13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یِ چیزی به من بگید که چادر بپوشم !
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت267
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان.
_نه آرش، مامان اجازه نمیده.
_خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بیانصاف.
_چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم.
_باشه، هرجور راحتی...
_راستی آرش اسم بچه چیه؟
_مادرش میخواد سارنا بزاره.
_سارنا؟
سوالم رو با انرژی جواب داد.
_آره قشنگه نه؟
_آره.
کمی سکوت کرد و بعد آروم گفت:
_راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم.
منم دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، باید برای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین میکردم. گرچه آرش انقدر منو بلد بود که با چند جمله تمام محاسباتم رو به هم میریخت.
آهی کشید و کمی سکوت کرد و بعد صدای خستهش انگار جون گرفت.
_میدونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه و تلافی تمام این جداییا رو سرت درمیارم.
همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیره.
_راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هر جا که میرم تو رو کنارم حس میکنم.
دیگه دلم طاقت حرفاش رو نداشت.
_اگه کاری نداری من برم.
از حرفم تعجب کرد، این رو از سکوتش فهمیدم و جملهی بعدش.
_راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟
_نه، فقط الان باید برم.
_باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
گوشی رو قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو میاومد. پس بیمارستان نبود. منم دلم نمیاومد قطع کنم، ولی بالاخره این کار رو کردم.
گوشی رو روی تخت انداختم و زانوهام رو بغل گرفتم و چشم دوختم به قاب گلایی که روی دیوار نصب شده بود. گلایی که خودش برام خریده بود و خودش برام آویزونش کرده بود. حرفای سوگند یکی یکی تو ذهنم چرخ میخورد.
با صدای جیغ و داد اسراء که با سعیده تازه از بیرون اومده بودن، از فکروخیال بیرون اومدم و با عجله به طرف سالن رفتم.
اسراء تا منو دید بغلم کردو ذوق زده گفت:
_قبول شدم راحیل، قبول شدم.
با خوشحالی بوسیدمش.
_خداروشکر... کدوم دانشگاه؟
_دانشگاه سراسری.
رتبهی اسراء زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن تو دانشگاه دولتی نداشت.
سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
_آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشتهی آب دوغ خیاری.
اسراء با اخم نگاهش کردو گفت:
_خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که...
_الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
_خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. انقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاها سود نمیکنن.
اسراء گفت:
_مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه.
مامان گفت:
_حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاهایی داریم که خارج از شهره و دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟
روی مبل نشستم و گفتم:
_به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفهتره، حداقل گرگ نمیدرتش.
سعیده و اسراء خندیدن و مامان سرش رو تکون داد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت268
بعد از خوردن شام. با صدای پیامک گوشیم از روی کانتر برش داشتم و به خیال این که آرشه به اتاقم رفتم
ولی با دیدن پیام فریدون شوکه شدم دوباره استرس به سراغم اومد.
فریدون نوشته بود:
_سزای این کارت رو میبینی، حالا دیگه واسه من بزن بهادر میفرستی؟ آرش جونت خبر داره که از این بزن بهادرا تو آستینت داری خانم متحجر؟
حرفاش عصبانیم کرد، خواستم براش بنویسم، بهتره به آرش قضیه رو بگه تا اون بهتر بشناسدش. ولی یادم اومد که زهرا خانم گفته بود نباید مدرکی دستش بدم.
باید با یکی حرف میزدم. از حرفاش ترس به جونم افتاده بود. احساس ناامنی و تنهایی میکردم. به زهرا خانم زنگ زدم و موضوع رو گفتم
اونم جواب داد:
_راحیل جان الان شوهرم خونس نمیشه برم پایین به کمیل بگم، آخه هی میخواد پرس و جو کنه. الان بهش پیام میدم، خودش بهت زنگ بزنه.
_نه، نه، نمیخواد، ببخشید مزاحم شدم. اصلا حواسم نبود. الان قطع میکنم.
_نه بابا، عیبی نداره، شوهر من یه کم حساسه. تو اصلا نگران نباش. بهت گفتم بسپر به من دیگه، فقط یه وقت چیزی براش ننویسی بفرستی. صبر کن از کمیل بپرسم بعد.
_باشه. دستتون درد نکنه.
بعد فوری تماس رو قطع کردم. بعد از چند دقیقه شمارهی کمیل روی گوشیم افتاد.
_الو. سلام.
_سلام خانم رحمانی. زهرا پیام داد بهتون زنگ بزنم، اتفاقی افتاده؟
_راستش فریدون پیام داده. بابت اون روز یه سری حرفای بیربط نوشته، ببخشید که اون روز شما رو انداختم تو زحمت.
_نه، اصلا زحمتی نبود. لطفا پیامای اون مردک رو برای من بفرستید. جوابش رو هم ندید. گوشیتون رو هم خاموش کنید تا اذیت نشید. اصلا نگران نباشید، هیچ کاری نمیتونه بکنه.
_چند روز بیشتر به چهلم کیارش نمونده بود. پیام دادنای آرش روتین شده بود.
تقریبا چهار روزی میشد که آرش زنگ نزده بود و به پیام دادنای هنگام اذان صبح اکتفا کرده بود، گاهی حتی با صدای اذان ظهر و مغرب هم ناخوداگاه دستم به طرف گوشیم میرفت، انگار شرطی شده بودم. روزی آرش رو به خاطر این موضوع سرزنش کردم ، ولی حالا خودم هم درگیرش شده بودم. از خودم خجالت میکشیدم. امروز زهرا خانم زنگ زده بود و اصرار کرد که به خونهشون برم. حالا دیگه ریحانه بهانهای شده بود برای هردومون که ساعتی کنار هم بشینیم و درد و دل کنیم و خبرای جدید رو رد و بدل کنیم. با این که از من خیلی بزرگتر بود اما دوست خوبی برام شده بود.
ریحانه حرف زدنش بهتر شده بودو روانتر حرف میزد.
موقع برگشتن به خونه خواستم به آرش زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نداد. احساس مزاحمت کردم، شاید هم کمی آویزون بودن. ما که محرم نبودیم. حتما الان سرش گرم کارای برادرزادهشه و یک پاش بیمارستانِ یک پاش خونه. اصلا یاد من هست که بخواد زنگ بزنه. نتیجهی پرورش دادن این فکرا شد بغض و دلتنگی با چاشنی حسادت. یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگه فکر منفی رو باید تو نطفه خفه کرد، وگرنه به مار بزرگی تبدیل میشه و خودمون رو میبلعه.
شب موقع خواب، وقتی اسراء وارد اتاق شد که بخوابه، به اتاق مامان رفتم.
مامان هندزفری تو گوشش بود. دراز کشیده بودو به سقف چشم دوخته بود.
با دیدن من بلند شد نشست و بالشتش رو چسبوند به دیوار و تکیه زد و با لبخند گفت:
_بیا اینجا بشین، (اشاره کرد به تشکش کنار خودش)
خودمو کنارش جا دادم.
_چی گوش میکنید؟
هندزفری رو تو گوشم گذاشت.
سخنرانی بود. هندزفری رو از گوشم درآوردم.
_خوب از وقتتون استفاده میکنیدا...
اونم هندرفری رو از گوشش درآورد.
_وقتمون خیلی کمه برای فهمیدن، نباید هدرش بدیم.
لبخندی زدم و گفتم:
_یاد اون قضیهی" آب هست ولی کم است" افتادم.
مامان آهی کشید.
_نه "آب هست، ولی وِل است. "ما مشکل آب نداریم. راستی پیش ریحانه بودی، حالش خوب بود؟
_خوبه، از وقتی بهش سر میزنم دیگه تب نکرده، خیلی سرحال بود، کلی با هم بازی کردیم.
_دیگه چه خبر؟ میدونستم منظورش خبر از آرشه.
_چند روزه زنگ نزده، فقط پیام داده. خواستم امروز بهش زنگ بزنم ولی...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_نزدم. نمیخوام دیگه تا اون زنگ نزده بهش زنگ بزنم. فکر میکنم اینجوری بهتره راستش امروز فکر این که الان داره به مژگان و بچش میرسه داشت دیوونم میکرد.
مامان کمی جابهجا شد.
_بالاخره اون بچهی برادرشه، چه تو بخوای چه نخوای همیشه همینطور خواهد بود. الان مژگان آرش رو پشتیبان خودش میدونه.
بغض کردم و گفتم:
_نه مامان، مژگان اگه بخواد میتونه بمونه خونهی خودش، فوقش مامان میرفت پیشش. اون از عمد میاد میمونه پیش اینا.
_به هر حال تو الان با توجه به این شرایط باید برای زندگیت تصمیم بگیری.
_من میتونم آرش رو مجبور کنم خانوادش رو رها کنه و بریم مستقل زندگی کنیم و کاری هم به کار اونا نداشته باشه. ولی دلم برای مادرش میسوزه، اگه ما این کار رو کنیم حتما آسیب میبینه، حتی دلم واسه اون بچه هم میسوزه، آرش خیلی دوسش داره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت269
سرمو به بازوی مامان تکیه دادم و ادامه دادم_
_روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا میکردم، مهربونتر بشه.درست موقعی که کمکم داشت خوب میشد.این اتفاق افتاد.حالا اوضاع خیلی بدتر شده کاش خوش اخلاق نمیشد ولی زنده بو
مامان که تو سکوت به حرفام گوش میکرد سرش رو خم کرد و جدی گفت:
_فکرت خیلی به هم ریخته،باید مرتبش کنی. زیادی از چیزای اضافی پرش کردی باید خونه تکونی کنی و اضافهها رو بریزی دور. اینجوری انقدر پر میشه که آسیب میبینی
_راست میگید.اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمیخوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون میبافم
مامان اشارهای به سرم کرد و گفت:
_همه چی به اینجا بستگی داره.. پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه.. دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیهی خون توی قفسهی سینه میتپه، همه چی توی ذهنته،باید با فکرت کنار بیای. توی یه کتابی خوندم،"فکر چیزیه که هر روز متولد میشه."
