eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 تنها کسی که می‌تواند جهان را اداره کند "حضرت آیت‌الله خامنه‌ای" می‌باشند ♨️مایکل اچ هارت، دانشمند بزرگ آمریکائی و یهودی معتقد، فیزیک‌دان، ریاضی‌دان ، اخترفیزیک ، حقوق‌دان، کارشناس علوم رایانه و ... و نویسنده کتاب بزرگ و معروف "۱۰۰ تاثیرگذارترین افراد در تاریخ" در مقاله‌ای می‌نویسد : 🔹چنانچه از من سوال شود که چه کسی می‌تواند این جهان آشفته‌بازار را سامان بخشد و مدیریت کند ؟ می‌گویم : محمد(ص)، اگر محمد(ص) نبود می‌گویم :  علی(ع)، اگر علی(ع) نبود می‌گویم :  فقها، آن‌هم فقهای شیعه نه اهل سنت، اگر به من گفته شود : از فقهای شیعه کدام فقها، در جواب می‌گویم : فقهای ایران و در میان فقهای ایران تنها کسی که می‌تواند جهان را اداره کند "حضرت آیت‌الله خامنه‌‌ای" می‌باشند @hazratezeynab_313
🔴 روز جهانی دختر با چه هدفی؟؟ روز بین‌المللی دختر یک روز یادبود بین‌المللی اعلام‌شده از سوی سازمان ملل متحد است که به روز دختر نیز مشهور است. ۱۱ اکتبر ۲۰۱۲، اولین روز دختر بود. این یادبود در حمایت از فرصت‌های بیشتر برای دختران و ارتقای آگاهی در خصوص نابرابری جنسیتی که دختران در سطح جهان به خاطر جنسیتشان مواجه‌اند برگزار می‌شود.  نامگذاری روزی بین‌ المللی به اسم دختربچه‌ها در جهت حمایت از آنان و تلاش برای دسترسی بهتر و بیشتر دختران به آموزش و تغذیه و حقوق قانونی و مراقبت‌هاي‌ دکتری، و ممانعت از خشونت و تبعیض و ازدواج اجباری صورت گرفت. در این روز ، یعنی 11 اکتبر هر سال ، جهت جلب رضایت دختران و حمایت از موضوعات مطرح شده، در مکان‌ها و ساختمان‌های تاریخی و مدرن جشن و نورپردازی انجام می‌شود. برای مثال، آبشار نیاگارا در این روز، به رنگ مورد علاقه دختران یعنی صورتی در می‌آید و همچنین برج بلند مخابرات برلین نیز در این روز رنگ صورتی را برای نمای این برج تغییر می‌دهد. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَ اَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَ جارُكَ، وَ اَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَ الاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. @monjiyaran313
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو می‌گرفتم. او زورش از من بیشتر بود. چون هم مرد بود و هم مست! من نمی‌تونستم با او درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه. خدا رو بلند صدا زدم.. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین می‌ریخت دوباره صدا زدم.. همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سال‌هاست داره فریاد میزنه: شیعههههههه‌ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی‌ش رو نمی‌شنویم! چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: - امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.. ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی‌اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه‌ای دستم داغ شد. وقتی چهره‌ی وحشت زده‌ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم.. او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: - این دیوونست باباااا... هیچ دردی احساس نمی‌کردم! فقط نمی‌تونستم چشم‌هام رو ثابت نگه دارم. میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت: - بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن.. وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم.. صدای موسیقی زیاد بود. ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت! هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم.. تنه‌ای سخت در آغوشم گرفت. از ترس جیغ کشیدم: - نههههههههه صداش آرومم کرد: - رقیه جان.. رقیه خانوم.. سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست و بازوت خونیه؟! آه بخون.. بخون حاج کمیل روضه مادرم رو.. بخون! میگن امام زمان روضه‌شونو دوست داره. لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم می‌رقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود! من داشتم از شدت سرما می‌لرزیدم. چشم‌هام رو به سختی باز کردم و با خنده‌ی شوق زبان گرفتم. سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم. - حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه...؟هم.. هم.. هم.. دیدی.. هم.. هم.. دیدی جدم نذاشت شرمنده‌ شم؟ بخدا.. هم.. هم.. نذاشتم یه تار.. هم.. هم.. یه تارمومو ببینن.. نذاشتم.. او با چشم‌هایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد. گفت: - الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد.. الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی.. حرف نزن! حرف نزن خانومم.. حرف نزن.. چشم‌هام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.  او عمامه‌ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد. چشمم بسته شد. صدای جر خوررن پارچه‌ای به گوشم رسید. دست‌های گرم و لرزنده‌ی او راحس می‌کردم که چیزی رو دور بازوم میبنده. وای چه آرامشی!! صدای موزیک قطع شد. حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم می‌نواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ.. محکم و با صدایی بلند.  سرم دوباره روی قفسه‌ی سینه‌ش بود. نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده. دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت.. تاپ تاپ تاپ تاپ... اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشم‌هاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!  پرسیدم: - حالش خوبه؟! چشم‌هاش رو به نشانه‌ی تایید باز و بسته کرد و خندید!  کسی دستی روی پیشانیم گذاشت. نگاهش کردم. آقام چه جوون و زیبا شده بود. گفت: - انگور میخوری؟  تشنه‌م بود!! گفتم: - بله آقاجون.. دلم انگور میخواد! او خوشه‌ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد. چشم از آقاجانم برنمی‌داشتم. پرسیدم: - آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟ خندید!!  - اگر آقا نبودم نمی‌بخشیدمت. پس آقام منو بخشید! جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
