این دختر نادیا مراد است
جزو دختران ایزدی که داعش از آنها به عنوان بردهی ج... استفاده میکرد.
توانست از دست داعش فرار کند و خاطراتش را در کتاب«آخرین دختر»نوشت.
چندماه پیش خواندمش و میدانی کدام قسمت برای من از همه دردناکتر بود؟
اینکه تمام مردان ده کوچک آنها مسلح بودهاند و در خانه تفنگ داشتهاند اما وقتی داعش به نزدیکی آنها میرسد تصمیم میگیرند که جنگ نکنند و سلاحشان را به داعش تحویل دهند تا در تلهی تنش نیفتند و بتوانند در صلح و آرامش زندگی کنند!
آنها اینقدر به این خیال خودشان اطمینان داشتند که وقتی چندین هفته داعش در ده آنها مستقر بوده حتی یک تیر به سمت آنها شلیک نکردند و سرانجام در یک صبح تا شب تمام اتفاقاتی که نباید،میافتد.
مردان را میکشند و زنان و دختران را به بردگی ج... میبرند.
نادیا مراد در چنگال داعش دو دفعه اقدام به فرار میکند که دفعه اول موفق نمیشود و صاحبش به عنوان مجازات به تمام نگهبانان و سربازان موجود در خانه اجازه میدهد در یک شب به او ت... کنند.
این سرنوشت ناموس کسانی است که در برابر دشمن سر فرود میآورند.
✍🏻خانم صفدری
مطالعات_اسلامی_زنان
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهیکم
حاج مهدوی چشم غرهی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت:
- اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون..
صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم..
او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچهی عمامهش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد.
حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها.. حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشتهی هرکسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!
- ببین بابا جان.. شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده.. البته این جای شکر داره که پشیمون هستی و توبه کردی.. این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!
البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشتهت بودیم. کلی حرف از این ور و اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم.. البته منتی هم نیست.. شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی.. پشتتیم.. هرچی باشه آبروی تو آبروی ماست.. خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد.. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.. حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش.. وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم..
از خجالت در حال آب شدن بودم. پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.
درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.
منتظر بودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..
گفت:
- دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم. قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی.
خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت:
- هنوز حرفم تموم نشده..
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمیاومد
گفت:
- ببین من به خودت کاری ندارم. خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل رو تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم.
قلبم ایستاد.. چقدر صریح.. چقدر مستقیم!
سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.. فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل میاومد..
حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد:
- یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.. اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم.. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم. اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه.. اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی.. همین بابا..
از اتاق بیرون رفت و در رو بست!
حاج کمیل صدای نفسهاش بلندتر شده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.
بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونوادهش سرشکسته شده بود.
شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه.
حق با پدرشوهرم بود.. هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد.
دلم میخواست کاری کنم. حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعیتر بشه. ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم. بلند شدم.. قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.. شاید در سکوت و تنهایی حاج کمیل راحتتر نفس بکشه..
به خونه برگشتیم.. حاج کمیل تنها کلمهای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادهش بود.
میدونستم که از من شرمندهست.
در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم.
به محض رسیدن، قبا و عمامهاش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.
داخل اتاق نرفتم چادر و روسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.
دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.
دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!
روی مبل نشستم و فکر کردم. به همه چیز!! به خودم، به حاج کمیل، به گذشته و آدمهای دورو برم.
به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحهدار کرده بود.
کاش آقام بود.. کاش مادر داشتم!! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!
تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.. یک جملهش مدام در ذهنم تکرار میشد!! دختر توبه کار یتیم...
تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینهم فشردم.
انگار الهام کنارم بود.. تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.
و من معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.
انقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.
او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانهاش گذاشته بود.
اندوه از نگاهش میبارید. این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.
خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست.
- معذرت میخوام!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهودوم
همین جملهی کوتاه هم براش سنگین بود. دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید و نفسش رو بیرون داد.
بلند شد و دور اتاق راه رفت. چند دور زد تا
بالاخره مقابلم ایستاد.
- حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفها نداشتند. ایشون نگران شما هستند..
لبخند تلخی زدم:
- نگران من نه.. نگران شما و خانوادتون.. البته حق هم دارن.. من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم..
او داشت دیوونه میشد.
بلند بلند نفس میکشید.
کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام.
- اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم.. شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن. خودشون گفتن شما از خودمونید
با حرص گفتم:
- نیستم!! من از شما نیستم!! اگه از شما بودم گنهکار نبودم.. گذشتهم سیاه نبود.. بخاطر من سر شما نمیشکست.. من یک لکهی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما.. چرا؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی.. پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی ...
بالاخره گریهام گرفت..
او محکم بغلم کرد.. نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد..
و من بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم.
گفت:
- به جدتون قسم اینطور نیست.. حاج آقا شیوهی خودشونو دارن.. اعتقادات و افکار خودشون رو دارن.. من.. من..
سرم رو از روی شونهاش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت.
با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش میبارید گفت:
- به اسمت قسم من بهت ایمان دارم.. شما اصلا برای من لکهی ننگ نیستی.. برای هیچ کدوممون نیستی.. حتی برای حاج آقا.. من عاشقتم..
سرم رو تکون داد و با تاکید بیشتر گفت:
- گوش کن!!! من عاشقتم..! بخاطر همین الان جانشین الهامی..
سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت!
گفت:
- شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند..
اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!!
به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:
- حاج کمیل، من به اون دختر کاری ندارم.. من از اون متنفرم.. الان مسئلهی اصلی یک چیزه.. اونم گذشتهی منه.. شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشتهی من مطلع هستند.. شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.. من فقط دنبال یک جوابم.. اعتراف کنید.. اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما!
هق هقم بیشتر شد.
- بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بیسروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟
سرش رو با تاسف تکون داد.
نگاهش پر از اشک شد.
میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد!
با بغض گفت:
- میدونی درد من چیه؟!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی.. دست مریزاد رقیه خانوم.. دست مریزاد سید اولاد پیغمبر..
اینو گفت و بلند شد.
داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم.
موقع حرف زدن فکش میلرزید:
- حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم.. چیزی که خودت ندیدیش.. به والله ندیدش.. که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی..
او به سبک خودش عصبانی بود.
این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید.
سرم درد میکرد. دستم رو حایل سرم کردم و ناله زدم.
خدایااا من واقعا خستهام.. از این همه شک و تحقیر خستهام.. کی گذشتهی من رو پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟
به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست.
از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم.
چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم ناآروم!!
آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!!
من به اون چشمها احتیاج داشتم!!
اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد!
از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه میداد.
نجوا کردم:
- ببخشید که ناراحتتون کردم..
پیشونیم رو بوسید.. یک بوسهی طولانی!
- دوستت دارم...
و من طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه رو (دوستت دارم)!!!
شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم.
شاید اگر نسیم میدید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت و آمد نمیکرد.
تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم. فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره.
حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شمارهی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانهای سرباز زده.!
روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد.
ته دلم عذاب وجدان داشتم..
اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و از من ناامید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبهی منو باور کنند ولی من دوست ده سالهی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوسوم
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم.
او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:
- شاید حق با تو باشه.. فقط خدا از نیات آدمها خبر داره.. ولی احتیاط هم شرط عقله. پرسیدم:
- تو درمورد منم محتاط بودی؟!
او انتظار چنین سوالی نداشت.
این رو از سکوتش فهمیدم!!!
گفت:
- توکل کن به خدا. از خدا بخواه اگه برات خیره، نسیم رو دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه..
یک الهی آمین بلند گفتم. چون دعای خوبی بود.
شب شهادت دوم بود. مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه و عزاداری تو مسجد. از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.
دم حیاط که از هم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت:
- یادتون نره.. دعای قنوتتون رو..
من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانهی او..
گفتم:
- حاج کمیل امشب شما روضهی مادرم رو بخون.. دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد..
او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد.
وقتی وارد مسجد شدم همهی دخترها به سمتم اومدند. راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم. مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟!
اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند. من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.
همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند. شاید اونها فکر میکردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود. من باز هم آرامش نداشتم.
اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.
هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه. دلم براش تنگ شده بود.
نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود. در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقبتر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من میگشت.
برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیر شده بود. با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:
- منتظر کسی هستید؟
متقابلا لبخند زدم:
- قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیر کرده..
راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت:
- إن شاءالله میاد.
صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.
برگشتم و سلام دادم.
او که ماهیت خانوادهی همسرم رو نمیشناخت بیتوجه به اونها شروع کرد به گله گذاری!
- بابا بیمعرفت کجایی؟! هی چند وقته میام میبینم نیستی.. دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید و بدعنقت شمارهتو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم.
خانوادهی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او!!
من انقدر از بیادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.
باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!
به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم. فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت. اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم و شانسم لعنت میفرستادم که نسیم بعد از چند روز غیبت درست روزی سرو کلهش پیدا شد که من مسجد اومدم. و بدتر از اون باید همین امشب هم خانوادهی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند.
سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه.
ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود. همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد:
- میگم مامانم رو آوردم خونه خودم. اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم. تو چرا مسجد نمیاومدی؟ یه شماره هم که بهم ندادی.. این دختره.. فاطمه.. هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافهش.. خیلی رو مخه.. خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه.. من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی..
صورتم از شرم سرخ شده بود.. الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم.. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت:
- بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمونتر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهرههاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟!
با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.
گفتم:
- یک شب یه دیوانهای پارهش کرد به این روز افتاد!!
او که معنی کنایهمو گرفته بود با تمسخر گفت: - بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟
از غیض جوابش رو ندادم.
دوباره رفت سروقت فاطمه!
- چرا نیومده پس این دوستت؟
گفتم:
- نمیدونم! نگرانشم..
- خوش به حالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که انقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر! هم بامرامتر.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
سلبریتی و بلاگر خائن و جاهل هم که همیشه بلای جونمون بودن، همراه با رسانههای اسرائیلی شدن!
این وسط، غول برره رو کجای دلمون بذاریم؟!
اینم برا ما نظریهپرداز شده 😂
دیشب مردم از اقتدار کشور شاد و خوشحال بودن، اما این جماعت که در سایه امنیت ایران، خوشگذرونی و رفاه دارن و پول پارو میکنن، بازم میخوان القای ترس و بدبختی به مردم کنن
در واقع اینایی که دارن از دیشب میگن جنگ شد و نکنه جنگ بشه یه خطایی دارن و اون اینه که نمیدونن ما خیلی وقته تو جنگیم
فقط از نظر نظامی، عقبه هستیم و مردم غزه تو خط مقدم جبهه دارن مقاومت میکنن
وقتی آمریکا سالهاست از رویای تصاحب خاورمیانه داره میگه
وقتی داعش و اسرائیل رو خودش ساخت و تجهیز کرد و میکنه برا همین هدف تا سگهای دستنشونده و تربیتشدهش باشن
وقتی سربازها و پیاده نظام و پادگانهای امریکا سالهاست دور تا دور ایران و تو خاورمیانه وجود داره
این همه ساله داره دانشمندان و نخبگان و سرداران نظامی ما رو ترور میکنه
برا اغتشاش و کارشکنی و سنگاندازی هزینه میکنه
کار ضد فرهنگی و جنگ نرم میکنه...
همه اینا برا اینه که ما رو تضعیف و براندازی کنه تا به هدفش که همون تصاحب کل منطقهس برسه
چون روزی که ایران نباشه، گرفتن سایر کشورهای خاورمیانه برای آمریکا کاری نداره...
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجازه ندارید اسرائیل را لعن کنید!!!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🔸 دریافت نسخه با کیفیت
@monjiyaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بلاگر کانادایی در واکنش به عملیات وعده صادق دو علیه رژیم صهیونیستی:
💥هرگز باورم نمیشد این جملات روزی از دهانم خارج شود اما من به ایران افتخار میکنم!
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوچهارم
روی شانهی نسیم زدم و گفتم:
- اینها تو رفاقت ملاک نیست. هرچند که فاطمه از این مثالهات مستثنی هم نیست.
او خندید:
- واقعا خیلی کج سلیقهای!! فاطمه خوشگله؟؟بابا ولمون کن عینهو شیربرنج میمونه با اون دماغ درازش..
دیگه واقعا داشت از حد فراتر میرفت.
اخم کردم:
- لطفا غیبت نکن.. اگه اومدی مسجد پس سعی کن آدابش رو رعایت کنی..
او بجای خجالت دوباره خندید.
مادرشوهرم از بین دخترهاش نگاهم کرد.
پرسید:
- رقیه سادات جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟
وااای این یعنی ته بدبیاری!
با من من گفتم:
- ایشون یکی از بچههای جدید مسجده..
راضیه خانوم پرسید:
- ظاهراً از قبل آشناییتی هم با هم داشتید. درسته؟
من که شرم داشتم از اعترافش ولی نسیم با افتخار و آب و تاب گفت:
- بله ما با هم دوستای دانشگاهی بودیم. چندساله باهم رفیقیم.
من بدنم خیس عرق شد.
به نسیم خانوادهی حاج کمیل رو معرفی کردم.
او که فکر نمیکرد اونها با من نسبتی داشته باشند رنگ و روش تغییر کرد و یواشکی بهم گفت:
- واقعا که.. پس چرا زودتر بهم نگفتی انقدر چرت و پرت نگم؟!
اتفاقی که نباید میافتاد افتاد..
شاید حتی نسیم ته دلش از این جریان خشنود بود.
مادرشوهرم خطاب به من گفتند:
- ایشون شوخ هستند؟
من که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم:
- بله خیلی..یه وقت حرفهاشو جدی نگیرید.. ایشون مدلش اینطوریه..
او موشکافانه به تمام زوایای صورت نسیم دقت کرد و بعد با لحن معنی داری گفت:
- بله کاملا پیداست..
ای لعنت بهت نسیم که بخاطرت من تو این شرایط بارداری باید متحمل چنین فشارها و اضطرابهایی بشم.
راضیه خانوم کنار گوشم گفت:
- خیلی با خودت فرق داره..
زل زدم به چشمش!
طبق معمول لبخند همیشگیش رو نثارم کرد. اینبار دست سردم رو بین دو دستان گرم و مهربونش گذاشت و با مهربانی نوازشش کرد.
از مهربانی او چشمهام پر از اشک شد.
با اخم و تعجب نگام کرد.
دستم رو مقابل لبهاش برد و در مقابل چشم نسیم بوسید..
خیلی خجالت کشیدم. من نمیدونستم چنین قصدی دارن وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دستم رو ببوسند!
با شرمندگی گفتم این چه کاری بود کردید راضیه خانوم؟
او شانههام رو فشرد و با افتخار گفت:
- دست ساداته.. اونم چه ساداتی.. پاک، زیبا، مهربون..
سرم رو که چرخوندم سمت نسیم، با چشمانی قرمز و صورتی سرخ نگامون میکرد. نمیدونم سرخی چشمهاش از حسرت و احساسات بود یا آتش حسادت در چشمهاش زبانه میکشید؟
شاید هم من بیجهت نگران بودم و بخاطر بدبینیم به او تمام حرکتها و رفتارهاش منفی بنظرم میرسید.
مراسم آغاز شد.
نسیم بعد از معرفی خانوادهی همسرم کلامی حرف نزد و چهار زانو نشسته بود و دست راستش رو زیر چونه گذاشته بود، با دست دیگرش مهرش رو بازی میداد!
خیلی دلم میخواست بدونم به چه چیزی فکر میکنه..
هرازگاهی دست آزادش رو، کنار چشمش میبرد و من حس میکردم داره آروم آروم گریه میکنه.
دلم براش سوخت.
نسیم با همهی بدیها و غیر قابل تحمل بودنش شخصیت ترحم انگیزی داشت.
مطمئن بودم که او از ته قلبش دوست داره خوب باشه مثل همهی آدمها ولی این عادت بد دردیه!! او عادت کرده بود به بد بودن!
روضه که شروع شد هق هق نسیم جون گرفت. بلند بلند گریه میکرد و داد میزد. ماااامان مااامان خدایا مامانم رو ازم نگیرررر..
خدا جون غلط کردم..
در تمام مسجد صدای هق هق و نالهی او پیچیده بود. راضیه خانوم کنار گوشم پرسید:
- مادرشون مریضند؟
من که از گریههای جگرسوز نسیم گریهم گرفته بود گفتم بله.. دکترها جوابش کردن
راضیه خانوم چهرهاش درهم رفت. زمزمه کرد:
- اللهم اشفع کل مریض..
نسیم رو از پشت بغل کردم و آهسته زیر گوشش گفتم:
- این خانوم دست رد به سینهی کسی نمیزنه.. از حضرت بخواه برای شفای مادرت دعا کنه..
او با هق هق گفت:
- نهههه اون به حرف من گوش نمیده.. تو بخواه.. من صدام بالا نمیره.. عسللللل عسللل خدا و دارو دستهش از من متنفرن..
با هر کلمهش جگرم کباب میشد..
محکم بغلش کردم و شانه به شانهی هم گریه کردیم. من آهسته، او با صدای بلند..
گفتم:
- اگه اینجایی حتما دعوت شدی.. هرکسی بیدعوت نمیتونه بیاد.. خودشون بهت نظر کردن.. فکر نکن بیخودی اینجایی!
حالا من شده بودم فاطمه برای رقیه ساداتی که اسمش نسیم بود!!! عجب دنیاییه!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوپنجم
نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچهها نالید:
- تو رو خدااا، تو رو خدا واسه مامانم دعا کن. دعا کن نمیره.. خدا تو رو دوست داره.. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه.. ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟
ای وای بر من..!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم:
- این حرفو نزن.. خدا همه رو دوست داره..
و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه!
سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم.
دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود.. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.. از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره. تا من روزی مثل مادر نسیم از نااهلی فرزندم مریض نشم..
چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!
او هم با صدای بلند دعا کرد خدا به همهی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده..
مراسم تموم شد.. نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.
مادرشوهرم صداش کرد.
نسیم کنارش نشست.
- بله حاج خانووم؟
مادرشوهرم از کیفش دستمال درآورد و پنهانی چیز دیگری هم کف دستش گذاشت!
بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا چیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت.
آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد.
یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافهای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد.
راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود.
تلفن همراهم رو در آوردم و شمارهش رو گرفتم.
چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچپچ میکردند.
چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت.
- سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟!
او با حالی خراب گفت:
- قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیهم.. این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه.
من با نگرانی اطلاعات بیمارستان رو ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.
چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم.
نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.
با مهربونی بهش خندیدم.
- قبول باشه ازت نسیم جان.. إن شاءالله حاجتت روا..
او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد..
دوباره حسرت یک چیز دیگهمو خورد:
- خوش بحالت!! چه خانوادهی شوهر خوبی داری!
خوش به حالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.
حرف رو عوض کردم و گفتم:
- دیگه ناراحت نباش. إن شاءالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره!
پوزخندی زد و آه کشید:
- ایشالله!
بعد هم کمی مکث گفت:
- فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!!
خدای من چطور حواسم نبود!!
با من من گفتم:
- من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه..
او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت:
- مؤمن واقعی دروغ نمیگه.. راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی و خلاص! دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟
سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم.
او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید و گفت:
- دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم.. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک بر سر تنهام و جز تو یه دوست درست و حسابی ندارم ولی اشکال نداره.. اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم.
تو بد شرایطی گرفتار شده بودم.. از یک طرف تمایل نداشتم او شمارهی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه انقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.
گفتم:
- این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتاریهای تو مشکل دارم نه با خودت. آره! اولش از دیدنت جا خوردم. چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم..
او سرش رو با تأسف تکون داد:
- حق داری.. من اونقدر بچه بازی و لجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی..
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
تصمیمگیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.
در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!
شمارهی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.
او با اکراه از دستم گرفت و گفت:
- مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!
این سوالش مطمئنترم کرد.
آهسته گفتم:
- آره ولی قول بده به هیچ کسی شمارهمو ندی.. مخصوصا مسعود
او حالت چهرهش تغییر کرد.
صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.
سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.
حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!
این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!
شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوششم
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم:
- نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.
داشت صورتش رو میشست که پرسید:
- نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:
- مریض شده.
آه کشید:
- خدا شفاش بده..
بیمقدمه پرسید:
- دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم!!
با من من گفتم:
- نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
- خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید.. قرار بود ازدواج کنید..
به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم:
- هیس! انقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!
او هم آهسته گفت:
- ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت:
- خوش به حالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که انقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دقیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبختتر و خوش شانستر از من یکی بودی.. به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد.. در حالیکه..
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت..
حدس اینکه ادامهی جملهش چی بوده زیاد سخت نبود.. چون بارها با حرص و حسد بهم گفته بود.. شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- درحالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بیکس و کار بودم و تو..
دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:
- نگو دیگه.. ببخشید..
زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:
- نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیس ولی به خدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.. ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشتههای خودتو میزاری کنار داشتههای دیگرونو میبینی و میخوای.. تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..
او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.
ولی به قول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
خیلی دیرم شده بود. چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخشید باید برم.. الان حاج آقا نگران میشن..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:
- منم دارم میام..
دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهراً چارهای نبود.
او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.
اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم. حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد. سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.
او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.
من از سکوت او میترسیدم.
پرسیدم:
- چیزی نمیخواین بگین؟؟!
او نگاه معنی داری کرد و گفت:
- رقیه سادات جان.. شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!
من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:
- خببب به نظرتون لازمه برم؟
حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید. شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.
حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره.
چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.
پرسیدم:
- چرا منظورتونو واضحتر نمیگید؟!
او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:
- منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید. قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من رو درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم:
- چشم حاج کمیل! اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.
او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ خطبههای اتمام حجت از دهۀ ۶۰ تا امروز
🔹 آیتالله خامنهای در نماز جمعه سال ۶۳: هفتهای که گذشت هفته مقابلهبهمثل بود و همه دیدند که مشت را با مشت محکمتری پاسخ میدهیم.✌️
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجب بودن حمایت از #لبنان، ما چه کنیم؟
✅ تو هم میتونی سرباز اسلام باشی
🔸 اگر میخواهید به جبههی مقاومت کمک کنید، این کارها رو انجام بدهید👆
🎙حجتالاسلامراجی
#وعده_صادق
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ یک دقیقه وقت بزار و این ویدیو رو ببین تا متوجه بشی چرا صهیونیسم دشمن کل بشریت هست نه فقط مسلمانان و ایرانی ها و...
آنچه باید بدانیم 👌🤓😎
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوهفتم
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
- امروز میخوام بیام ملاقات مادرت. او من من کرد و گفت امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژهست ملاقات نداره..
پرسیدم:
- تو که دیشب گفتی خونتونه؟
گفت:
- آره خوب دیشب خونمون بود. نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.
راست میگفت. صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.
گفتم:
- میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟'
تشکر کرد و گفت:
- نه فقط برا مادرم دعا کن..
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.
او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس و تنهاییش میگفت و من تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیهی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید و میخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامهی نماز مغرب به مسجد میرفت. او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونهم میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:
- یک مقدار کارهای عقب افتادهی شخصی دارم. منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.
نمیدونم چرا بیجهت دلم شور میزد. فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.
دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.. شبها کابوس میدیدم و روزها بیقرار بودم.
یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم. میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانهش به من نگاه میکرد و شیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.
به سینهم نگاه کردم.. به جای شیر سفید از سینههام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
انقدر در خواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدار شدم.
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.
تشنه بودم.
گفتم:
- آب..
چند دقیقهی بعد با آب کنارم نشست. آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینهش گذاشتم.
نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
- چیکار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچهمونو میبینم..
گریه کردم:
- میترسم کمیل جان.. میترسم.
ناگهان او دست از نوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود و مرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم. قلب حاج کمیل بود که ناآروم به دیوارهی سینهش میکوبید.
سرم رو از روی سینهش برداشتم و نگاهش کردم.
چشمهاش پایین بود و شونههاش بالا و پایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.
مجبور شد نگاهم کنه..
آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلختر از تلخ.. غمناکتر از غمگین!!
پرسیدم:
- چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته باز و بسته کرد و با همون لبخند، دروغ گفت:
- هیچی!! فقط ناراحت شمام.. دوست ندارم اذیت شید.. حتی در خواب.
و بعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.
گفتم:
- شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد..
دوباره پرسیدم:
- میدونم اهل دروغ نیستید. پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.
گفت:
- آره..
آب دهانم رو قورت دادم!
پرسیدم:
- چی؟!
جواب داد:
- وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست. شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:
- همین؟!!! یعنی من به عنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم. نفسهاش بلندتر شد.
- مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم. تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم. فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.
پرسیدم:
- دعا کنم که چی؟؟
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:
- دعا کن نترسم.. دعا کن منم اهلی شم..
این عجیبترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم. حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود. او از چی میترسید؟
پرسیدم:
- شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
از بین زانوهاش گفت:
- از خودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوهشتم
دستم رو روی دستش گذاشتم.
گفتم:
- ولی من با شما یاد گرفتم نترسم. وقتی شما هستی نمیترسم. شما وجودتون پر از آرامشه و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:
- نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!
گفتم:
- بهم بگید.. از اول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده. اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
- مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز..
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.
گفت:
- رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم. همونطور که الهام منو باور کرد. دیگه چیزی نپرسید. فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشتهی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟
مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟! با اینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی درمورد اون گناه نگه. چون به قول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:
- از فردا براتون یه طور خاصی دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم:
- مخصوصا در قنوتم..
خندید:
- پس از فرداشب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مؤمن من از چیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:
- او خیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل به غیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یاد جملهی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم:
- هر پرهیزکاری گذشتهای دارد و هر گنه کاری آیندهای..
چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدار شدم.
- پاشو خانومی.. پاشو مدرسهت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.
با غرولند گفتم:
- این روزها اصلا دل و دماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم. وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون میآورد و روی تخت میگذاشت گفت:
- تنبل شدید رقیه سادات خانوم. زودتر بلند شید. نون تازه خریدم. نون سنگک لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
حاج کمیل اون روز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانهی مفصلی تدارک دیده بود. سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمههای کوچیک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با او صبحانه میخوردم رو دوست داشتم.
اون روز تا پایانش برام خوش یمن و مبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربانتر و عاشقانهتر از همیشه نگاهم میکرد. با هر لقمهای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز و بادوم ریخت و درحالیکه پیشانیمو میبوسید گفت:
- وقتی برگشتی یه دونهشم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بیپناه. او همه چیز من شده بود.
نگفتم روزهایی که با هم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.
و من خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم. تصمیم گرفتم با کلید وارد خونه شم تا او رو غافلگیر کنم.
به در خونه که رسیدم کفشهای مردانهای به چشمم خورد. دلم شور زد. صدای پدرشوهرم از پشت در میاومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث دربارهی منه.
میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه
چون در ورودی منتهی میشد به یک راهروی دو متری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.
پدرشوهرم داشت حرف میزد.
- چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:
- حاج آقا من حواسم هست. رقیه سادات هم بچه نیست. بقول خودتون همه چیز حالیشه.
- درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شدهای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه. بهت میگم مراقبش باش.. وسایل و ابزار گناه رو ازش دور کن. حواست به رفت و آمدهاش باشه. انقدر تا دیروقت کار نکن.. بیرون نباش.. به جاش باهاش بیشتر باش.. انقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده. ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن تو الان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من و تو رو نگه داره. پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نااهل بار بیاد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل