🔴 #محبّت_خرسی_ممنوع
💠 پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...
خرس گفت: الان ميخوام بخوابم، وقتی بيدار شدم حرف میزنيم. خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط #سه_روز است.
💠 یکديگر را دوست داشته باشيم؛ شايد فردايی نباشد. آدمهای زنده به گل و محبت نياز دارند و مردهها به فاتحه! ولی ما گاهی برعکس عمل میکنيم! به مردهها سر ميزنيم و برایشان گل میبريم، اما راحت فاتحهی زندگی بعضيها رو میخونيم! گاهی فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفههاست!
💠 بيائيم سادهترين چيز، یعنی #محبّت را از همسر و فرزندانمان دريغ نکنيم. ولو با یک جمله ولو با یک لبخند و یک نگاه. به قول یکی از عرفا، هرکجا به همسر و فرزند خود محبّت کنید #خدا را بیشتر میبینید.
@payame_kosar
🔴 #سبک_همسرداری_داوطلبانه
💠 همیشه افراد و نیروهای #داوطلب در میدان جنگ، محبوبیّت و عزّت خاصّی دارند و مورد #تمجید و تشویق ویژهی فرماندهان و جامعه قرار میگیرند. داوطلب یعنی کسی که بدون اجبار و با پیشی گرفتن بر دیگران کاری را انجام میدهد و رفتارش موجب تعجّب دیگران میشود چرا که بدون هیچ چشمداشتی، فداکارانه، مسئولانه و #مخلصانه پیشقدم میگردد.
💠 در زندگی مشترک یکی از تکنیکهایی که در محبوب شدن زن و مرد بسیار موثر است و آنها را بسیار #عزیز میکند همسرداری داوطلبانه است. قبل از اینکه همسرتان بگوید فلان کار را انجام بده یا نیاز خود را اعلام کند شما آن را تشخیص دهید و انجام دهید. از کارهای کوچک گرفته تا بزرگ اگر با سیستم داوطلبانه انجام شود #محبّت و عشق بین شما شعلهور شده و پایدار خواهد ماند.
💠 از برکات دیگر سبک همسرداری داوطلبانه، #درک و توجه دائمی به نیازهای همسر و زندگی، احساس مسئولیّت، مبارزه با خودبینی و تقویت روحیهی #ایثار و معنویّت است.
💠 سبک همسرداری داوطلبانه، اکسیری دارد که عیوب و نقصهای شما را تحتالشعاع قرار داده و محبوبیّت حاصل از آن #مانعِ ابراز گلایه و توقّعات زیاد همسرتان میگردد.
@payame_kosar
#سیاست_های_زنانه
💝یه خانم با سیاست خستگی رو از جون شوهرش در می کنه❗️
💞مردان بنده #محبت هستند و نیروی محبت می تواند آنها را به هر کاری ترغیب کند.
💞حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می شود با #آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود، این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.
💞 #خلق_خوش ظاهری آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگی ها، سوال پیچ نکردن و... از راس امور است
💞که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
@payame_kosar
حکیمی گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم
که هیچ دارویی بهتر از "محبت " نیست
تا فرصت هست!
به یکدیگر محبت کنیم
#محبت
@payame_kosar
❇️ لقمان حکیم
من سال ها با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم
که هیچ دارویی بهتر از "محبت " نیست.
تا فرصت هست به یکدیگر محبت کنیم.
#پندانه
#محبت
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
🔴 #محبّت_خرسی_ممنوع
💠 پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...
خرس گفت: الان ميخوام بخوابم،باشه بيدار شم حرف ميزنيم. خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط ۳ روز است.
💠"همديگر را دوست داشته باشيم؛ شايد فردايي نباشد" آدماي زنده به گل و محبت نياز دارن و مرده ها به فاتحه! ولي ما گاهي برعکس عمل ميکنيم! به مرده ها سر ميزنيم و گل ميبريم براشون، ولي راحت فاتحه زندگي بعضيارو ميخونيم! گاهي فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
بيائيم ساده ترين چيز را از هم دريغ نکنيم:👇
#محبت
@payame_kosar
🔴 #فایده_مهربانی_خانم
💠 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند، نیازی به ابراز #محبت ندارد!
💠 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها نیز درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات #فرسوده میشوند.
💠 لذا ذرهای کوچک از #مهربانی میتواند حالشان را خوب کند. اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید، زمانهایی که به مهربانی نیاز دارید، #مهربانی خواهید دید.
#خانمها_بخوانند
#سبک_زندگی_سالم
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت15
چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند.
مریم کسل و بیحوصله پای تلویزیون،
نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هرچه بیشتر استراحت میکرد، خستهتر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند، و پول درمیآورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود که چه توانی داشت.
نگاهش دور خانه چرخید ،
و حسرت گذشته در دلش جوانه زد. خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت.
اگر میدانست همانند این روزهایش ،
همهی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمردهاش کرده بود.
مسیح خوب بود.همه چیز خوب بود.
به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد،#بیاحساسیهای مسیح بود. مسیح بال نبود، #بند بود. مریم را در خانه و پشت اجاقگاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم، آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایهی سرخوش را زندگی کرده بود.
مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود.
دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.مسیح خیلی #کنترلگر بود و این کنترلگریاش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیهاش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپرمارکت هم نمیتوانست انجام دهد.
دیگر اعتماد به نفس نداشت.
دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خندههایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش،دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل کسی، رفت و آمد و گفت و گفت و
بله را گرفت.
گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است.
کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود. کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشکهای آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیهاش را نشانه رود.
اما مسیح فقط اشکهایش که هیچ، هقهق ها رو نالهها و دردهایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت:
_خودتو اذیت میکنی؟
کمی #محبت میخواست.
کمی بال و پر...روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب #سخت_گیر بود و عجیب #حساس آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشکهایش را از پشت تلفن به دامن رفیق
این روزهایش ریخت، و درد دلش را سبک کرد.
سایه بار و بندیلش را جمع کرد ،
و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد.
آن روز مریم از دردهایش گفت و سایه راهحل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست.
مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت:
_بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم.
و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد....
مسیح: _دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هرکسی
رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره.
مریم دخالت کرد:
_مسیح!
و مسیح داد زد:
_ساکت باش! به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هرکس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم! احمق!
بعد رو به سایه ادامه داد:
_بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن.
سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد.
گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه، محمدصادقش بود که مرید مسیح بود، و
روز به روز بیشتر شبیهش میشد.
آیه، مریم را از آن روزها بیرون کشید:
_زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه.
مریم لبخند تلخی زد:
_حق داره. محمدصادق خیلی....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت11
نمیدانست چرا آن حرف را زده بود.
از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟
لعنت به تمام عقده ها!
لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود!
هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدیهایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت!
امیر با تعجب به احسان نگاه کرد:
_اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟
احسان پرسید:
_مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟
امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد:
_تو خودت این روزها از من هم
پر مشغلهتر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته!
احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید!
امیر ابرو در هم کشید:
_چی شده شاکی اومدی سراغ من؟
احسان: _داری خونه رو میفروشی؟
امیر: _صدرا گفت بهت؟
احسان: _چرا به من نگفتی؟
امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه.
احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟
امیر: _تو از خونه رفتی!
احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟
امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان!
احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟
امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم.
احسان گفت:
_بخاطر #کارهای_شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر #بیمحبتیهای شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟
روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست:
_چی گفتی به رها؟
احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه.
از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد:
_کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقدهای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من #مادر میخوام! من #پدر میخوام! من #بچگی میخوام!
روی زمین افتاد و صدای هق هق
گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد:
_احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت.
به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد:
_ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید.
صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت:
_تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی!
امیر خندید:
_اینقدر بچه دار شدن سخت شده که
بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟
احسان غرید:
_بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه.
صدرا رو به احسان گفت:
_احسان! پدرته! احترام نگه دار!
بعد رو به امیر کرد:
_خوب بودن خیلی سخت نیست!
دست احسان را گرفت:
_بیا بریم خونه. رها نگران شده.
احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچهدار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود!
رها مثل اسپند روی آتش بود.
دلش شور احسان را میزد. احسانی که بیهوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانیهای مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرفهای احسان، دلش گرفت از #ظلمی که به کودکی های این بچه روا شده.
واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟
مهدی بیپدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد!
تقصیر بچهها چیست که #ما آنها را به دنیامیآوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما #خود را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچهها چیست که #مادر بودن را بلد نیستیم و #پدری را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟
زینب سادات از مهدی پرسید:
_چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت12
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا! از وقتی من یادمه، احسان تنها بود. همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ #دوستی نداره.همیشه #تنها بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره.
زینب سادات اندوهگین گفت:
_خیلی براش سخت بوده انگار.
مهدی سرش را به مبل تکیه داد:
_خیلی! همه آدمها سختی میکشن!
زینب سادات لبخند زد:
_همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمهای هم میشکنه!
مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد:
_بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه!
صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت.
احسان مقابل رها زانو زد:
_ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرفهام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام.
رها چشمان خیسش را بالا آورد:
_نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟
احسان: _نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنن بخدا...
صدرا هر دو را بلند کرد و گفت:
_نه تو سواستفادهگر هستی احسان خان! نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدمهایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روز سایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد.
سایه گفت:
_اختیار دارین! نفرمایید! همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد!
زینب سادات گفت:
_ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.بریم بالا که عمو صدرا اینها راحت باشن.راستی عمو! فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود!
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرفهای او و رهایی را درباره خودش شنیده بود؟
صدرا خندید:
_باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی! هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت:
_بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت:
_مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد. احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: _گفتم بچه هاتو چقدر دوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به دستشویی بچهاش گفتن و حال منو بهم زدن، بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمیدونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون! به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند ،
و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست! داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:
_رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادریها ببینم چی گفتی که بچه ها رو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد از بوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و
بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:
_چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت:
_خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد:
_عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود.لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت:
_من رو ببخشید حاج خانم! شرمندهام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد:
_من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره!مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری در دلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن
نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد:
_برای من افتخاره که شما منو مثل نوههای خودتون بدونید.
مامان زهرا هم شیطنت کرد:
_پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد:
_میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین:
_شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