صدای پچ پچ‌های خفیف و پر تعدادی به گوشم می‌رسید. - الهی بمیرم براش.. خدا میدونه چی کشیده - من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم. حالا خداروشکر بخیر گذشت.. - خدا از سر تقصیرات اون دختر نگذره.. ببین چطور با این دختر بازی کرد.. چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. دور و برم چقدر شلوغ بود. خواب بودم یا بیدار؟! اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود. قبلا هم این صحنه رو دیده بودم. با چشم‌های اشک آلود و نگران نگاهم میکرد. صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت.. - تو آخر منو میکشی رقیه ساداات.. الهی بمیرم برات که انقدر مظلومی.. انقدر اذیت شدی.. اشک خودمم در اومد. نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد. او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت. پیشونیمو بوسید و پرسید: - حالت چطوره دخترم؟ من فقط آهسته اشک می‌ریختم. هنوز در شوک بودم. راضیه و مرضیه به نوبت جلو اومدن و بوسم کردن. راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد: - دیگه تموم شد عزیزم.. از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم.. نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه.. نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودن؟ شماتتم نکردن؟ شک نکردن؟ حاج آقا مهدوی.. حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟! خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق! منو دید که نگاهش کردم. لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد. تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.  با اشک و شرم نگاهش کردم. در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمی‌فهمیدم. ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد. - خداروشکر بابا که سالمی.. خداروشکر.. ما رو صدبار کشتی و زنده کردی.. دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم: - حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم.. چندبار آروم پشت دستم زد: - میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو! آه چقدر دلم آروم گرفت!! حاج کمیل گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی بر لب داشت. اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکرد که او چقدر در مهرورزی استاده! دستم رو گرفت و نگاهم کرد. آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده‌های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری و دستت تو دستت بنده‌ی خوبش باشه! دلم می‌خواست فکر کنم همه‌ی اتفاق‌ها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه‌های وحشتناک و نفس‌گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاق‌ها افتاده بود. حاج کمیل غنچه‌‌ی لبخندش شکفت. من هم با او شکفتم! انگشت‌های مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشت‌ها رو دوست داشتم! - سلام علیکم عزیز دلم؟؟ حالتون چطوره؟  گلوم خشگ بود. گفتم: - سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل. دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید. چشم‌هاش برکه‌ی اشک شد. - خیلی میخوامت سادات خانوم.. نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه‌ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل می‌گفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج می‌رفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم می‌خندید؟! فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار.. من از دست آقام خوشه‌ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده. پس دیگه نباید به این اتفاق‌ها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیر خودش کرده بود و باید به جواب می‌رسیدم. گفتم: - باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم. نمی‌دونید این چند ساعت بر من چی گذشت.. سرش رو به نشانه‌ی همدردی تکون داد: - میفهمم میفهمم! گفتم: - نمی‌دونید چه معجزاتی به چشم دیدم!! دوباره با همان حالت جواب داد: - یقین دارم.. یقین دارم اشکم از چشمم جاری شد. - بچم حالش خوبه؟ گفت: - بله.. به لطف خدا. نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود. گفتم: - خیلی حرفها دارم براتون حاجی.. خیلی اتفاق‌ها افتاد.. او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت. گفت: - قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره. خیلی کلنجار رفتم در این مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می‌افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبت‌های حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره. از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازی‌ها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما.. آه بلندی کشید و گفت: - به هرحال دیگه همه چیز تموم شد. دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با تعجب پرسیدم: - یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟ او آهسته پشت دستم رو زد: - بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدن. آه کشیدم. - چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد. حاج کمیل پرسید: - کی رو میگید؟ نسیم؟؟ سرم رو به حالت تایید تکون دادم. او با لبخندی رضایت بخش گفت: - نگران نباشید اونم دستگیر شده!  خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت. از ناله‌ی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کرد بنشینم. پرسیدم: - نسیم چطوری دستگیر شد؟!  او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست!  گفت: - مفصله!  التماس کردم: - نه خواهش میکنم برام تعریف کنید. من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا.. نسیم می‌گفت براتون نامه می‌فرستاده در این مدت! حقیقت داره؟  او سرش رو با تاسف تکون داد: - بله حقیقت داره - پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه و حسدش منو نابود کرد. او کمی مکث کرد و گفت: - در حقیقت خودشو نابود کرد. می‌دونید یاد یک حدیث از حضرت علی(علیه‌السلام) افتادم. که فرمود: - آفرين بر حسادت! چه عدالت پيشه‌ست! پيش از همه صاحب خودش را مى‌كشه. این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد. مکثی کردم. - حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟ او آهی کشید و روی صندلی نشست. - والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید. براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید. هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود. خیلی دلم شور افتاد. ساعت حدودا یک ونیم بود حاج آقا تماس گرفتن پرسیدن از شما خبر دارم یا خیر. پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروز با.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده. بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه داد: - خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمی‌کنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.. ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد. حاج آقا هم دلش شور میزد. خیلی نگران حال شما شدیم. از اون ور فکر می‌کردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شوم‌تری برای من و حاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم می‌دیدیم از شما خبری نیست. تا دو صبر کردم خبری نشد. از بیم آبرو هم نمی‌شد بی‌گدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد. من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم. با بغض گفتم: - می‌ترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟ حاج کمیل بهم اطمینان داد: - معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده! و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه. اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفن. من یکیش به چشم‌هام اعتماد دارم یکی به شما. آدرس و شماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم. رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد. آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونه‌ی اوناست. دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچه‌ی همین خانوم بودیم که برام از یه شماره‌ی ناشناس پیام اومد که عجله کنید. اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته. بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن. دقت کردم دیدم بله خودشونن. خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنن گرفتیمشون. همه چی خدایی بود.. او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد. مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود. پرسیدم: - آخه نسیم شماره‌ی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟ او شانه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: - کسی که انقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش. از طرفی شماره‌ی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه. شاید تو مسجد از کسی گرفته. شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته. کسی که آدرس خونه‌ی پدرم رو بلد باشه قطعا شماره‌ی منم از یه جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه. مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته! و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته! دوباره آه کشید: - وقتی داشتن می‌بردنش گریه میکرد می‌گفت من نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد. بخاطر همین هم بهت اس‌ام‌اس دادم.. سری با تاسف تکون داد: - هییی!! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی خیلی بد کرد خیلی! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
29.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به زن دادیم مسئـله‌ی تحصیل، اشتغال، ازدواج، فعالیت‌سیاسی، حضور‌ در‌ مسائل‌ اجتماعی داره.. 👈🏻کدوم ازین موارد جلوی آزادی رو گرفته🤨⁉️ در کجای دنیا این همه فعالیت زن انجام میده؟ با افتخار و سربلندی😌✌️🏻:) 🎙 مقام‌معظم‌رهبری •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ ورود عروس با حجاب و پوشش با صوتِ ملکوتی قرآن کریم در اروپا 🔻حالا ایران اسلامی... فقط کافی است بگوییم «لطفاً در مراسم عروسی صدای آهنگ رو یه خرده کم کنید» انگار کفر گفتیم و طناب دار آماده می‌شود! 🔻جهان به سرعت داره به طرف اسلام و زندگی پاک و معنوی اسلامی حرکت می‌کند تا جایی که آلمان و فرانسه و انگلیس اعلام خطر کرده‌اند‌. •@patogh_targoll•ترگل
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختری که ادامه تحصیل نداد اما نامش به کتب درسی اضافه شد! تولد: ۲۵ بهمن سال ۱۳۴۷ شهادت: مهر ۱۳۵۹@patogh_targoll•ترگل
با حسرت گفتم: - حاج کمیل من فکر می‌کردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر می‌کردم شاید اون هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه. حاج کمیل سری با تاسف تکون داد: - واقعیت اینه که که همه در دنیا هدایت نمیشن. بعضی مورد لطف پروردگار قرار می‌گیرند و بعضی نه! البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند. و اون هم انسانیته!  پرسیدم: - حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟ خندید و گفت: - دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست. کی دوست داره آدم باشه کی نه! نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد. کسی با پیشینه‌ی نسیم که لاقیدی و بی‌اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه. شما نباید بهش اعتماد می‌کردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه.. حرفش رو قطع کردم: - کاش بهم مستقیم می‌گفتید. او آهی کشید: - نمیشد. بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون می‌گفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد و من کمکش نکردم رو به رو می‌شدید. از طرفی من زیاد این دختر رو نمی‌شناختم. فکر می‌کردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی‌اطلاعم. البته گمونم من هم کوتاهی کردم. باید به نصیحت پدرم گوش می‌کردم. لبخند تلخی زد: - در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم‌تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی! حاج کمیل پرسید: - ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم! تو دلم گفتم: - این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد. شاید فقط خون پاکش میکرد! گفتم: - اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم. خندید! از همون خنده‌ها که دیوونه‌م میکنه، ریز و محجوب!  من هم از خنده‌ش خنده‌م گرفت!  میون خنده گفتم: - حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده. من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم. دعا کنید این یقین ذره‌ای ازش کم نشه!  او پیشونیم رو بوسید . - الهی امین! زیر لب خدا رو شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. یاد این آیه افتادم (و یدالله فوق ایدیهم..) حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید!  چند وقتی بود که آرامش نداشتم. حالا چقدر آروم بودم. انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود.. دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد: دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاه‌های تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده‌های سبز و روشن!  چشم‌هام رو بستم و در زیر نوازش‌های حاج کمیل با خدا حرف زدم  و شکرش گفتم. ......... تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود. پیاده‌روی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خسته‌م کرده بود. این ماه‌های آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم. وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!  رو کردم به آقا مهدی و گفتم: - مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما آقا مهدی با زبان کودکانه گفت: - نه مامانی من میخوام با فواره‌ها بازی کنم و دستمو رها کرد و به سمت حوض میدون دوید. دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغض آلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت: - بفرمایید بنشینید. لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم. چقدر چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی‌ای داشت. دوست داشتم باهاش هم کلام شم. گفتم: - عجب هوا گرم شده..! او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت: - بله. گفتم: - اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه.. او انگار حوصله‌ی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و با چهره‌ای غمگین به گلدسته‌های مسجد نگاه کرد. یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت می‌نشستم و به گذشته‌م فکر می‌کردم. هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که  با دوپای کودکانه‌ش در کنار حوض می‌دوید و می‌خندید!  دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. نمی‌دونستم مشکلش چی بود؟ نمی‌دونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت. از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم. او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم. کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم. آقا مهدی به طرفم دوید. - مامانی من تشنه‌مه. از همین آب حوض بخورم؟ گفتم: - نه نه مامان. اینکارو نکنی‌ها. اون آب کثیفه. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
گفتم: - صبر کن یه کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب می‌خریم. آقامهدی دست از بهانه‌گیری برنمی‌داشت. دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد. حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه. ما خلوت او رو به هم زده بودیم. او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت: - بیا عزیزم. اینم آب. مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره. آقا مهدی نگاهی به من انداخت! من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی  دادم. دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه‌ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد. نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم. جا خورد! آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: - اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه.. انگار احتیاج داری تنها باشی.. او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشم‌هاش خیس شد. - نه مهم نیست. من به اندازه‌ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم. چقدر دلش پر بود. کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد. پرسیدم: - چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی، درد دل کنی. او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد! - حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی‌غصه باشی. من در کنار اونها تنهام و غصه دارم. دست‌های سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم. گفتم: - نمیدونم دلت چرا پره. حتما دلیل موجهی داری.. ولی یادت باشه همه‌ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم رو متحول کرد. حالا همونو من بهت میگم! اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه. اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود. گفتم: - ما تو آغوش خداییم. وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا ناامیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! از من میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات و حوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو! او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت: - این حرفها خیلی قشنگه، خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست. بعد سرش رو بالا آورد و پرسید: - شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟ من با اطمینان گفتم: - من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی‌اعتقادیمونه. از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمی‌کنیم. اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه. هیچ وقت ناامید نمیشی. به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی‌جواب نمیمونه. او مثل مسخ شده‌ها به لبهای من خیره بود. زیر لب نجوا کرد: - شما.. چقدر.. ماهید! خندیدم. گفت: - حرفهاتون دل آدم رو می‌لرزونه.. مشخصه از ته دلتون میگید، خوش بحالتون، این ایمان رو از کجا آوردید؟  کمی بهش نزدیک‌تر شدم و گفتم: - منم اولها این ایمان رو نداشتم. خدا خودش از روی محبت و مهربانیش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم. او دستم رو رها نمیکرد. با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد. - خوش به سعادتتون، چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه، لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید. من با تعجب خندیدم: - وای نه خیلی مفصله. ولی مطمئن باش سختی‌هایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم. هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده‌تر و ناب‌تر میشی. من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه‌ها و مشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدر و مادرش.. از بی‌معرفتی و بد رفتاری‌های دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او رو از دست بده. او با بغض و اشک گفت: - شما که انقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.  دستش رو نوازش کردم. صدای اذان از مناره‌ها بلند بود. با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت: - آمین! آقا مهدی دوید سمتم.  - مامان مامان اذان میگن، بریم مسجد الان بابایی میاد من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم: - یادت نره بهت چی گفتم!! تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل