eitaa logo
پیام کوثر
872 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 دیروز رفتم یه سوپر مارکت باکلاس تخم‌مرغ بخرم.گفت:نداریم داره. پرسیدم: چرا خودتون نمیارید؟ گفت: بعضی چیزهارو نیاوردیم تا صاحب مغازه روبرویی که یه مسن هست، بتونه با آرامش کاسبی کنه. 💠 فرمول قشنگی یاد گرفتم با همسرم به این نتیجه رسیدیم که نوع پوشش، خوراک و ما باید به گونه‌ای باشد که عامل ایجاد توقعات و تصمیمات غلط در زندگی اطرافیان ما نشود و سبک زندگیمان روحیه و سازش را در زندگی همسران دیگر نابود نکند. 💠 چقدر شیرین است که گاه کریمانه از خود بگذریم تا زندگی و کاسبی صفات خوب در دیگران بگیرد. @payame_kosar
! انقدر‌این‌ما‌ھ‌رمضونا اومدھ‌و‌رفتہ‌وگذشتہ..! مھم‌اینہ‌کہ‌چطور‌مھمونے‌‌باشے‌.. نمك‌بخورۍ‌ونمکدون‌نشکنے‌..:)💔 @payame_kosar
🔴 پسر: من تصمیم به دارم! پدر: بگو میخوام!😳 پسر: برای چی آخه؟؟ پدر: از من کن! پسر: اشکال نداره اما دلیلشو میشه بدونم؟؟ پدر: بگو ببخشید! پسر خندید و گفت: کاش علتشو میگفتید! پدر: بگو با شماست و منو ببخش! پسر: پدر منو ببخش معذرت میخواهم! پدر: الان آماده هستی! پسر: چرا؟؟😳 پدر: هر موقع یاد گرفتی در زندگی بدون هیچ دلیلی عذرخواهی کنی آماده ازدواج هستی! 💠 زندگی مشترک، نیست تا دنبال استدلال و برای عذرخواهی باشی بلکه کلبه‌‌ای پر از صفا، صمیمیت، رفاقت و است. ⁦🌿⁩⁩⃟💚⸾⇜@payame_kosar
پیام کوثر
انیمیشن "خاطرات سفیر"📺 مارمولک پخته🦎 یا حلزون برشته؟🐌 براساس کتاب جذاب خاطرات سفیر📚 ⁦🌿⁩⁩⃟💚⸾⇜@pay
📝 📌کتاب «خاطرات سفیر» خاطرات خانم نیلوفر شادمهری و شامل بیان چالش هایی است که یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه با آن مواجه شده است. ✨او شد سفیر ایران، یا بهتر بگوییم سفیر اسلام در قلب کشور فرانسه. بانویی محجبه و شاید کمی متفاوت از هم سالان و همکلاسی های خود که برای تکمیل تحصیلاتش در رشته ی طراحی صنعتی، برای مدتی ایران را به مقصد فرانسه ترک می کند و اینگونه خاطرات سفیر آغاز می شود. کتاب «خاطرات سفیر» به روایت خانم نیلوفر شادمهری با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می برد و او را با رویدادها، تجربه ها و خاطراتش شریک می کند. خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هرچند برای ادامه ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه ی او با آدم های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب تر می کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و.. یکی از بهترین ‌ کتاب هاست 👌 🌸🌱در دیداری حضرت آقا❤ به آقایون حاضر در جلسه فرمودن این‌کتاب رو بدین خانم هاتون بخونن ✳ برشی از کتاب: 👇 مذهب بدون موضع؟! 🔻 یاد گرفته‌ام و اعتقاد دارم که « بدون » به‌غایت درست و مستقیم که برود، به ترکستان می‌رسد! نمی‌شود به مفاهیمی چون و باور داشته باشی و به پیرامون خودت بمانی. 📚خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری ⁦🌿⁩⁩⃟💚⸾⇜@payame_kosar
کادو ولنتاین فقط این(: بقیه‌ش سوسول بازیه… ✍🏻مرضی ✦✧✦✧✦✧ 🔴 ✦✧ ⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️ ____________________________ ~🍃~🍃🌸🍃~🍃~ @payame_kosar ______________
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 فیلمی جالب از نبرد و باطل در کره خاکی! 🍃🌹🍃 🔹️راستی ما در کدام طرف ایستاده‌ایم؟ در هر طرفی که ایستاده‌ایم فقط تماشاچی هستیم یا نقشی فعال داریم؟ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ساعت قرار فرا رسید.🌳⛲️🕔 یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.😊 + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😉 خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟😁 + الحمدلله. خوبم.😇 همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.😊 _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه.👌 راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید👉 هم سن خودمو دیدم... خیلی فکر کردم🤔 ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. 🙁جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟😕🤔 همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم... محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟😊🌷 کمی فکر کردم،... بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز 🖲و پناه بردن به انباری زیر زمین🏃♀🏃 بود.... یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال🌳🌊 بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...😟 + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟😊 _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟👌 منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.😊ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون . چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.😊 + میتونی بگی چی باعث شد با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون سکوتم .😇 + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.😎 _ میگفت، خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.👌 + پس یه نیروی درونی باعث شد رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن ، با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود... ولی کجا و کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا ، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."✌️ محمد ادامه داد : + بعضی چیزا . شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. 🍨😋🍧هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
3.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی 🌼 بر حضرت محمد و آل محمد صلوات❤️🤲، حضرت محمد تنها کسی بود که به زن ارزش داد و ازدواج به زور دختران را منع کرد و از زنده به گور کردن دختران جلوگیری کرد. متاسفانه در ایران عزیز و شیعه خانه 1000کودک هرروز توسط عزیزانشان با سقط عمدی جنین به قتل می‌رسند وآسمانی می‌شوند 😰😰 ╭━━⊰• 🍃🌺🍃 •⊱━━╮ @payame_kosar ╰━━━━━🌺━━━━━━━╯
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍🎁 حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاه‌ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ، و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه‌اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن ، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه‌ی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی‌ها از همه‌ی لذت‌های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. _آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ+جان آبجی؟ زهرا: _امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه‌اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست، محمد صادق پشت‌سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی می‌شوی روی خواهرهایت! مرد که باشی گرگ میشوی برای دریدن گرگ‌های دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد : " السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بی‌پناه‌ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده‌ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمده‌ام سوی گنبدت! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! آقای خسته‌تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه ؟ آقا نگاه میکنی که مرا میزنند؟ در شهر تو روی دلم میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! که مرا هجمه کرده‌اند! و رسوای عالم و آدم نموده‌اند! آقای خستگی من و اهل خانه‌ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانی‌ات!" صدای نقاره‌ها بلند شد. مریم چشم‌های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر گرفت! این صدای نقاره‌ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! " آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم‌آوایی‌ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی‌کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته‌تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک‌ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! " امروز جمعه بود... جمعه‌های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه‌ای که بوی میداد؛ جمعه‌ای که بود میداد، بوی درد بی‌کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همه‌یِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! " گریه‌هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه‌هایی که با پدر می‌آمد. مثل همیشه‌هایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشه‌هایی که میآمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانه‌ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امین‌الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ╔══✧༅࿐✾ 🆔@payame_kosar ╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
رمان عاشقانه شهدایی 🦋جلد سوم؛ 🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی" 🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو" عمو پوزخندی زد: _خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو... سیدمحمد این بار بلند تر گفت: _بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست! ارمیا: _اشکال نداره سید. من خوبم. بعد رو به عمو کرد و گفت: _من شرمنده‌ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کرده. حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رِگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند. ارمیا عاقل تر از آن بود که وارد بازی این مرد شود. ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد، و به سمت خانه دوید. میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را‌ صدا کند. آیه که نگران حال ارمیا بود، سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند. آیه: _چی شده ایلیا؟ بابات کو؟ ایلیا: _دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم. مامان بابا دوباره ما رو تنها نذاره؟ آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سیدمحمد و عمو افتاد. باز شروع شد! بعد از این همه سال.... ******* ارمیا تازه از پل دختر آمده بود ، و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند. آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیا صحبت کند. همیشه کسی بود و یا کسی می‌آمد.از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظه‌ای از ارمیا دور نمیشد. نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد. گرچه باور این بارداری، برای خودش هم، غیرممکن بود. او سال‌ها بچه‌دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از ۸سال، زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود. معجزه‌ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی‌هایی که گذرانده بود. هیچوقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه‌ای به بچه‌دار شدن دارد یا نه. رابطه‌ی خوبش با زینب سادات میتوانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما نه اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سیدمهدی دست بزنند و آن را زینب سادات میدانست و در حساب او پس‌انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پول‌ها هم نمیشد، و میگفت است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای میماند... مشغول پهن کردن سفره بودند ، که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه‌اش. حاج علی و زهرا خانومش. آیه از فخرالسادات پرسید: _مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟ فخرالسادات از آشپزخانه بیرون آمد: _نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کی هست. در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم، همسرش انجام شد. سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی‌اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال دل محبوب. ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه‌اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه‌اش را چه شده... آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: _چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر! آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: _خوبم. نگران نباش! ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. " مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟‌ " ارمیا: _فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی! فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی و نمیتونی بگی. بگو آیه جان! بگو. آیه: _چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش. ارمیا: _پس بیا بریم دکتر. آیه: _کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم. ارمیا: نه! اول بگو بعد میریم.... ادامه دارد... . 📝نویسنده؛ سنیه منصوری ✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar ╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯ «»