eitaa logo
پیام کوثر
726 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
175 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی🍀 از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد، و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود. محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. _کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.😊 یک حوض😊💦 کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی🌺 در رنگ های مختلف چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک 🌱هم کناری قرارداشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند. دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد.... پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم. _بشین یه چایی برات دم کنم☕️😋 سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟😊 + آره. اسمم رضاست.😊 _خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.👌 کیفش💼 را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت.... چشمم به سمت روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است... جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. 👣😄 کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.👦🏻 محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت : _ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم.😊 من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.😆 خندیدم و گفتم : _خیلی شبیه پدرتی. 😁من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی. + آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهره‌م از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه. 😍😄 _اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...😊 بعد از نوشیدن چای😋☕️ با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن👕 از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم.... قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم... اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد. نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود. به خانه رسیدم.... شب شده بود🌃 و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد.... در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت : _رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟😨 + با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. .😊 _لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.😊😟 تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم : _ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. 😅ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم. + پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.😊 _ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.😊 به اتاقم رفتم و در را بستم... اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این برای حرف زدن با محمد استفاده کنم بودم. از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت.... بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم... تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 •┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈• @payame_kosar
32.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با امر به معروف و نهی از منکر می‌توان از دشمن انتقام گرفت یعنی امر به معروف و نهی از منکر را زنده کن تا بتوانی در مقابل اسرائیل بایستی 👊 •رزمایش راهنمایی‌،برج‌سلمان ۱۴۰۳/۵/۱۱ 👈همه شهر و استانها چنین رزمایش ها را تدارک ببینید ••••••••••••••❁•••••••••••••• ‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ آیا ازدواج با شهربانو، دلالت بر حضور امام حسین علیه‌السلام در فتح ایران دارد؟ 🦋 🦋 🦋 🦋@payame_kosar🦋 🦋 🦋 🦋
🍃🌸حدیث روز 🌹بهترين شما كسانى‌اند كه با مردم نرم‌ترند و زنان خويش را بيشتر گرامى مى‌دارند🌹 🦋 🦋 🦋 🦋@payame_kosar🦋 🦋 🦋 🦋
دختران آفتاب ۹۷- ۱۰۰.mp3
19.04M
📗کتاب صوتی بخش ۹۷ تا ۱۰۰ آشنایی با داستان : داستان این کتاب با روایت مریم، دختر یکی از بازیگران مطرح سینما آغاز می‌‌شود. مریم از زندگی شخصی خود ناراضی است و در تصمیمی ناگهانی و بدون اطلاع خانواده‌‌اش، همراه با دوستان هم‌‌دانشگاهی‌‌اش در قالب اردوی زیارتی، راهی مشهد می‌‌شود.... سایر شخصیت ها ؛ فاطمه : مسئول اردو و بزرگ بچه ها ثریا : دختر محجبه ای نیست راحله : دارای گرایش های فمینیستی فهیمه : مدت کوتاهی در غرب زندگی کرده سمیه : دختر تند مزاج و حزب الهی عاطفه : دختر اصفهانی و شوخ ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
33.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فسنجونی خونگی مواد لازم : مرغ ۱ کیلو رب انار ۳ ق غ پیاز بزرگ ۱ عدد نمک و فلفل سیاه گردو آسیاب شده ۲ ق غ زعفران دم شده غلیظ پاپریکا، پودر سیر رب گوجه ۲ ق غ روغن و کره ▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬ 🍰͜͡❥••[ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 ظهور نزدیک است کوله پشتی های خودتان را آماده کنید الیس الصبح بقریب✊ ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
❌️یک مقام ایرانی در گفتگو با الجزیره: رژیم صهیونیستی از تمام خطوط قرمز ایران عبور کرد و دیگر نمی‌تواند با فرستادن میانجی گران و تهدید مانع پاسخ سخت ایران شود 🔻پاسخ ایران برای رژیم صهیونیستی گران تمام خواهد شد ✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾ @payame_kosar
🔴رئیس مجلس: پاسخ ما به گونه‌ای خواهد بود که هم رژیم صهیونیستی و هم آمریکا از رفتارهای خبیث خود پشیمان شوند 🔹انگار آقای قالیباف از کیفیت پاسخ با خبر هستند و این لحن مخصوص آماده شدن برای یک کار بزرگ هست./سدید مدیا ✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرایط سفر میسره برا همه دارن میرن به کربلا با شور و زمزمه 📺 تا 🏴 🏴@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 اگر ناامید شدی و زندگی برات بی‌معنی و پوچ شد؛ یه اتفاق بدی داره درونت میفته باید زود به داد خودت برسی! | 🪴@payame_kosar🪴
#گزارش_تصویری 💠 جلسه حلقه صالحین با موضوع تلاوت قرآن و آثار آن در زندگی انسان 🔸سفره صلوات هدیه به شهید رییسی و شهید اسماعیل هنیه #صالحین #پایگاه_مهدیه #حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر ☘☘☘☘☘ 𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── @payame_kosar
💠 بازدید معاونت اجتماعی به نمایندگی از بسیج ناحیه اردکان از کلاسهای طرح نو+جوانه ها در پایگاه شهید شرکایی https://eitaa.com/shohadayeshahed 𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_8777343201.mp3
713.3K
موردی که نماز شکسته ولی روزه صحیح است. احکام نماز 🍃🌹🍃 @payame_kosar🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت روزهای خوبی نبود....😒 بعداز آن ماجرا شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم.... کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده.... اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید🍃 بود و کلاس ها تعطیل شده بود... وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای ی خانه تکانی کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های💡😊 خانه بودم که تلفن زنگ خورد. 📞 مادر گوشی را برداشت : _ الو؟... بله... شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟😟🙁 از شنیدن اسم محمد تعجب کردم.... من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟😳🤔😟 با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.🏃 _ الو سلام.😟 + سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟😍 _ ممنون. محمد جان تویی؟😊 + آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.😅 _ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟🤔 + فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.😎🌹👣🇮🇷 بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم.... خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با باقی مانده چه کنم و به چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم : _ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟😊 + حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.🕔🌷 خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.... در فکر بودم چه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟😟 + یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه.😊😍 میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد.... تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود🕖 که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود....😔 عطر گل و گلاب مزار شهدا 🌹خبر از دیر رسیدنم میداد.با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها شدم. 🌷متولد : 1342 شهادت : 1362 محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا بود که شهید شد.😟 نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد....😕 درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟😟 پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را کند و برود شهید بشود.😕😐 بلند شدم و بین قبرها راه رفتم... و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود. هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله... اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.😟 از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ بین آنها پیدا نمی کردم... 🤔😕
ادامه👇 💭فکرم به سمت پدر محمد رفت.... توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان👨🏻 و بانشاط که شور زندگی😍☺️ در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم....😊👌 به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده🕗😱 و فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم.... اگر دیر برسم حتما ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم... ادامه دارد... ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 •┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈• @payame_kosar