدام تبر را درهم می‌شکند؟ 🔹منبع: اندیشکده راهبردی @patogh_targoll•ترگل
تـࢪگݪ🇵🇸
🔴 آیا مذهبی‌ها در اقلیت‌اند؟ ⁉️ کدام تبر #مارپیچ_سکوت را درهم می‌شکند؟ 🔹منبع: اندیشکده راهبردی #س
تو یه جمعی شما نگاه می‌کنید می‌بینید غالباً انقلابین -اما هیچکس ابراهیم نیست که تبر رو برداره..
_چرا؟ _دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمی‌کردم و همه چی می‌خوردم. گاهی سیگارم می‌کشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه. _چه داروهایی؟ _خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش اومد و منو به بیمارستان رسوند. وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس اومدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست درصد از ماهیچه‌های قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده. اون لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته. خیلی دلم می‌خواست از حال اونم بدونم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بی‌رحمانه حرفی ازش نمیزد. _اینا‌ رو برات تعریف کردم که خواسته‌ام رو بهت بگم. مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگام کرد. _باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو... نخواستم دیگه بشنوم. از این همه خودخواهیش رنجیدم. حرفش رو بریدم و گفتم: _من کسی رو نفرین نکردم. ان‌شاءالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جام بلند شدم. _من باید برم. اونم بلند شد و گفت: _میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم... _میام. دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، تو آغوش مادرش نگام می‌کرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمی‌تونست حرف بزنه، دلم ریش شد. با حس ترحمی که تو دلم ایجاد شده بود پرسیدم: _چه رشته‌ای درس خوندی؟ _مدیریت، چطور؟ _واقعا؟ ایستاد و نگام کرد. _منظورت چیه؟ _هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه. بی‌تفاوت گفت: _چه‌ربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره... _تا‌ حالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش. دوباره به طرف در خروج راه افتاد. _فکر نکنم، چطور؟ _مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمی‌کرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمی‌نوشت. به نظرم رفتارامونم همینطورین. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفتاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت: _راحیل ول کن، من اومدم اینجا که فقط ازت بخوام منو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفا بزنه، همون برامون بسه. ناخواسته پرسیدم: _اون ازت خواست که بیای؟ در جوابم فقط به قدماش کمی سرعت داد. همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد. بی‌اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم: _این... اینجا... چیکار میکنه؟ مژگان به طرفم چرخید و گفت: _داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد. قبل از این که حرفی بزنم کمیل روبه‌روم ظاهر شد و با جذبه‌ی خاص خودش، بی‌توجه به مژگان گفت: _راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتونم. مات مونده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود منو به خود آورد. بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین رو برام باز کرد. موقع سوار شدن دیدم که هر سه‌شون به ما چشم دوختن. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
همین که ماشین رو روشن کرد پرسیدم: _پس ریحانه کو؟ پاش رو روی گاز گذاشت و گفت: _پیش زهراست. "یعنی هنوز از دستم ناراحته؟" _اون خانم کی بود؟ انگار با فریدون نسبت داشت. نگاهم رو به بیرون دادم و گفتم: _خواهر فریدون بود. اومده بود برای عذرخواهی و این حرفا. اخماش پر رنگ‌تر شد و گفت: _خدروشکر که امتحاناتتون تموم شد. دیگه از این استرسا راحت شدیم. بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت: _کی شر اینا از سر ما کم میشه خدا میدونه. انگار زهرا درست میگه. خیلی دلم می‌خواست بپرسم منظورش چیه. ولی جرات پرسیدنش رو نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: _نمی‌پرسین چرا اومدم دنبالتون؟ انقدر فکر به سرم هجوم آورده بود که کلا این موضوع رو فراموش کردم. _اتفاقا می‌خواستم بپرسم. سعی کرد اخماش رو باز کنه و گفت: _اومدم درمورد برنامه‌ای که اون روز درموردش باهاتون حرف زدم نظرتون رو بپرسم. یادتونه گفتم برای بعد از امتحانا براتون برنامه دارم؟ قلبم تپش گرفت. _بله یادمه. منتظر موندم که ادامه داد: _یه مدت بود به خاطر کم کاریای مسئول روابط عمومیمون به مشکل برخورده بودیم. بارها هم تذکر دادم فایده‌ای نداشت. تا این که اخراج شد. خواستم ازتون بپرسم یه مدت می‌تونید جاش بیاید شرکت؟ اگه دلتون خواست می‌تونید کلا اونجا کار کنید. اگرم خوشتون نیومد فقط برای یه مدت کوتاه کمکم کنید. تا یکی جاش پیدا کنیم. با تعجب از آینه نگاهش کردم. اصلا توقع همچین در‌خواستی رو نداشتم. فکر من حول چیز دیگه‌ای می‌چرخید. یعنی زهرا هنوز حرفی بهش نگفته. _خیلی حرفم غیره منتظره بود؟ نگاه ازش گرفتم و با دست پاچگی گفتم: _نه، فقط، آخه... من اصلا تا حالا کار نکردم. پیش زمینه‌ای ندارم. شاید نتونم... ابروهاش بالا رفت. _شما نتونید؟ حرفای عجیبی می‌زنید. _عجیبه که میگم بلد نیستم؟ _عجیب‌ترین حرفیه که تا حالا شنیدم. مثل اینه که بگید الان شبه. مطمئنم که می‌تونید زود یاد بگیرید و انجامش بدید. شما کارهای خیلی سخت تر رو انجام دادید. از این همه اطمینانش قند تو دلم آب شد. _شما لطف دارید، نه اینجوریم که شما میگید نیست. _همینجوریه، اگر قبول کنید من کمکتون می‌کنم، یاد می‌گیرید. از اون نظر مشکلی نیست. _راستش از این که بخوام کار کنم خوشحالم ولی... _ولی چی؟ _خب، راستش... رفت و آمدش برام خیلی... _اونم حل میشه. _نه، من نمیخوام بهتون زحمت بدم. ترجیح میدم یه مدت تو خونه بمونم و جایی نرم. دوباره چند دقیقه‌ای سکوت کرد و بعد از آینه نگام کرد. _من امروز با حاج خانم صحبت کردم. یعنی اول زهرا زنگ زد و صحبت کرد. قرار شد که باهاتون صحبت کنن. درمورد همون مسئله‌ای که زهرا قبلا مطرحش کرده. نتیجه‌ی صحبت مادرتون با شما هر چی که باشه کارتون سر جاشه. اونجا چند طبقس می‌تونم با واحد دیگه جابه‌جاتون بکنم که راحت‌تر باشید و تو واحد من نباشید. شما هر تصمیمی بگیرید برای من محترمه و با ارزشه، خیالتون راحت باشه. من بهتون حق میدم. انقدر با حیا این حرفا رو میزد که نتونستم سرم رو بلند کنم و حرفی بزنم. سکوت کردم. تا این که به جلوی در خونه رسیدیم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
کلید و تو قفل چرخوندم.ناگهان سعیده از پشت چادرم رو کشید و گفت: _زود باش همه‌ی خبرا رو رد کن بیاد دستمو روی قلبم گذاشتم. _ترسیدم دیوونه،تو از کجا سبز شدی؟ چرا اینجا کشیک میدی؟ خندید و گفت: _نرفتم بالا چون خاله تنهاست.گفتم یه وقت چیزی ازم می‌پرسه منم مجبور میشم لو بدم تیز نگاهش کردم. _یعنی انقدر دهن لقی؟اسراء کجاست؟ _اونم تو راهه،رفته این آموزشگاه سر چهار راه بپرسه ببینه،واسه تدریس خصوصی نیرو نمیخوان _من که اون روز بهش گفتم اگه کار نیمه وقت بخواد میتونم به کمیل بگم حرفم رو برید و گفت: _ول کن راحیل،اسراء به خون کمیل تشنه‌س حالا تو میگی‌... وارد خونه شدم و گفتم: _بی‌خود کرده،اصلا تقصیر منه، بزار بره بگرده دنبال کار مامان نبود. فقط صدایی از اتاقش می‌اومد.جلوتر که رفتم صدای روضه‌ای که مامان گوش می‌داد واضح‌تر شد.مامان گاهی تو خونه روضه گوش می‌کرد و خودش رو سبک می‌کرد. آروم به سعیده گفتم: _یه دمنوش می‌سازی؟مامان اومد دور هم بخوریم سعیده هم با صدای آرومی گفت: _میگم تازگیا خاله زود به زود با خودش خلوت می‌کنه‌ها! وقتی می‌فهمم گریه می‌کنه ناراحت میشم،هر چند خودش میگه حالم خوب میشه _اصلا مامان میگه گریه کردن لازمه،فقط گریه برای امام حسینه که آدم رو واقعا سبک میکنه _خاله اون دفعه می‌گفت تو هند یه باشگاه دارن که دور هم میشینن گریه میکنن.آخه چطوری گریشون می‌گیره؟اونا که روضه و مُحرم حالیشون نیست لبام رو بیرون دادم و گفتم: _آهنگای غمگین گوش میدن یا مصیبتا و مشکلات خودشون رو واسه همدیگه تعریف می‌کنن. ولی اونا توهم دارن،گریه برای این چیزا یه سبکی موقت ممکنه بیاره، ولی آخرش باعث افسردگی میشه.شادی که بعد از گریه برای امام حسین به انسان دست میده کجا اون گریه کجا.اصلا طبع‌هاشون کاملا مخالف همه. سعیده پرسید: _یعنی گریه‌ی اونا سردیه؟ _آره،واسه همین باعث افسردگی میشه سعیده فکری کرد. _اون موقع که با این بادیگاردت تصادف کردیم و اون رفت از من شکایت کرد یادته؟ بد جور خوف کرده بودم.حالم خیلی بد بود، همون روزا محرمم نزدیک بود.خاله گفت توی این مراسمای محرم زیاد برای امام حسین گریه کن.چون بهت شجاعت و قدرت میده.اعتماد به نفس پیدا می‌کنی. خاله راست می‌گفت راحیل سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: _من مطمئنم خیلی اسرار توی همین عزاداریا و گریه‌ها هست که هنوز کشف نشده بعد اخم تصنعی کردم. _وای سعیده گشنمه، یه چیزیم درست کن بخوریم سعیده همونطور که دکمه مانتوش رو باز می‌کرد بلند گفت: _همون دمنوش رو با نون تلیت کن بخور بعد خندید. هیسی گفتم و به طرف اتاق رفتم و لباسام رو عوض کردم. دانشگاه هم تمام شد، با تمام ماجراهای تلخ و شیرینش. منم مثل خیلی آدمای ناشکر شیرینی‌هاش برام یاد‌آوری نمی‌شد. مثل خوردن یک مشت بادوم که تلخی دونه‌ی آخر خط می‌کشه به خوشمزگی بادومای قبلی. سالایی که تو دانشگاه بودم رو مرور کردم. واقعا چیزی یاد گرفته بودم که هدر رفتن چهار سال از عمرم به اون بی‌ارزه؟ به این چیزا فکر می‌کردم که مامان وارد اتاق شد. جلوی در ایستاد و چند دقیقه‌ای نگام کرد. چشماش نشون می‌داد که دل پری داشته. بی‌مقدمه پرسید: _چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟ با حرف مامان با بهت نگاهش کردم. "یعنی همه‌ی مادرا انقدر تیزن؟" سعی کردم غافلگیریم رو مخفی کنم. _خب اشکالی داره؟ کنارم روی تخت نشست. _می‌خوام دلیلت رو بشنوم. می‌دونم که دلیلت علاقه نیست. زود اصل قضیه رو بگو. حاشیه نرو. سرم رو پایین انداختم و با خودم فکر کردم. مادرا چقدر شبیه خدا هستن برای‌ بچه‌هاشون. حرفا رو قبل از این که گفته بشه می‌دونن. کمی این پا و اون پا کردم، مامان خیلی جدی بود نمی‌شد حاشیه رفت. کمی فکر کردم و در آخر تصمیم گرفتم منم بی‌مقدمه حرف بزنم. _دلم میخواد کاری رو که آرش کرده منم انجام بدم. یادمه گفتید فداکاری بزرگی کرده. این بزرگترین درسی بود که ازش یاد گرفتم. مامان آهی کشید. _اون بچه مال برادرشه، از خون خودشه، به همین دلیل برای آرش پدر اون بچه شدن خیلی راحت‌تره. اینو فراموش نکن. _می‌دونم، عوضش اون مادر بچه رو اصلا قبول نداره. بزرگی فداکاریش اینجا به نظرم مشهودتره، ولی من پدر ریحانه رو خیلی قبولش دارم. این به اون در میشه. نگام کرد. _واقعا در میشه؟ _اینطور فکر می‌کنم. در ضمن درسته ریحانه با من نسبتی نداره، ولی من بهش علاقه دارم. نمی‌دونم مادرا بچه‌هاشون رو چطوری دوست دارن. یا آرش چطوری عاشق بچه برادرشه و ولش نمی‌کنه. چون نه مادر شدم، نه برادری دارم که حس آرش رو بفهمم. نمی‌دونم چه حسیه، ولی دلم نمی‌خواد... نگاهی به مامان انداختم. _دلت نمی‌خواد چی؟ گوشه‌ی بلوزم رو به بازی گرفتم. مامان دستمو گرفت و چونه‌م رو بالا کشید. _دلت نمی‌خواد چی؟ نگاهم رو تو چشماش چرخوندم نم داشتن. منم بغض کردم و سکوت کردم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
من‌مطمئن‌هستم چشمی‌که به‌نگاه‌حرام‌عادت‌کند؛ خیلی‌چیزهـا‌را‌؛ازدست‌میدهد. چشم‌گناهکار‌لایق‌‌شـهآدت‌نیست🤍
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداحافظی تلخ مادر فلسطینی با دو کودک خردسالش🖤😭😭🖤 💠گروه فرهنگی جهادی مُنجی‌یاران رو در پیام رسان ایتا دنبال کنید👇🏼 🆔 @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
🌹 غـزه هم اکنون... 🌱 مُنجی‌یاران،حامی مظلومان عالم 👇 💠 @monji_yaran