eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آره خلاصه آقا ی امام حسین :).. 4 روز تا محرم الحرام
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
49.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ' سلام! امشب شبِ عجیبی بود.. شبی که حالت عادی نداشت! با بچه های منجی یار تصمیم گرفتیم برای هفته ی عفاف و حجاب یک حرکتی بزنیم.. به هر حال همه ی ما فرزندان امام زمان عجل الله' هستیم که این بین، بعضیا از مسیر خارج شدن اون بعضیا خواهرامونن نمیشه که خواهر، خواهرش رو فراموش کنه که.. میشه؟! از طرفی یک رابطه ی خشن بین قشر محجبه و قشر کم حجاب تر نشون دادن اون وریا همه ی این دغدغه ها روی هم شد تا یک فکری کنیم تایک جوری بریم جلو تا یک حرکتی بزنیم دست خواهرامونو بگیریم وَحدت، وَحدتمون رو نشون بدیم بسم الله گفتیمُ، از صاحبش، از مادرمون مدد گرفتیم اصلا بدون کمک حضرت زهرا سلام الله ' نمیشد. اصلا تا همینجاشم معجزه بود.. توی عرض یک هفته وَلو کمتر بدو بدو رفتیم دنبال خرید.. کار آسونی نبود قیمت ها سرسام آور.. ولی خب! شد. گفتم که خودش داشت کمکون میکرد خریدا که تموم شد بچه ها همه دور هم جمع شدیم به طرز باور نکردنی توی یک ساعت با همکاری نصف کار رفت جلو و این لبخند محو از صورتم پاک نمیشد باورم نمیشد همه ی بسته هارو ریختیم تو کوله حالا رسیدم قسمت سختش! شایدم شیرین پخش بسته ها.. واسه ما بی تجربه ها کار آسونی نبود.. بعد کُلی نقشه کشی بعد کُلی برنامه ریزی بعد کُلی فکر کردن و فسفر سوزوندن ،من چی بگم! اون چی بگه.. من لبخند بزنم؟ اون اخم کنه! با وجود همه ی این افکار با شهامت زینبی! رفتیم تو دل کار.. ادامه متن داخل کانال * 📅بماند به یادگار از 1402/4/24 و من الله التوفیق! _گروه فرهنگی جهادی منجی یاران _ __پاتوق ترگل @monji_yaran @patogh_targoll
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
حالا کجا؟ _میدون مادر_ همونجایی که.. آره بیخیال! باورم نمیشه ، چادری ها کجان پس؟ آهای چادری ها! اینو بدونید راه رفتنتون هم جهادِ ها ولو چیزی نگید پس کجایید؟ حتما باید راهپیمایی باشه تا بیاین بگین آقا ما هستیم! چرا نمیای تو میدون.. عقایدتو داد بزن! بگذریم خب سه، دو، یک.. فیلم بگیر سلامم! اخم کرد رفت.. برای شروع خوب نبود ادامه دادیم رفتیم جلو تر.. اهاا، داره دستمون میاد چجوریاس نه بابا اونقدرا هم که فکرشو میکردیم سخت نبود شد!!! رسیدم وسط پارک.. بعدی، بعدی، بعدی.. ذوق میکردن و خوشحال میشدن آره حاجی واقعیت ایران ما اینه.. نه اون جنگ و دعوایی که تو رسانه نشون میدن. بین مقدارِ زیادی فشار کار یک آقا اومد جلوم واستاد اولش ترسیدیم.. بعدش با یک لبخند برادرانه.. و تشکری که کرد اَزمون، احساس امنیت و شادی بیش از حد رو بهمون هدیه داد.. انگار فرستاده بود! از طرف صاحبش.. آخه حتما دیده بود انرژی هامون کم اومده.. قوت قلب بود من مطمئنم همه ی اینایی که امشب این بسته رو گرفتن رزقشون بوده.. حتما یک کاری کردن ما که وسیله ایم اما دعا میکنم به مدد همون خانمی که کارارو تا اینجا برد جلو تاثیر داشته باشه کار ناچیزمون لبخند :) 📅بماند به یادگار از 1402/4/24 و من الله التوفیق! _گروه فرهنگی جهادی منجی یاران _ __پاتوق ترگل @monji_yaran @patogh_targoll
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠اهمیت حجاب و عفاف _حجت الاسلام رفیعی_ @patogh_targoll•ترگل
اولین کلاسم که تمام شد خودم رو به محوطه رسوندم، هر چی چشم چرخوندم نبود. با خودم گفتم شاید به کتابخونه رفته باشه. دوستش سوگند رو دیدم، دل، دل می‌کردم برای اینکه سراغ راحیل رو ازش بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد. با خوشحالی سارا رو صدا کردم و سراغ راحیل رو ازش گرفتم. اخماش تو هم رفت و گفت: _من چه میدونم مگه من به پای راحیلم. با تعجب گفتم: _چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس. روش رو برگردوندو گفت: _خودت چرا نمی‌پرسی؟ نمی‌دونستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاق‌تر بود. خیلی جدی بهش گفتم: _اگه انقدر سختته نپرس، اصلا مهم نیست. بعد هم به طرف کتابخونه راه افتادم. صدای قدماش می‌اومد ولی من اعتنایی نکردم. خودش رو به من رسوندو گفت: _خب بابا می‌پرسم. اخمی کردم و گفتم: ‌_نمی‌خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم. دوباره راهم رو ادامه دادم. وارد کتابخونه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیومده. گوشیم رو از جیبم درآوردم که تا زنگ بزنم و خبری ازش بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم رو کنترل کنم. اون روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می‌بینمش کمی آروم شدم. وقتی از شرکت به خونه رسیدم، مامان دوباره سوال پیچم کردو از راحیل پرسید. هر چی من بیشتر از راحیل براش می‌گفتم اون متعجب‌تر میشد، که آخرش گفت: _آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که درموردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟ لبم رو گزیدم و گفتم: _نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می‌بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق میکنم حتی یه زنگم نزده. مامان چهره‌اش رو تو هم کرد و گفت: _اوه، اوه، کی میره این همه راه رو... چقدرم ناز داره. خنده‌ای کردم و گفتم: _خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه میخرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه. مامان با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت: _راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها... چی میگی تو پسر... وقتی سکوتم رو دید، ادامه داد: _حالا اگه قسمت شد و ازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی. با تعجب گفتم: _مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد. مامان با اخم نگام کردو گفت: _یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟ لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه. _ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خوب عروسی رو مختلط نمی‌گیریم. _خب بعدش چی؟ _بعدش هیچی... مگه چادر چشه..؟ مامان با حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل انقدر براش غیرقابل هضمه. تا رسیدم کلاس، مثل کسی که دنبال گمشده‌ای هست، چشم دوختم به صندلیش، خالی بود. رفتم سر جام نشستم و زل زدم به در. هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی‌دونستم چیکار کنم. با خودم گفتم اگه امروزم نیاد حتما پیام میدم. دیگه طاقت ندارم. جزوه‌ام رو روی میز گذاشتم و به علامتایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم. خودکار رو برداشتم تا مطالب امروز رو با دقت یادداشت کنم و بعدا بهش بدم شاید به بهانه‌ی جزوه دادن بازم بتونم چند کلمه‌ای باهاش حرف بزنم. بعد از تمام شدن کلاس با سعید‌ به محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزدو من تمام حواسم به کسایی بود که در رفت و آمد بودن. ولی هیچ کدامشون راحیل نبودن. اون روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون اومدم سعید صدام کردو گفت: _منم تا یه جایی می‌رسونی؟ _من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد می‌رسونمت. تازه حرکت کرده بودم که سارا رو که از کنار خیابان پیاده می‌رفت رو دیدم. سعید گفت: _عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش. بی‌تفاوت گفتم: _چه معنی داره، خودش بره بهتره. سعید متعجب نگام کردو گفت: _قبلا که سوارش میکردی، چه معنی داشت؟ _قبلا اشتباه میکردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه. سعید با چشمای گرد شده فقط نگام کردو حرفی نزد. من هم بی‌تفاوت به راهم ادامه دادم. وقتی رسیدم شرکت دیگه طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می‌دادم. اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم و با خودم گفتم شاید خوشش نیاد. برای همین کمی رسمی‌تر نوشتم: _سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیاید؟ اتفاقی افتاده؟ بعد از یک ساعت که مشغول کارهام بودم با صدای پیام گوشیم بی‌معطلی بازش کردم، نوشته بود: _سلام؛ چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم. ان‌شاءالله فردا میام. از خوشحالی گوشیم رو بوسیدم و قربون صدقه‌اش رفتم، پس یعنی فردا می‌بینمش. چرا می‌خواسته تنها باشه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه‌اش زده بود و نگاهش به پنجره‌ی کلاس بود. غرق افکارش بود. لبام کش اومد. دو سه نفر بیشتر تو کلاس نبودن. ذوق زده رفتم و صندلی کناری‌اش نشستم. انقدر تو فکر بود که اصلا متوجه‌ی من نشد. صورتش رنگ پریده به نظر می‌رسید. احساس کردم اون شادابی همیشگی رو نداره. نگران شدم. آروم سلام کردم. برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد. _نگرانتون بودم. خوبید؟ _ممنون، خداروشکر. به چشماش نگاه کردم و گفتم: _از چی ناراحتید؟ _چیزی نیست. _نگید چیزی نیست، قیافتون داد میزنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردن؟ سکوت کرد. سکوتش منو به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم: _نگید که مخالفت کردن. فکر قلب منم باشید. بازم سکوت کرد. _تو رو خدا حرف بزنید. نمیدونم تو صورتم چی دید که اونم مضطرب شدو گفت: _بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم. نگاه دلخورم رو روانه چشماش کردم و گفتم: _چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم و گوشه چادرش رو کشیدم و گفتم: _خواهش میکنم الان بگید. با خجالت نگاهی به چند نفری که تو کلاس بودن انداخت و گفت: _خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید. باشه شما برید بوستان منم میام. بی‌حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می‌خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چی شده. با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می‌زدم که اومد. فوری فاصلمون رو پر کردم و گفتم: _لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده. سرش رو انداخت پایین و گفت: _مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده‌ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره. نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدو گفتم: _برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک دارید که بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟ آروم آروم به طرف نیمکت رفت و نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش رو ببینم، چشماش بسته بود. شروع کردم به حرف زدن. _راحیل من بدون تو نمی‌تونم. به دل من رحم کن. تمام سعی‌ام رو واسه خوشبختیت میکنم. اصلا نگران نباش. آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتن؟ سرش رو بلند کرد ولی نگاهش زیر بود. _من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو میشناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه. اعتراض آمیز گفتم: _نه، شاید از طرف خانواده‌ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست. سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشن، چند جلسه خانواده‌هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه. لطفا از مادرتون اجازه‌اش رو بگیرید که بیایم. اصلا به عنوان آشنایی، نه خواستگاری. نگاه پر از خواهشم رو به چشماش دوختم و گفتم: _وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید. راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمیکنم. دستاش رو تو هم گره کرد. _تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه... بغضش اجازه نداد حرفش رو تموم کنه. لباش رو محکم بهم فشار میداد تا اشکش نریزه. چقدر دلم می‌خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله‌ی اجباری چقدر برام زجر آور بود. _میدونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون انقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه. بعد از یه سکوت طولانی، گفت: _آقا آرش. بی اختیار گفتم: _جانم. خجالت کشیدنش رو با یه مکث طولانی نشون داد و گفت: _من باید فکر کنم. بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمیخوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم. از حرفش، خون تو رگام یخ بست. بی‌حرکت فقط نگاش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم رو دید نگاش رو روی صورتم کشید. نگرانی رو تو چشماش دیدم. صدام زد، _آقا آرش... جوابی نشنید، بلندتر گفت: _آقا آرش... دلم می‌خواست تو همون حال بمونم و اون مدام اسمم رو صدا بزنه. وقتی به خودم اومدم دیدم یقه‌ی لباسم رو گرفته و با رنگی پریده تکونم میده. _خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش رو عقب کشید. _خداروشکر. با دیدن لرزش دستاش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش میکردم. به سختی از جام بلند شدم و گفتم: _چند دقیقه بشینید الان میام. سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جشن غدیر تصمیم گرفت چادری بشه ؛ و حالا روز تولدش چادری شد.. :) وایه همین تغییرات، واهمه دارند و برای کمرنگ کردن غدیر، دست و پا می‌زنند. _محمدمهدی‌مصلحی_ •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
_رنگتون پریده لطفا بخورید. آبمیوه رو گرفت و گفت: _خودتون خوبید؟ _شما خوب باشید، خوبم. ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یکم کوتاه بیایید. حداقل بخاطر خدا. قسمت رو ما خودمون می‌سازیم. نگاه گنگی به من انداخت و پرسید: _بخاطر خدا؟ نگاه گنگش رو به پاکت آبمیوه‌ای که دستش بود، دوخت. نی پاکت آبمیوه رو داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود رو طرفم گرفت و تشکر کرد. احساس ضعف داشتم، فوری آبمیوه‌ام رو خوردم. راحیل هنوز در همون حالت بود. صداش زدم جواب نداد، بلند شدو گفت: _باید زودتر بریم کلاس... چادرش رو گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم: _لطفا بشین. برای اینکه چادر از سرش نیوفته نشست و گفت: _استاد راهمون نمیده ها. نگران گفتم: _با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا. (اشاره کردم به پاکت آبمیوه) دوتا مک به نی زدو دوباره بلند شدو گفت: _باید زودتر بریم. بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شونه به شونه‌ی هم راه می‌رفتیم و چقدر برام این همراهی لذت بخش بود. نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی‌خواست بگم، ولی برای اینکه نشونش بدم که حواسم به همه چیز هست گفتم: _فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه. برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت: _ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزنه که میگه فعلا با هم دیده نشیم. همه‌ی حرفاش رو قبول دارم فقط کارهایی که میگه انجام دادنش سخته. بخصوص برای من. بعد از کلاس می‌خواستم پیام بدم که صبر کنه تا خودم برسونمش، ولی ترسیدم تو دلش بگه باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمونی شد. چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل رو نگیره و من نگم که هنوز خبر نداده. از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کم‌کم مادرم هم علاقمند شده زودتر باهاش آشنا بشه. بعد از اینکه شام خوردیم، مامان با یک ظرف میوه اومدو کنارم نشست وگفت: _میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، میخوای من برم خونشون اول با مادرش صحبت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: _مامان جان مثل اینکه شما از من مشتاق‌ترید... _من بخاطر خودت میگم، از وقتی حرف این دختره تو خونه‌اس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می‌ترسم... مادرم با تعجب حرفم رو بریدو گفت: _چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟ _دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه... بعد آروم ادامه دادم: _انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می‌دونید ما با هم فرق داریم. _کاش یکی مثل خودمون رو می‌خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نذاشتم ادامه بده و گفتم: _نگو مامان، حتی فکرش دیونم میکنه. بلند شدم که به اتاقم برم، مامان گفت: _میوه بخور بعد. دلخور گفتم: _دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی رو دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می‌خواست این رو براش بنویسم. اول اسمش رو صدا زدم، طول کشید تا جواب بده. نوشت: _بله. نوشتم: _یه دنیا دلم گرفته.. چند دقیقه‌ای طول کشیدو پیام داد: _می‌خواید حالتون خوب بشه؟ نمی‌دونم چه اصراری داشت ضمیر جمع به کار ببره. نوشتم: _آره خب. _با خدا حرف بزنید. نوشتم: _باشه، ولی دلم می‌خواست تو آرومم میکردی... _حرف از محالات نزنید. براش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همونطور که دراز کشیده بودم انقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
دستام رو توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به اومدنش نگاه میکردم. انقدر دلتنگش بودم که نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاش سُر خوردو تو چشمام افتاد، لباش به لبخند کش اومد. تعجب کردم، احساس کردم چشماش برق می‌زنن. لب زدم و با سر سلام کردم. اونم با باز و بسته کردن چشماش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیش رو بپرسم. گوشی رو برداشتم و فوری پیام دادم، تا دلیلش رو بدونم. حسی به من می‌گفت این خوشحالیش مربوط به منِ. بعد از اینکه پیام دادم، منتظر جواب موندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد رو دیدم که به طرف کلاس می‌اومد. وارد کلاس شدم، نگاهمون به هم افتاد و اشاره‌ی نامحسوسی به گوشیم کردم، و بهش فهموندم که گوشیش رو چک کنه. بعد از اینکه استاد اومدو شروع به صحبت کرد. صدای پیامش اومد. باز کردم نوشته بود: _مامان گفت: برای آشنایی می‌تونید بیاید. انگار دنیا رو یک جا به من دادن. انقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همونطور که به صفحه‌ی گوشیم نگاه میکردم، گفتم: _واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشون به طرفم کشیده شد. بی‌اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط تونستم با همون لبخندی که روی لبم بود بگم. _عذر میخوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کنه ارزشش رو داره. ولی استاد حرفی نزدو صحبتش رو ادامه داد. چشمم به راحیل افتاد اونم نگام میکرد و چشماش می‌خندید. انگار از چشمام فهمید که هنوز باورم نشده و چشماش رو آروم باز و بسته کرد. با این کارش انقدر به من هیجان داد که دیگه نتونستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می‌خواست زودتر به مامان خبر بدم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش رو می‌پرسیدم. پیام دادم و اونم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگه صبر کنم با ذوق به مامان زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی اومد. _الوو... با هیجان گفتم: _سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبر خوش برات دارم که تا بشنوی کلا خواب از سرت میپره. _چی شده؟ _الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می‌تونیم بریم خونشون، واسه... _اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب میذاشتی شب میومدی میگفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم رو منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: _خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه‌ای کشیدو گفت: _بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودن. _مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده. خنده‌ای کردو گفت: _اگه دعاهای من می‌گرفت که آخر هفته می‌رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری. از حرفش تعجب کردم و گفتم: _مامان شما که خودتونم پیگیر بودید. نگید که... _پیگیر بودم چون می‌خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم. نفسش رو بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و... _نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم. پوفی کردو گفت: _خیلی خوب، فعلا خداحافظ. به سرعت گوشی رو قطع کردو منتظر نموند تا خداحافظی کنم. چی فکر میکردم چی شد. تو محوطه‌ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلی‌های کنار بوفه نشسته بودن و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اونم چیزی مقابلش نبود. نمی‌دونم چرا اکثرا چیزی نمی‌خورد. سوگند طوری باهاش صحبت میکرد که احساس کردم از چیزی عصبانیِ. راحیل سرش پایین بود و با گوشه‌ی کتابی که روی میز بود ور می‌رفت و گاهی سرش رو بالا میاوردو‌ نگاش میکرد و حرفش رو تایید میکرد. خیلی کنجکاو شدم که بدونم با اون تحکم به راحیل چی میگه. میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آروم رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش رو بالا می‌آورد سوگند جلوی دیدش رو گرفته بودو منم پشتم بهش بود. گوشیم رو در آوردم و خودم رو مشغولش نشون دادم. گوشام رو تیز کردم، شنیدم که می‌گفت: _تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه... زندگی من یادت رفته؟ تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه... این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا. راحیل گفت: _تو حق داری به خاطر تجربه‌ی تلخی که داشتی... ولی من هدفم با تو فرق میکنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد... انگار حرفش سوگند رو عصبانی کردو گفت: _دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، انقدرم اون مامانتو دق نده. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی و ششم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید احمد رضا عباسی ' التـماس دعـا