هر چقدر به چیزی فکر کنی به همون اندازه داخلش فرو میری و بیرون اومدن ازش برات سختتره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه
_آخه گاهی نمیشه، آدم میدونه نباید فکر کنه، مشکل اینجاست که فکر از آدم اجازه نمیگیره، خودش وارد مغزت میشه
_چون در مغزت رو دروازه کردی
_مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پا میشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم
_ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن
_آخه رشد به چه قیمتی؟
_گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزا رو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمهی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی
با اومدن اسراء حرف مامان نصفه موند اسراء با موهای بهم ریخته کنار مامان نشست و رو به من گفت:
_جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، با مامان کار دارم
_وا! تو که خواستی بخوابی
_میخواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره
مامان گفت:
_هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا میخوای یه سال دیگه درس بخونی؟
شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون اومدم
روی تختم دراز کشیدم و به حرفای مامان فکر کردم. مامان درست میگفت، اول باید خودمو بشناسم
نگاهی به گوشیم انداختم. آرش پیام داده بود:
_بیداری بهت زنگ بزنم؟
جواب ندادم. دوباره نوشت:
_چرا میخونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده میخوام صدات رو بشنوم
نمیخواستم جواب بدم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم:
_بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟
_راحیل باور کن گرفتار بودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر میزدیم. آخه هنوز مرخصش نکردن مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم
_مژگان چشه؟
_دکتر میگه افسردس
برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی رو هماهنگ کنم، باور کن وقت آزادم فقط همون صبحاست که بهت پیام میدم
دلم براش سوخت، شاید اونم حق داشت دلم نیومد بد اخلاقی کنم شاید این روزا دیگه هیچ وقت تکرار نشه. براش نوشتم:
_میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیر وقته
_باشه... راحیل این روزا خیلی بهم سخت میگذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحا که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی میگیرم. راستی واسه مراسم از صبح میام دنبالت بیای خونمون
_نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون اومدن رو ندارم
_مگه مامانت اینا نمیخوان بیان
_فکر نمیکنم
_عه! چرا؟
_حالا بعدا بهت میگم
دیگه پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد رو برام فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری میکنم
نخواستم حال مادر آرش رو یا بچه رو بپرسم، یه جورایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواستهش خواستهی پسرش رو ندید میگرفت
روز مراسم قرار شد با سعیده به مسجد بریم و مثل مهمونای غریبه یک ساعتی بشینیم و برگردیم
وقتی رسیدیم مسجد با مادر آرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی اون طرفتر با خواهرش درحال پچ پچ بودن. همین که خواستم برم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم رو پرسید. منو به زور پیش خودش نشوند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم اومد کنارم نشست چند دقیقهای نگذشته بود که سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بد نگاهت میکنهها.. بلند شدم رفتم با مژگان هم روبوسی کردم و قدم نورسیده رو تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد
همون لحظه فاطمه هم از راه رسید. از دیدنش خوشحال شدم. حالش رو پرسیدم.
با خوشحالی گفت:
_راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحتتر کارام رو انجام میدم
_خداروشکر فاطمه
این بار فاطمه چادر نداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
وقتی گفتیم عدم رعایت حجاب و ولنگاری،
زنها رو میندازه تو رقابت باهم. گفتید نه…
اینم اعتراف رفقای خودتون👀..
•@patogh_targoll•ترگل
عادی سازی روابط دختر و پسر تو نوجوونی میشه روشنفکری!
اما همین اگه ازدواج بود، میشد کودک همسری :|
✍️نیره نوری
•@patogh_targoll•ترگل
گفتگویبدونِضرورتبانامحرم؛
سببِبلاوگرفتاریشدهودلهارا
منحرفمیسازد."
-امیرالمؤمنین(ع)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طاهایمایاسینما
ایآیههایتدینما...
#استوری
#ولادتپیامبراکرم(ص)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
میگفت :
اگردخترهامیدونستݩ
همشونناموسامامزمانهستݩ🌿
شاید دیگهآتیش
به وجود مهدیفاطمهنمیزدن💔!
شایدعکساشونرواز دست وپای نامحرمجمعمیڪردݩ...
شآیدحجابشوݩو رعایتمیکردݩ...
اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدی🌱
.
● پاسخ مومننسب به خسروپناه
#مسأله_حجاب و عفاف هم امنیتی است، هم شناختی؛ هم قضایی است، هم فرهنگی؛ هم دولتی است، هم مردمی؛ هم شخصی است، هم عمومی…
چرا #جنگ_ترکیبی را درک نمیکنید؟!
#حجابوعفاف
•@patogh_targoll•ترگل