6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفسیر زیبای زن مسلمان انگلیسی زبان، درمورد حجاب.. :))
مـردم همیشه میپرسـن ،
حجاب یک انتخاب است؟🥲
+و من گفتم بلـــــه کامــــلا!
👈🏻او به من گفت زیبایی خود را نشان نده:))
•@patogh_targoll•
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت246
تعدادی ازمهمونا هم با ما به خونه اومدن. من و فاطمه هم بساط چایی رو مهیا کردیم.
چند ساعتی طول کشید تا تک تکشون خداحافظی کردن و رفتن، حتی خواهر مادرشوهرم.
فاطمه هم به خواست نامزدش بعد از رفتن خالهی آرش خداحافظی کرد و رفت.
آرش برای بدرقهی مهمونا رفته بود. همین که وارد سالن شد مادرش نگران پرسید:
_مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخماش غلیظتر شد و جواب داد:
_چه میدونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن.
استکانها رو جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشورم.
_راحیل جان، اونا رو ول کن توام برو یه کم استراحت کن، بعدا خودم پا میشم میشورم
_چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدو چشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که مادر آرش ناگهان مثل برق گرفتهها از جاش بلند شد و گوشی تلفن رو برداشت و شمارهای رو گرفت
_الو مژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفای مژگان و هر لحظه چشماش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی میپرسید:
_چی؟ کجا بری؟ وَ گاهی هم زیر چشمی منو نگاه میکرد و در آخر هم زد زیر گریه و گفت:
_اون بچه یادگار کیارشمه مژگان
همونطور که گریه میکرد گوشی به گوشش بودو به حرفای مژگان گوش میکرد و گاهی میگفت، باشه، باشه...
با صدای آرش که صدام کرد از آشپزخونه بیرون اومدم
_راحیل جان، حولهام رو از کمد میدی؟
فوری حوله رو به دستش دادم و به آشپزخونه برگشتم
مادر آرش گوشی رو قطع کرده بود و اشک میریخت و زیر لب سر خدا غر میزد
براش لیوان آبی بردم
_مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش رو گرفتم و چند جرعه آب تو حلقش ریختم و کنارش نشستم. دستاش میلرزیدن. ترسیدم
_مامان جان. چتون شد؟
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهاش وارد سالن شد
_مادرشوهرم با دیدنش بلند شد و به طرفش پا تند کرد و دستش رو گرفت و کشیدش به طرف اتاق و در رو بست
خیلی دلم میخواست ببینم چی میخواد به آرش بگه، ولی پاهام برای استراق سمع کردن نمیرفت
دوباره به آشپزخونه رفتم و بقیهی کارم رو انجام دادم
بالاخره کارم تموم شد و آشپزخونه حسابی مرتب شد. کمرم درد گرفته بود. روی کاناپه دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر حرفاشون طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از توی اتاق میاومد. از بین نالهها وگریههاش فقط یک جمله رو که خیلی بلند و تقریبا با فریاد گفت شنیدم.
"بهش بگو به خاطر خدا" که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون اومد و گفت:
_راحیل زنگ بزن اورژانس
بعد خودش به سمت کابینت قرصا دوید
_چی شده آرش
_تو رو خدا فقط سریع زنگ بزن
فوری گوشی رو برداشتم و همونطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم
مادر آرش قلبش رو گرفته بود و روی زمین افتاده بود
دکتر اورژانس بعد از معاینه سفارش کرد که نباید هیچ فشار عصبی داشته باشه گفت شانس آوردیم که خطر رفع شده، ولی برای بررسی دقیقتر در اولین فرصت باید به بیمارستان بره. دکتر موقع رفتن آرش رو صدا کرد تا باهاش حرف بزنه. بعد از رفتنشون مادرشوهرم به من چشم دوخت
روی زمین کنار تخت نشستم
_خوبین مامان؟ چیزی میخواید براتون بیارم؟
شروع کرد به گریه کردن
_مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن
_راحیل، میخوان یادگار کیارشم رو با خودشون ببرن اون سر دنیا... دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره
_مژگان میخواد بره خارج؟
_خودش نمیخواد، به زور میبرنش
_نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته...
حرفم رو برید و با صدای بلندی، انقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشه گفت:
_آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزایی ازش شنیدم که آدم باید ازش بترسه، شرط و شروط گذاشته برای آرش...
_شرط؟
هرچی التماس بود تو چشماش ریخت
_همه چی به تو بستگی داره راحیل، تو رو خدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رو از بدبختی نجات بده
اون بچه رو نجات بده
هاج و واج بهش نگاه میکردم
از تخت پایین اومد و به حالت سجده سرش رو روی پاهام گذاشت
_التماست میکنم راحیل، تا ابد دعات میکنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هر کاری بگی میکنم فقط...
از کارهاش گریهام گرفت. بلندش کردم.
_این کارا چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هر کاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارا نیست. آخه چی شده؟
همون لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش رو گرفت.
_پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون
مادرش با عصبانیت دستش رو کشید.
_نه، خودم میخوام باهاش حرف بزنم، صبح تا شب التماسش میکنم تا راضی بشه
آرش گرهی ابروهاش بیشتر شد و گفت:
_شما مهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت247
_اگه تو میخواستی بهش بگی تا حالا گفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته
آرش رنگِ صورتش قرمز شدو صداش رو بلندتر کردو گفت:
_دیگه چیا گفته از جنایتای برادر نامردش، اونقدر بیعاطفهس که هنوز از بیمارستان پام رو خونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درمورد بردن خواهرش برام گفت. اون اصلا
فوری بلند شدم و دستش رو گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون و نگذاشتم ادامه بده
_آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بد میشهها، چرا با مادرت اینجوری حرف میزنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست
رفتم براش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم
_بخور، اعصابت رو آروم میکنه. من میرم به مامان سر بزنم
_نه راحیل، تو نرو
اشاره کرد به مبل و گفت
_لطفا بشین اینجا تا بیام. بعد چند جرعه از آب رو خورد و رفت
در اتاق باز بودو زمزمهوار صداشون رو میشنیدم
لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود
مادرش هم آروم حرف میزد و به نظر مجاب شده بود. بعد از چند دقیقه آرش مادرش رو به اتاق خودش برد تا استراحت کنه و بعد اومد کنارم نشست. لیوان آب رو که گذاشته بود روی عسلی برداشت و سر کشید
_حالم بده راحیل سرگیجه دارم
دل شوره داشتم. میخواستم زودتر بگه چی شده ولی دندون سر جیگر گذاشتم
_برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم
_میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه همهمون، خودتم رنگ توی صورتت نیست
_تو برو، من خوبم، درست میکنم
بلند شد و نگاه قدرشناسانهای به من انداخت
_ممنونم
کلی کابینتا رو گشتم تا عسل رو پیدا کردم نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم و سه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان رو پر کردم دست آرش رو دیدم که برش داشت و با صدایی که بغض داشت گفت
_این رو برای مامان میبرم. توام بقیهاش رو ببر توی اتاق. وقتی چشمام به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهونه بوده رفته بود بغضش رو خالی کنه
سینی رو داخل اتاق بردم، از کنار اتاق مادر آرش که رد میشدم. شنیدم که آرش به مادرش میگفت
_به من و راحیلم فکر کن مامان، دلتون برای ما نمیسوزه؟
رد شدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش میکردم، چند دقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیومد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوم رو که هنوز تنم بود رو درآوردم و موهام و برس کشیدم و به خودم عطر زدم، نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. کنار پنجرهی تراس ایستادم و پرده رو کنار زدم و به بیرون چشم دوختم
یادآوری چشمای اشکی آرش دلم رو بیتاب کرد. پیش خودم فکر کردم شاید فریدون به آرش گفته تا نامزدت از من عذرخواهی نکنه بابت توهینایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاد. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی انقدر دل این مادر رو میلرزوند؟
"نه بابا فکر نکنم واسه این باشه"
دوباره توی ذهنم میگشتم تا دلیل التماسای مادر آرش رو پیدا کنم، ولی به نتیجهی منطقی نرسیدم
با پیچیده شدن دستای آرش دورم و گذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربون شده بود؛ ولی لبخندی روی لباش نبود.دلم براش تنگ شده بود. دستام رو روی دو طرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندتر شده بودو کف دستم فرو میرفت؛وَ این برام خوش آیند بود
_آرش چرا انقدر غصه میخوری؟چرا بهم نمیگی چی شده؟هرچی باشه با هم حلش میکنیم. آرش، با تو که باشم هیچی به چشمم نمیاد،اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو،من مشکلی ندارم.چرا انقدر خودتون رو عذاب میدید
با حرفم دوباره نینی چشماش رقصید
منو تو آغوشش کشید و صورتش رو گذاشت روی سرم و گفت
_با هم؟
بعد مکثی کرد
_از کی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از تو عذرخواهی کنن
صورتم رو با دستاش قاب کرد
_این روزا خدا رو التماس میکنم که معجزه کنه، توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دو نفر هم دیگه رو دوست داشته باشن دعاشون گیراتره
_دعا؟
دستمو گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت و یکی رو به من داد.
_بخور راحیل، هرچی دیرتر بدونی بهتره
بعد شربتش رو سر کشید. من با تعجب فقط نگاهش کردم
_بخور دیگه، ببین دستات چقدر سرده
روم رو برگردوندم و گفتم
_میخوای زجرکُشم کنی؟
_نگو راحیل، خدا نکنه
_مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت
_اگه نگی میرم از مامان میپرسم
برای چند ثانیه سکوت کرد
_میخواستم حداقل چند روز بگذره خودم حالم بهتر بشه،از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم.ولی انگار قراره همه چی با هم قاطی بشه
لیوان رو به لبام نزدیک کرد
_همهاش رو بخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی
نمیدونم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم
_مگه من گاو دریاییم؟حرفای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم رو گرفت و به لباش چسبوند
_راحیل تو رو چیکارت کنم؟
چند لحظه نگام کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت248
اخم مصنوعی کرد.
_تا سه میشمارم باید سر بکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمیگم. شوخی هم ندارم...
بعد شروع کرد به شمردن.
_یک...دو...
هنوز نصف لیوان رو هم نخورده بودم، همین که خواست بگه سه، بقیهی شربت رو داخل پارچ ریختم و لیوان خالی رو جلوی چشماش گرفتم.
لبخند پهنی زد و هر دو دستمو گرفت و بوسه بارونشون کرد.
_حالا دیگه منو دور میزنی؟
وقتی نگاه منتظرم رو دید، لبخندش محو شد.
_تو باختی خانم، ولی بهت میگم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا تو که انقدر زرنگی شاید راهی برای دور زدن پیدا کردی.
_مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟
سرش رو به علامت مثبت تکان داد.
_اونوقت آمریکا کیه؟
کمی مِن و مِن کرد.
_همون برادر عوضی مژگان، گفته، میخواد خواهرش رو ببره خارج با خودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه میبینیش، جونش به بچهی کیارش بستهس، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
_خب، این رو که مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر از خانوادهی خودش دوست داشت، چرا حالا میخواد بره؟
نفس عمیقی کشید.
_الانم همینه، فقط برادرش داره زورش میکنه. خانوادهاش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
_چرا؟
پوفی کرد.
_میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارای مژگان رو میتونن زود ردیف کنن که بره.
_خب خود مژگان چی میگه؟
_من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه... فقط ازم خواست که نزارم بره.
_اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
_الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس میکرد؟
پیشونیش عرق کرده بود سرش رو پایین انداخت و جواب نداد.
با صدای در هر دو برگشتیم، آرش بلند شد و در رو باز کرد.
مادرش بود.
از صدای لرزونش فهمیدم حالش خوب نیست.
بلند شدم و منم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بود و نفساش نظم نداشت.
سریع رفتم زیر بغلش رو گرفتم و با کمک آرش به اتاقش بردیمش.
آرش گفت:
_مامان باید بریم بیمارستان.
_نه، فقط بگو، گفتی بهش یا نه؟
آرش با صدای کنترل شدهای گفت:
_مامان جان، چرا انقدر عجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول میکشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
_میترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هر کاری برمیاد، میخوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سر بچهش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیوونهس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیاد حالم خوب میشه. اون باید عدهاش تموم بشه بعد شوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید.
از حرفاشون سر در نمیآوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخود سیاه میفرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشه و بعد رو به آرش گفتم:
_سیب دارید؟
_چطور؟
اگه میخوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگام کرد.
_من که نمیتونم خودت بیا.
_میام، تو برو منم لباسای مامان رو عوض کنم میام، خیسه عرقه.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در رو بستم و فوری لبهی تخت نشستم.
_مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگید چی شده؟ چرا شما بهم التماس میکردید؟
اونم بیمقدمه گفت:
_خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همهی اینا از گور اون برادرش بلند میشهها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سر تا پات رو طلا میگیرم، یه زمین توی شهری که عمهی آرش زندگی میکنه دارم خیلی بزرگه، میفروشمش برات خونه و ماشین میخرم، بقیهاش هم میزارم توی حسابت تو فقط...
مادر آرش مدام حرف میزد، ولی من دیگه گوشام یاری نمیکرد برای شنیدن... دهنم خشک شد. بیابون بود و من میدویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی بازم میدویدم، صدای مادر آرش زمزمهوار تو گوشم اکو میشد ولی نمیفهمیدم چی میگه. میخواستم دور بشم؛ تا صداش قطع بشه؛ ولی هر چی میرفتم فقط خستگی و عرق و گرما نصیبم میشد، صداش مثل زنبور تو گوشم بود. ناگهان وسط بیابون آرش رو دیدم که با وحشت مقابلم زانو زد و صدام کرد. انگار میخواستم انقدر بدوم تا به آرش برسم. پیداش کردم و ایستادم. لباش تکون میخورد، به نظرم اومد صدام میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
_راحیل. تو چت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش رو گرفتم دیگه گرمم نبود، خنک شده بودم.
_من خوبم آرش.
بلندم کرد تا منو به اتاق خودش ببره؛ ولی پاهام جونی برای راه رفتن نداشتن. دستاش رو زیر پاهام انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
_سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
_گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
_آرش.
با بغض جواب داد.
_جانم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #حقوق_زنان فقط زندگی شهدا و علما
یعنی واقعا #سبک_زندگی شهدا رو ندیدین یا دیدین و حافظه ماهی دارید؟؟
سبک زندگی مسلمونا و متدینین رو توی زندگی شهدا ببینید که مصداق عملی دستورات خداست وگرنه که شعارهای امثال مصی پولینژاد فقط جهت پر کردن جیب شونه 😐
•@patogh_targoll•ترگل
شأن مقاماتشونو درحدی نمیدونن که بخوان لباسای برهنه بپوشن !
اما اسلام بدون در نظر گرفتن مقام سیاسی و فقیر و غنی، برای همهی دخترانشان شخصیت قائل شده...
متاسفانه بعضی از دختران فریب خوردهی ما حاضر شدن شأن خودشونو به اسم "آزادی" بفروشن..!!
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت249
با کمی مکث گفتم:
_مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگام کرد. سیب گلوش بالا و پایین شد و گفت:
_اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
_آرش جوابم رو بده.
_فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنا یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد و گفت:
_الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی.
بلند شدم و نشستم و تکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
_من خوبم مامان، نگران نباشید.
_راحیل میبینی تو چه بدبختی گیر افتادیم. لبای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جا نیومده بود. با یادآوری حرفاش پردهی اشک جلوی دیدم رو گرفت.
_مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا اومدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
_میگه من از بچم جدا نمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش رو گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
_مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تا روح داداش بدبختم کمتر با این حرفا تو قبر بلرزه.
بعد از رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان رو به طرفم گرفت. روم رو برگردوندم. لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت و به گلای پتو چشم دوخت.
_اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش میگفتم.
لبم رو به دندون گرفتم.
_الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
_اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط میخواد به خواستهی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمیکنه.
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_پس اون بد اخلاقیا و بیمحلیا واسه خاطر این بود؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش رو از نظر گذروندم، چهرهاش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیش جذابتر و مردونهترش کرده بود. حالا دیگه برای به دست آوردنش باید میجنگیدم، ولی با کی؟ با مادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود و تمام زندگی و امیدش تو نوهاش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیدونه از دنیا چه میخواد.
شاید هم باید با خودم بجنگم... برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم. آرش دستمو گرفت و پرسید:
_چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تو رو میخوام آرش، اونقدر حل شدم با تو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنها یک راه داره اونم تبخیره... تبخیر شدن خیلی دردناکه..."
نمیدونم اشکام خیلی گرم بودن یا گونههام خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکام رو پاک کرد و گفت:
_تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته... انقدر خودت رو اذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکام به هم دیگه فرصت نمیدادن.
آرش رفت و جعبهی دستمال کاغذی رو آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکام رو پاک کرد. بعد دستاش دور کمرم تنیده شدن.
_طاقت دیدن گریههات رو ندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با بُهت گفتم:
_پس مادرت چی؟ با اون قلبش.
اون که به جز تو کسی رو نداره.
_تو گریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، تو بگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا میکنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
_وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت250
اون شب تا دم صبح خوابمون نبرد و با آرش هر راهی رو برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهای نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر آرش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش رو نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکای پنهانی که تو خونه میریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدن.
البته میخواستم بعد از مراسم هفتم کیارش موضوع رو بگم اما خودشون زودتر فهمیدن.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرار شد مثل روز سوم مراسم بگیرن.
آرش وقتی از برنامهی مادرش با خبر شد. اخماش در هم رفت و گفت:
_مامان جان هزینهاش زیاد میشه، همهی پس انداز من تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم.
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
_هر چقدر هزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش با چشمای گرد شده به کارت نگاه کرد.
_از کجا آوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تا سر برج میرسونی...
مادرش بغض کرد.
_بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که میگیرم میریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا.
بعد گریه کرد و ادامه داد:
_الهی بمیرم نمیدونست این پولا خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زد که مژگان رو به خونه بکشونه، ولی برادرش زرنگتر از این حرفا بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمیدونم اونجا چی گفته بودن یا چطور تحت فشار قرارش داده بودن که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافقِ. فقط باید صبر کنیم که عدهی مژگان تموم شه.
وقتی مادرشوهرم این حرفا رو از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف میکرد شنیدم...
چون میخواست برای مراسم دعوتشون کنه و اونم چیزایی شنیده بود و میخواست معتبر بودن شایعاتی رو که دهن به دهن میچرخید رو از خود مادرشوهرم بشنوه.
من داخل اتاق آرش در حال کتاب خوندن بودم و مادر آرش هم بلند بلند در حالی که راه میرفت برای برادر شوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف میکرد.
از حرفای نصفه و نیمهای که میشنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار رو تایید کرده و میگه جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاریه که میتونه بکنه.
چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحهی کتاب بالا و پایین میپریدن، بعد کم کم راه افتادن.
کتاب رو بستم و سرم رو تو دستام گرفتم.
این بار مادر آرش شمارهی دیگهای رو گرفت و همون حرفای قبلی رو تحویلش داد.
آرش سر کار بود. باید از اونجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش تو خونه تنها نباشه، گاهی من پیشش میموندم، ولی حالا دیگه تحمل کردن اون فضا برام سخت بود.
لباس پوشیدم و قبل از رفتن گفتم:
_مامان من میخوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بد شد...
حرفم رو برید و گفت:
_برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
تو مترو به آرش پیام دادم که مادرش تو خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من و هر بار نگاهش میکردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی رو از کیفم برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
_الو، سلام زهرا خانم، خوبید؟
_سلام عزیزم، ممنون، تو چطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
با حرفش بغضم گرفت و گفتم:
_ممنون، خواستم حال ریحانه رو بپرسم.
_خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکر کردم میای.
دلیل نرفتنم رو براش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت رو پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میان.
بعد از تمام شدن حرفامون به سوگند زنگ زدم تا به خونهشون برم و سرم رو با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که با نامزدش بیرونِ. تماس رو زودتر قطع کردم تا مزاحمشون نباشم.
باید فکر میکردم چیکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خونمون بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیهی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانههای مشکی گیپور کار شده بود رو خریدم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت251
روز ختم مامان و خاله نیومدن، مامان ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
سعیده من رو تا خونهی مادر شوهرم رسوند و خودش هم نموند و رفت.
من و مادر شوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم.
مژگان و خانوادهاش هم اومده بودن.
سر خاک، مژگان و مادر شوهرم و خالهها و عمهی آرش، نشسته بودن و گریه میکردن. منم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنار آرش نشسته بودم. زیاد طول نکشید که آرش بلند شد و رفت تا تاج گلی که پسر عموش خریده بود رو کمک کنه بیارن. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکر میکردم.
زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکر میکردم که خدا دوباره چه نقشهای برام کشیده، یعنی انقدر ظریف و زیر پوستی محبت آرش رو وارد قلبم کرد که خودم هم فکرش رو نمیکردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشم؛ ولی حالا جوری دوسش دارم، که دلم نمیخواد حتی یک روز ازش دور باشم... اونوقت خدا اینطور راحت منو تو این موقعیت سخت قرار داد.
خدایا من اعتراف میکنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روز هم فراموشت نکردم.
لابد حالا میگه، اگه فراموش میکردی که الان شب هفت شوهر خودت بود.
آهی کشیدم و به آسمون نگاهی انداختم.
زیر لب خدا رو شکر کردم. خدایا راضیام به نقشههات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه میدونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قد نمیده"
با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
_داری فکر میکنی چطوری مژگان رو بزاری سر کارو با یه عقد سوری بعد از این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافهی بهت زدهی منو دید ادامه داد:
_شایدم داری فکر میکنی چطوری با هوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، میتونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچهش زندگی کنه.
"این کی اومد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانهای زد و نوچی کرد.
_بهتره به راههای دیگهای فکر کنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل میگیرمو...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
_شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد و گفت:
_اصلا تو در حدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم.
بعد به روبهروش خیره شد و ادامه داد:
_برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت میتونم بهت پیشنهاد بدم.
فوری پرسیدم
_چه راهی؟
بلند شد و گفت:
_اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین رو پارک کردم، (کنار قطعه رو نشون داد) تو هم بیا تا صحبت کنیم.
اون رفت و منم با خودم فکر کردم یعنی چه راهی داره، شاید از حرفش پشیمون شده یا پولی چیزی میخواد. شاید هم خدا صدام رو شنیده و اون رو فرستاده که همه چیز حل بشه.
با فاصله پشت سرش راه افتادم.
هنوز به ماشین نرسیده بود که دزدگیرش رو زد و اشاره کرد که بشینم.
میترسیدم بالاخره سابقهی خوبی نداشت. گفتم:
_همینجا حرف بزنیم من راحتترم.
لبخند چندشی زد و گفت:
_چیه میترسی؟
چقدر بیپروا بود. بیتوجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم:
_باید زودتر برم الان آرش دنبالم میگرده.
_اون الان حواسش به مژگانه.
با حرفاش میخواست عصبیم کنه، منم برای این که لجش رو در بیارم گفتم:
_بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، همهمون باید حواسمون بهش باشه.
نگاه بدی بهم انداخت.
_خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی.
_میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟
_از مژگان درموردت خیلی چیزا پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه.
_شما چرا دست از سر زندگی من بر نمیدارید؟
_زندگی تو و نامزدت که دو سه روز دیگه تموم میشه و دیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. درمورد مهم شدنتونم، کلا تیپایی مثل شما خودشون میخوان به زور خودشون رو مهم جلوه بدن و این تقصیر خودتونه...
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه میشستمت."
وقتی نگاه منتظرم رو دید، نگاهش تغییر کرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم و چشمام رو زیر انداختم.
_مژگان اَزَت تعریف میکرد، میگفت موهای بلندو قشنگی داری...
با حرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، از مادرم شنیده بودم که میگفت حتی گاهی باید جلوی زنای بیدین و ایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود... با خشم و حیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
_هفتهی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط و شروط...
از وقاحتش زبونم بند اومد.
_الان نمیخواد جواب بدی، شمارهات رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت رو بگو. اگه میخوای تا آخر عمرت راحت و خوشبخت با عشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همونطور که چشماش رو به اطراف میچرخوند. دستاش رو گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد:
_از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری.
"حقمه، حقمه، این نتیجهی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پلیس آمریکا یک زن باردار را به قتل رساند..
🔹همزمان که پلیس آمریکا در روزهای اخیر دومین #زن را به قتل رساند ، رئیس جمهور آمریکا یاد و خاطره مهسا امینی را گرامی داشت و گفت ما در کنار ایرانیان (مخالف جمهوری اسلامی) ایستادهایم !😏
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل