هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداحافظی تلخ مادر فلسطینی با دو کودک خردسالش🖤😭😭🖤
#مظلومیت
#لعن_الله_علی_آل_یهود
💠گروه فرهنگی جهادی مُنجییاران رو در پیام رسان ایتا دنبال کنید👇🏼
🆔 @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 #فایل_صوتی
📝 زن در زمان جاهلیت
(زن گرفتن از پفک خریدن راحت تر بوده😐😅)
🎙 استاد رائفیپور
🚨#نشربدینبچهها
⚠️#چیزهایی_که_نمیخواهند_بدانید
•@patogh_targoll•ترگل
23.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+زن دوست داره محل توجــــه باشه..‼️
🎙استاد رائفیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت312
دستش رو کشید و منتظر نگام کرد.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینهاش گذاشتم و بغضم رو رها کردم.
_مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگهای بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه میدید؟
مامان هم دستاش رو دور تنم حصار کرد و گفت:
_میتونی راحیل؟ به سختیاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیهها...
سرم رو بلند کردم.
_نمیخوام به سختیاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتای شما نبود نمیتونستم.
مامان دستی به موهام کشید و نگاهش روشون ثابت موند. چشماش پر آب شد و گفت:
_هر چیزی رو آدما اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم.
_الانم میخوام مامان.
_باید خودت رو واسه حرفای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفایی از جنس حرفای اون روز خواهرت.
همون لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمون اومد.
_ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟
مامان با لبخند گفت:
_آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم.
_خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟
مامان جای آرد رو گفت.
فوری گفتم:
_سعیده جعفری هم توش بریزا.
سعیده دستش رو تو هوا چرخوند.
_برو بابا جعفریم کجا بود.
مامان گفت:
_خشکش رو داریم الان میام بهت میدم.
سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده رو میخوردیم که مامان گفت:
_امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذرخواهی گفت:
_برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح میکردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول میکردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم.
سعیده گفت:
_بابا عجب آدم فهمیدهایه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسراء زد.
اسراء پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد.
مامان ادامه داد:
_خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم
سعیده لقمهاش رو قورت داد و پرسید:
_نظر خودتون چیه خاله؟
مامان مکثی کرد و گفت:
_باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی میخواد
بعد نگاه عمیقی به اسراء انداخت
_یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفایی که الان فکرش رو هم نمیتونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفایی که دل هر کس رو میشکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده
اسراء پوفی کرد و گفت:
_من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا
سعیده گفت:
_دوباره این شروع کرد
اسراء کمی از سفره فاصله گرفت و گفت:
_نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهمتر از این که خواهر منم قبول...
مامان کشیده گفت:
_اسراء!
_مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیا انقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که...
چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چ_ باهاش درمورد همسر سابق کمیل درد و دل کردم کف دست اسراء گذاشته
مامان گفت:
_چرا به این فکر نمیکنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمیکنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا میخوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو میخورن. من نمیدونم تو چرا با اون چپ افتادی؟
اسراء سرش رو پایین انداخت و گفت:
_نمیدونم مامان احساس میکنم راحیل براش زیاده
_تو بهش حسادت میکنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی
اسراء فوری گفت:
_فردا رو روزه میگیرم
_نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه.
_خب چیکار کنم؟ میخواید یک هفته روزه بگیرم؟
مامان گفت:
_نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پساندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی
اسراء با چشمای گرد شده مامان رو نگاه کرد
با صدای اذان مغرب مامان بلند شد و رفت
سعیده با لبخند و خیلی آروم گفت:
_وای بر دهانی که بیموقع باز شود. والا... حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده. الان خریدن لپ تاپ منتفی شد خوبت شد؟ پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون میگیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافهی منو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو...
از سر سفره بلند شدم و دیگه نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشون میاومد
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت313
*آرش*
وقتی مامان گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدم. مگه چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مامان. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری میدادم شاید معجزهای بشه و راحیل کوتاه بیاد، راحیل میگفت ناامیدی بدترین چیز تو دنیاست...
ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا رو از دهن مامان شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد اون روزام مامان رو به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا رو بگه. انقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگه عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل رو سرزنش کرده بودم.
دلم میخواست باهاش تماس بگیرم و بپرسم آیا منو بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادم منصرف میشم.
اون روز که سبد گل نرگس رو برای عذرخواهی براش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار رو انجام بدم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار رو کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگه کاری نکنم که گذشته براش یادآوری بشه.
از وقتی مامان گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میرم، جایی که راحیل میگفت براش آرامش میاره. براش آرزوی خوشبختی میکنم. خودمم آروم میشم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون اومدم تا سر کار برم. همین که سارنا رو تو آغوش مامان دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش. سارنا و مامان تنها امیدم برای زندگی بودن.
صدای جیغ و داد مژگان رو میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت میکرد و الفاظ بدی به کار میبرد.
با تعجب به مامان نگاه کردم و پرسیدم:
_چی شده؟
مامان سرش رو تکان داد و گفت:
_فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمیداره.
_چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
_زمینی رفته، بابا اینا انقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا میخواد مژگان رو زور کنه که خونهای رو که چندسال پیش پدر مژگان برای بچههاش خریده و کنار گذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سهتاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
_خب بفروشن سهم اون رو بفرستن.
_خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه رو بفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
_خواهر مژگان راضیه؟
_مژگان میگه اون حوصلهی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتاه بیاد و راضی به فروش بشه.
با عصبانیت گفتم:
_اون حوصلهی دعوا نداره مژگان داره...
به طرف اتاق مامان رفتم. در رو باز کردم و با اخم مژگان رو نگاه کردم. با دیدن من حرفش رو قطع کرد و با تعجب نگام کرد و آروم پرسید:
_آرش جان کاری داری؟
صدای عربدهی فریدون از پشت خط میاومد:
_اون شوهر بیعرضت نمیتونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...
گوشی رو با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
_چی واسه خودت داری میبافی...
کمی سکوت کرد و صداش رو کمی پایینتر آورد و گفت:
_مژگان رو راضی کن خونه رو بفروشه، اینجا گیرم.
_دوباره اونجا چه گندی زدی؟
_به تو مربوطه؟ کاری رو که گفتم انجام بده.
_تو چرا فکر میکنی همه نوکرتن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمیداری؟
پوزخندی زد و گفت:
_توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چند ماه بیشتر با هم نبودید انقدر روت تاثیر گذاشته.
_دهنت رو ببند درست حرف بزن.
_حیف که شانس آورد، وگرنه میخواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیر نیست، نقشهها واسش دارم.
حرفش که تمام شد قهقهه زد.
با چشمای گرد شده به مژگان نگاه کردم و گفتم:
_این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟
بعد با فریاد پرسیدم:
_این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست و پاش رو گم کرد و گفت:
_به خدا هیچی، میخواد اعصابت رو خرد کنه اینجوری میگه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوونه شده.
بعد گوشی رو از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
_اون همیشه بلوف میزنه، حرفاش رو باور نکن.
از کارای فریدون خبر داشتم و از کیارش درموردش خیلی چیزا شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون رو به هر نحوی شده به اینجا میکشوندم و لو میدادمش.
_مژگان.
_جانم.
روی تخت مامان نشستم و گفتم:
_میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشماش بیرون زد.
_هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم میسوخت، خودش رو به آب و آتیش میزد که منو از این حال و هوا خارج کنه. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردناش کارمون به مشاجره میکشید.
_میشه خونه رو بفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟
مژگان کمی جا خورد و پرسید:
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت314
_چرا؟ اون خونه حق منم هست.
_تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه رو ازت میگیره، با هزار ترفند و کلک. شده به زور، مگه نمیگی دیوونهس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط.
_چه شرطی؟
با احتیاط گفتم:
_این که با راحیل کاری نداشته باشه. فکر نمیکردم انقدر کینهای باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره.
اخماش در هم شد و کنارم نشست.
انگار فریدون قضیهی شمال رو براش تعریف کرده بود چون گفت:
_فریدون میگفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، میگفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه.
_کی؟ مگه چی بهش گفته؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
_چه میدونم. بعدشم مگه قرار نشد دیگه به راحیل فکر نکنی و اسمش رو نیاری؟
_من دیگه حرفش رو نمیزنم.
با لبخند نگام کرد و گفت:
_اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقعها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟
سکوت کردم و اون ادامه داد:
_آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمیکنه. اصلا اون اسم تو میاد قاطی میکنه، میگه دیگه نمیخوام اسمش رو بشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو...
سرم رو به طرفش چرخوندم و چشمام رو ریز کردم.
_مگه اون روز حرفای دیگهای هم زدید که بهم نگفتی؟
_نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمیخواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که اومد دنبالش راحیل انقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه.
جدی و آروم گفتم:
_حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه.
عصبی دستش رو گذاشت روی پام و گفت:
_آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل میکنی؟
سرم رو تکان دادم.
_آره. سعی میکنم، فقط یکی دو هفتهای بهم وقت بده.
دستم رو گرفت و گفت:
_قول دادیا.
کلافه گفتم:
_باشه دیگه
دستمو از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم. باید میرفتم جایی که هیچ کس نباشه باید نفس میکشیدم...
بیهدف راه میرفتم. بعد از مدتی که خسته شدم.
راه رفته رو برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام روندم.
همین که رسیدم صدای اذان از حسینیهی اونجا بلند شد.
یادم اومد یک بار از راحیل پرسیدم:
_حالا اگه یک ساعت بعد از اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمیکنه. جواب داد:
_آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه. اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمون بازه.
بهش خندیدم و گفتم:
_حالا در آسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا از این کلون داراست؟
اونم خندید و گفت:
_نه بابا احتمالا اشارهایه، شایدم از این کُد داراست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان.
بعد جدی شد.
_فکر میکنم موقع اذان همهی انرژیای مثبت میان به طرف زمین و ما با نماز خوندنمون سر وقت، میتونیم جمعشون کنیم، حالا هر چقدر دیرتر برسیم کمتر نصیب میبریم.
قیافهام رو براش خندهدار کردم و گفتم:
_چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟
لبخند میزنه و میگه:
_آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم.
وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم. نمیدونم این صدای اذان چی داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش رو تداعی میکرد.
بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیهی راحیل رو که همیشه همراهم بود رو از جیبم در آوردم، همیشه بوی دستاش رو میداد. بوی یاس موهاش رو... مامان میگفت موهش رو کوتاه کرده. پس تلاش میکنه برای فراموش کردنم. منم باید سعی کنم. تسبیح رو به نیت خودش کنار جعبهی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان رو چیکار کنم."
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
وقتۍ با چادر
شبیہ مادرِ سادات میشوی،
نیازے بہ تعریفـ از آن نیست..!
دختر، همیشه نگاهش معطوف به مادر است..! :))
•@patogh_targoll•ترگل