تـࢪگݪ🇵🇸
پرسیدند؛
فرقکریمباجواددرچیست؟
فرمودند؛ازشخصکریمهمینکه
درخواستکنیدبهشماعنایتمیکند
ولیجوادخودبهدنبالسائل
میگرددتابهاوعطاکند..
#شهادت_امام_جواد
#امام_جواد
•@patogh_targoll•ترگل
جایگاه_زن_در_اندیشه_خمینی_کتابخانه_بین_المللی.pdf
3.67M
✅ جایگاهزندراندیشهامامخمینی
✍ نویسنده:دفترتبیان
- تعدادصفحات:۲۹۵
- زبان:فارسی
#امام_خمینی
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_نهم
او تمام سعیش رو میکرد که به من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه. وقتی اونم از من راجع به خانوادم پرسید مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگه توضیحی ندادم. کامران برعکس پسرای دیگه زیاد در این باره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که اون رو از پرسیدن سوالای بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریش. ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟
اون چند لحظهای به محتوای فنجون قهوهش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد:
- برای اینکه از زنای دورو برم خسته شدم. همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن. حتی قیافههاشونم شبیه هم شده.
هردو باهم خندیدیم.
پرسیدم:
- و حالا که منو دیدی نظررررت… راجب… من چیه؟
چشمای روشنش رو ریز کرد و خیره به من گفت:
- راستش من خوشگل زیاد دیدم. دخترایی که با دیدنشون فکر میکنی داری یک تابلوی باشکوه میبینی. تو اما حسابت سواست. چهرهی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره.
کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصهی مهیج رو تعریف میکنه. اصولا اون از دستا و تمام عضلات صورتش تو حرف زدن استفاده میکرد. و این برای من جالب بود. شیطنتم گل کرد. گوشیمو گذاشتم کنار گوشم و وانمود کردم با کسی حرف میزنم:
- الو سلام عزیزم. خوبی؟! چی؟! دربارهی تو هم همین حرفا رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم. حواسم هست. اینا کارشون همینه! به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خندهی تلخی کرد و با مکث ادامه داد:
- شاید حق با تو باشه. حتما زیادن همچین مردایی. ولی من مثل بقیه نیستم. من درمورد تو واقعیت رو گفتم. میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده و من با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم. باور کن من اهل بازی با دخترا نیستم. و نیازی ندارم بخاطر دخترا دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم. من با یک اشاره به هر دختری میتونم کل وجودش رو مال خودم کنم. خیلی از دخترا آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش که ه با خود شیفتگی و تکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد. با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم:
- باورم نمیشه که اینقدر دخترا پست و حقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانهای داشته باشن!!!
و درمورد تو باز هم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته... حسابی جا خورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:
- و خاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته. تو چه بخوای چه نخوای من و شیفتهی خودت کردی. و من تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم. یک خندهی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:
- منظورت از تصاحب من یعنی چی؟ احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟!
شونههاش رو بالا انداخت و با حالت چشم و ابروش گفت:
- خدا رو چه دیدی؟! شاید به اونجاها هم رسیدیم. البته همه چیز بستگی به تو داره! و اگه این گنده دماغیات فقط مختص امروز باشه!!!!!
✍بهقلمف.مـقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_دهم
دیگه حوصلهام از حرفاش سر رفته بود.
با جملهی آخرش متوجه شدم اینم مثل مردای دیگه فقط به فکر هم خوابی و تصاحب تن منه.
تو دلم خطاب بهش گفتم:
- آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد. جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره.
منتظر جواب من بود.
با نگاه خیرهاش وادارم کرد به جواب.
پرسید:
- خب؟! نظرت چیه؟!
پاسخ دادم:
- باید بیشتر بشناسمت.
تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!!
اون خندید و گفت:
- عجب دختری هستی بابا!
تو واقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم…
گفتم:
- فقط یک شرط دارم!
پرسید:
- چه شرطی؟!
گفتم:
- شرطم اینه که تا زمانی که خودم اعلام نکردم منو به کسی دوست دختر خودت معرفی نمیکنی.
با تعجب گفت:
- باشه قبول اما برای چی چنین درخواستی داری؟!
یکی از خصوصیات من در جذب مردا، مرموز جلوه دادن خودم بود. من تو هر قرار ملاقاتی که با افراد مختلف میگذاشتم با توجه به شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه.
در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگیش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست اون بشناسه!!
و معمولا هم در جواب چراهای طعمههام پاسخ میدادم :
- دلیلش کاملا شخصیه.
شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم!
و طعمههام رو با یک دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر تو کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمههام دنبال گذشته و خانوادهم نمیگشتن. اونا فقط به فکر تصاحب من بودن و میخواستن به هر طریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارن و من هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم و سردش رو به روی دستام گذاشت.
و نجوا کنان گفت:
- یه چیزی بگم؟!
دستم رو به آرومی و با اکراه از زیر دستاش خارج کردم و به دست دیگهم قلاب کردم.
- بگو
- به من اعتماد کن. میدونم با طرز حرف زدنم ممکنه چه چیزایی دربارهم فکر کرده باشی. ولی بهت قول میدم من با بقیه فرق دارم. از مسعود ممنونم که تو رو به من معرفی کرده. توی تو چیزی هست که من دوستش دارم. نمیدونم اون چیه..! شاید یک جور بانمکی یا یک... نمیدونم نمیدونم. فقط میخوام داشته باشمت.
لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:
- اوکی. ممنونم از تعریفات…
و این آغاز گرفتاری کامران بود….
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
حکشدهبررویگردنبندزهرایاعلی
حکشدهبرذوالفقارمرتضییافاطمه
#ذی_الحجه
#ازدواج
•@patogh_targoll•ترگل
امامعلی(علیهالسلام):
ازخداهمسریبخواهیدكهاگریادپروردگاركردید، همراهیتانكند.
#ذی_الحجه
#ازدواج
•@patogh_targoll•ترگل
17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ لذت معمولی بودن!😌❤️🩹
_ دلایل مهمی که باعث شده جوونا قید ازدواج رو به کل بزنن...‼️
#ازدواج
#ذی_الحجه
#پیشنهاد_دانلود_ویژه
#نشر_واجب
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_یازدهم
به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازم یک حس عجیب منو هدایتم میکرد به سمت مسجد محلهی قدیمی!
نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبهی جوون و دارو دستهاش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد.
با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم و فردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اونم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محلهی قدیمی و میدون همیشگی.
کمی دیر رسیدم.
اذان رو گفته بودن و خبری از تجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود. فهمیدم که داخل، مشغول اقامهی نماز هستن.
یک بدشانسی دیگه هم آوردم.
روی نیمکت همیشگیم یک خانوم به همراه دو تا دختربچه نشسته بودن و بستنی میخوردن.
جوری به اون نیمکت و آدماش نگاه میکردم که انگار اون سه نفر غاصب داراییهای مهمم بودن. اون شب خیلی میدون و خیابوناش شلوغ بود. شاید بخاطر اینکه پنج شنبه شب بود.
کمی توی خیابون مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه.
چون به محض خالی شدنش گروه دیگهای روش مینشستن.دلم آشوب بود.
یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد و منارههای خونهش نگاه کنم.
وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم. صدای زیبا و آرامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران دربارهی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد.پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم:
- عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟! بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافهم؟! یا بخاطر سواستفاده از پسرای دورو برم؟
سخنران حرفای خیلی زیبایی میزد.
حجاب رو خیلی زیبا به تصویر میکشید.
حرفاش چقدر آشنا بود.
اون حجاب رو از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و از همه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم. از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد.
به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.
که یک دفعه صدای محجوب و آسمونی از پشت سرم شنیدم :
- قبول باشه بزرگوار. چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانما؟!
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم و در کمال ناباوری همون طلبهی جوون رو مقابلم دیدم!!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل