eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🕐🔔زنگ مرگ ⬅️ سرانجام از زبان شهید سردار سلیمانی "آخرین تلاشهای مذبوحانه اسرائیل" خط خون نقطه پایان سلیمانی نیست بهراسید که این اول بسم الله است @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 🔴شرّ اسرائیل را از این جهان کم میکند؛ دست سردار حسین مداحی حماسی و ماندگار حاج محمود کریمی در حضور سردار سلیمانی و مقتدی صدر در بیت رهبری خونبهای توست✊ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 ■ چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند. 《انتش
🦋🦋 ■ چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 🔹️منزل دوم/حر نهضت امام روز بعد یکباره از جا بلند شد. طیب بدون هیچ مشکلی از بیمارستان مرخص شد! بعدها به همسرش گفته بود: آن روز صبح در عالم رویا سیدی را دیدم که گفت: طیب بلندشو تکیه ات را آماده کن. محرم نزدیک است. او بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و تا سال ۱۳۴۲ به کار خرید و فروش در میدان میوه و تره بار مشغول بود. از سال ۱۳۴۰ برخورد او با رژیم شاه تغییر کرد. محرم سال ۱۳۴۲ تصاویر حضرت امام را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه‌ای برای رژیم. می‌گفتند ۱۵ خرداد را طیب به وجود آورده. دستگیرش کردند. گفتند: باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته‌ام. اما او می‌گفت: من عمرم رو کرده‌ام. من به این اولاد امام حسین علیه السلام تهمت نمی‌زنم. گفتند: تو را میکشیم. گفت: هر کاری می‌خواهید بکنید. ساواک جهنمی شاه در صبح روز ۱۱ آبان او را تیرباران کرد. پیکرش به مکانی که زیارت آن ثواب زیارت سیدالشهدا علیه السلام را دارد منتقل و همانجا به خاک سپرده شد. طیب سال آخر از همه کارهای زشت خود توبه کرده بود. میگفت: خود مولایم حسین علیه السلام را در خواب دیدم که گفت: طیب بسته دیگه! نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود: ۲۰ سال بعد از شهادت طیب خان او را درخواب دیدم. در حرم سیدالشهدا علیه السلام کنار مزار مولایش ایستاده بود. با چهره ای جوان و کت و شلوار زیبا. پرسیدم: طیب خان اینجا چه می‌کنی؟! گفت: از روزی که شهیدشدم ارباب مرا حرم خودش آورده. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_28 درحالیکه گوشی دستم بود غرق زندگی شهید
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت ب یک سال پیش تغییر کرده یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفت حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه: تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز میشناختی اما من شهید چهارتا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم در حقیقت من مرده بودم شهید هادی بیدارم الان ی مرد واقعی تو زندگیمه شهدا میشناسم خدا برنامه زندگیمون درست سر حساب نوشته ب شرطی اینکه صبور باشیم -ان الله مع الصابرین و ان الله یحب الصابرین وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین گرفتم دستم پیچ اینستاش باز کردم درمیان تمامی نداشته هایت دوست دارم برادرم تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست با هر طلوع،غروب منتظر پیکرت هستم با هرشهید گمنام دنبالت میگردم با هر زنگ میمرم حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به یادت بودم توهم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به یادم باش خواهرت زینب عطیه :زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم ؟ -آره عالیهههه رختخوابها کنار هم پهن کردیم امشب دلم خیلی هوای حسین کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود یه دره خیلی سرسبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله:نمیدونم میخای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور برش پر از گل بود روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود چشمام باز کردم از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم مهدی قاضی خانی نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتح یک شهید؛ شهدا، به جوش می‌آورند خون‌های سرد و بی‌حرکت را، به هوش می‌آورند قلب‌های غافل و خوابیده را و به نوش می‌سازند لب‌های خشک و تشنه را؛ شهدا، در میان بت‌ها ابراهیم‌اند، در میان فرعون‌ها موسی‌اند و در میان بلاها ایوب‌اند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🖋📖بخشی از دست‌نوشته‌های رمضانی شهید نوید صفری؛ "خدایا عمرم را بگیر و به عمر آقایم بیفزای. خدایا اعضا و جوارحم را در راه خود فدا کن و استخوان‌هایم را در راه دین خود خرد کن و ایمان را با گوشت و خون من درآمیز و بعد گوشت و خون من را در راه دین خود فدا کن و خونم را جاری و گوشت‌هایم را له و خرد کن ولی فقط مرا به غیر خود واگذار مکن که از همه این حالات و اتفاقات سخت‌تر و تحمل‌ناپذیرتر است.   1394/04/12         16 رمضان" 💫 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 ■ چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند. 《انتش
🦋🦋 ◾️چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند وبا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》 منزل سوم/مارکسیست هئیتی داشتیم در منطقه گمرک تهران. یکی از کسانی که خیلی عاشقانه در هئیت ما فعالیت میکرد، جوانی به نام خیرالله (هوشنگ) افشار بود. او در نصب و جمع آوری وسایل و سیاهی های هئیت بسیار خالصانه زحمت می کشید. بعد از مدتی فهمیدیم که این جوان از روستاهای اطراف شهریار، حدود هفت کیلومتر را برای رسیدن به مجلس امام حسین (ع) طی می کند و آخر شب برمی گردد.😢 اخلاص عجیبی داشت و با بچه های هئیت خیلی رفیق شده بود. جوان خوش بیان و پرمحبتی بود. بعدها فهمیدم که پسرعموی او یعنی شهیداحمد افشاری پای او را به هیئت باز کرده. روزها گذشت تا اینکه یک بار برای سیاهی زدن هیئت ، ازروی نردبان افتاد و پایش آسیب دید.😐 ماهم به ملاقاتش رفتیم و ارتباط ما از آن روز بیشتر شد. تااینکه ما آماده اعزام به جبهه شدیم. یک روز از ما درخواست کرد که مرا هم با خودتان به جبهه ببرید. ماهم برای او یک پرونده دروغین ساختیم و گفتیم : هر کی ازت پرسید قبلا آموزش دیدی بگو بله. 😶 من روزهای اول جنگ توی آبادان بودم. ما این حرف را به او یاد دادیم و حرکت کردیم‌ برای دوکوهه. در طی مسیر کنار هوشنگ نشسته بودم. حرف به حرف شد و رفتیم سراغ قبل انقلاب. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
stickers(2).attheme
147.1K
🌱 عیدی ناقابل ما😊 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 به آمد این مـ🌙ـاه و همچنان باقیست برای ما حـ♥️ــرم بنویس تا کافیست پیشاپیش عید برهمه شما مومنین عزیز تبریک و تهنیت باد🌹🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_29 -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت ب یک سال پیش
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ درحالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه:چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید گوشیم کوش ؟ عطیه:زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد بیا اینم گوشیت 📱 -سلام بهار خوبی ؟کجاییـ؟ بهار:سلام عزیزدلم خوبی ؟کربلام از معراج چ خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار:چقدر عالی آفرین خواهر کوچولوی نازم -بهار ی چیزی یادم رفت به مامان بگم چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه باید گذرنامه و...ببریم سپاه بهار:ای جانم عزیزدلم خوش ب سعادتتون حتما ب مامان میگم -بهاااااااار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟ -آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه مامانت برات خریده -اره اسمش چی بود یادم نیست بهار:‌نهال -اره نهال بهار:اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار:تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهرجان بهار: زینبم -جانم بهار:محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد بد نیست بهش ی کم فکر کنی تو این دور زمانه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون -باشه مواظب خودت باش بوس بهار:توهم مواظب خودت باش ❤️ یاعلی عطیه درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت :زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم ک تعطیله من ی سر برم خونه مادرشوهرم اینا بعدم برم خونه خودمون جمع جور نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان توهم ی تکونی ب خودت بده اگه میخای ولیمه بدی -واااااای خاک ب سرم وایستا حاضر بشم تا یه مسیری ییام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه :بدو تروخدا تو مترو نشسته بودیم گوشیم درآوردم پیوی بهار چک کردم ‍ هوالرحيم: قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 . اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 . دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 . میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...😊 . شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😕 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... . ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 . از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... . ✍همسر شهید امین کریمی چنبلو  تا مطلب خوندم تموم شد نیت کردم چهل شب نماز شب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه:زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب برمیگردم که بریم معراج برای تزئین فضای داخلی فعلا یاعلی -یاعلی تاشب که عطیه بیاد الحمدالله رب العالمین من تونستم ی هتل پیدا کنم نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💫سیره شهدا ✨بهره و لذت بردن از نام و عکس شهدا خوب و بهتر از آن شناخت سیره عملی شهداست؛ و البته عمل به آن. 🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
... 🔹چقدر خانواده هایتان در با شما تماس📞 گرفتند و شما پاسخگو نبودید. میگویند بی خبری, خبری ست... 🔸ولی بی خبری از شما چه ای به جان همه انداخته بود💗 و پایان این دلشوره ختم شد به 🔹9 سال پیش در ماه مبارک رمضان و یک روز مانده به , مردانی از جنس جهاد و ایثار با گروهک تروریستی پژاک👹 در ارتفاعات سردشت جانانه جنگیدند و فدا شدند تا ما عید خود را با آرامش به اتمام برسانیم😔 یاد همه آنها که رفتند تا ما بمانیم ...🌷 عیدسعید فطر مبارک🌹🌹🌹🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀اولین عید فطر بدون سردار ، چشم‌هایت گواهی می‌داد، چشم‌انتظار آسمانی، نگاه آرام و سکوتِ بیشتَرت، حکایتِ بغضی عجیب داشت. تسبیح را آرام چرخاندنت، آشوبِ دلَت را گواهی می‌داد که سخت دلتنگ دیدار رفقای شهیدت هستی. دنیای بدون تو، دنیای غریبی ست سردار. 🎥بخشی از مصاحبه شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در نماز عید فطر سال گذشته  @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 ◾️چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند وبا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 👇 هوشنگ گفت : من قبل از انقلاب درتهران دانشجو بودم. رشته اقتصاد دانشگاه تهران ، اوایل دهه پنجاه. بعد از مدتی به گروه های مارکسیست گرایش پیدا کردم. گروهک پیکار و.... همان ایام قبل از انقلاب ، به خاطر فعالیتهای سیاسی با من برخورد شد و از دانشگاه اخراج شدم.😕 برای پیروزی انقلاب اسلامی بسیار تلاش کردم. البته باهمان نگرش خودم❗️ انقلاب پیروز شد. از همان روزهای اول ، اعلامیه مینوشتم و در جمع مردم می خواندم: 🔴به نام خلق ایران که شجاعانه پیکار کرد و دژخیم را از کشور بیرون نمود و....❗️❗️ اما میدیدم مردم به این طرز صحبت توجهی ندارند. اصلا آنچه که ما فکر میکردیم نبود😒 مردم به دنبال 👈 امام و رهبر مذهبی خود بودند ، نه انقلاب توده ها و..... بعد از انقلاب دوباره برای ثبت نام به دانشگاه مراجعه کردم. باز هم با پاسخ منفی مسئولان مواجه شدم. من به جرم حمایت گسترده از گروهک ها از ادامه تحصیل منع شدم❗️ خدا و مذهب هیچ جایگاهی در عقاید من نداشت. من به همان روستای پدری خودم در شهریار برگشتم و مشغول کشاورزی شدم. هرچند همه فامیل، من را به خاطر عقایدم طرد کرده بودند. یک روز از سر بیکاری در باغ پدری بیل می زدم ، همزمان درباره عدالت خدا با خودم فکر میکردم! مگر خدا عدالت دارد؟؟؟ پس این همه فقیر و بیکار و .... اصلا خدا چیه؟؟؟ خدا شده وسیله ای برای بهره کشی از توده ها و... یکباره نگاهم به خورشید افتاد. خورشیدی که... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_30 صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا -الو عطیه کجای؟ عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خونم توهم بشین زندگی شهید قاضی خانی بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی شهید قاضی خانی میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی ب شغل و مکان و تحصیلات نداره نام :مهدی نام خانوادگی:قاضی خانی نام پدر:جمشید تاریخ تولد:۱۳۶۴/۸/۲۵ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۹/۱۶ محل شهادت :خان طومان حلب محل دفن:قرچک وارمین 💜💜💜 شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار سیصد شصت و چهار در روستای حیدرخان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا امد و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار مایحتاج زندگی را تامین نماید عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب بویژه عضویت در گردان امام علی (علیه السلام)در فتنه ۸۸ و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهداء برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک ارام گرفت. از ایشان سه فرزند به نام های محمد متین ، نهال و محمدیاسین به یادگار مانده. -عطیه ناهار درست کردما میخوری یا یه ساندویج درست کنم ببریم ؟ عطیه :وای قرمه سبزی نه بخوریم بریم -خخه شکموی کی بودی ؟ عطیه :زینب زود باش دیرمون شد داشتیم از خونه در میرفتیم بیرون که گوشیم زنگ خورد -عه از معراج الشهداست عطیه : خب حالا جواب بده الو سلام خانم عطایی فر خوب هستید؟ -الو سلام بفرمایید آقای مقدم مقدم : غرض از مزاحمت معراج الشهدا قراره برای اربعین میزبان ۸شهید گمنام بشه خانم رضایی گفتن زمانی که خودشون نبودن با شما برای پذیرایی از خواهران صحبت کنم -چقدر عالی ان شاالله فردا با خانم اسکندری میایم معراج الشهدا که ان شاالله بریم مادر شهید قربانخانی دعوت کنیم مقدم :منتظرتون هستم خانم عطایی فر -بله بفرمایید مقدم :خبر دارید محسن (منظورش همون لشگری بود) برای حفاظت از زائرین رفته کربلا دلم میخاست از پشت گوشی مقدم خفه کنما -نخیر در جریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی گوشی که قطع کردم عطیه گفت :چته چرا قرمز شدی ؟ اصلا چی گفت ؟ -بزنمش بمیرها احمق ب من میگه خبر دارید محسن رفته کربلا برای حفاظت به من چه آخه چیکار کرده عطیه :خب حالا آروم باش بگو چی گفت ؟ -نمیذارن که اخه مهمان داریم هشت شهید گمنام عطیه :عه چ عالی راستی زینب مگه گوشی بیاری مدرسه ؟ -اره بابام با خانم مافی هماهنگ کرده بعد از مدرسه رفتیم معراج الشهدا از همون جا زنگ زدیم با مامان و خواهر شهید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون شهید قربانخانی یا بهتر است بگم ""حر مدافعین حرم "" شهیدی که از ‌همه مال ثروتش گذاشت و خود حضرت زینب دعوتش کرد وقتی رسیدیم یافت آباد خیلی راحت منزل شهید پیدا کردیم وقتی مامان مجید دیدیم از کلامش دلتنگی برای مجید میبارید مادر شهید:منو مجید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانی کهـ بهش گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت به ما میگفت میخام برم آلمان اما از کاراش رفتاراش مشخص بود دیگه زمینی نیست -حاج خانم اربعین هشت شهید گمنام مهمون داریم خوشحال میشم شما و دختر خانمتون تشریف بیارید خانم قربانخانی :ان شالله میایم عزیزم وقتی از خونه شهید خارج شدیم - عطیه امشب بریم کهف ؟ عطیه : بشرطی ک حالت بد نشه -قول✋ نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سردار سنگر علم و جهاد 🦋 شهید سردار حاج : وقتی برای آیت الله بهاءالدینی تعریف کردم که شهید شب عملیات روی سیم‌های خاردار خوابید تا بچه‌ها از معبر عبور کنند ، ایشان بیش از ۱۰ دقیقه گریه کردند... نثار روح پاکش فاتحه و صلوات @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 داشت بالا می آمد. نشستم و بانگاه به نور خورشیدبه فکر فرو رفتم ؛ چه کسی این خورشید را این قدر منظم و دقیق وبالا پایین می برد؟ بعد با خود گفتم : خداوند به همه مردم نور خورشید را میبخشد ، هیچ کس را به واسطه نافرمانی ، از آفتاب منع نمیکند. تا غروب خورشید نشستم و به این موضاعات فکر کردم. من چه کاره ام؟ دنیا چیست؟ ما کجا هستیم و چه خواهیم شد؟ در میان همه اعضای فامیل و خانواده ، فقط احمد پسر عمویم ، من را تحویل می گرفت. به سراغ او رفتم و شروع کردم به صحبت. هرچه سوال در ذهن داشتم پرسیدم و او جواب می داد. بعد از آن ، به من گفت : دوران‌مارکسیست تمام شده، این عقاید دیگر هیچ جایگاهی ندارد. بعد هم از من خواست که به سراغ اسلام بروم. گفت که یک سفر مشهد برو از امام رضا (ع) بخواه که تورا کمک کند و از نو آغاز کن. هوشنگ ادامه داد: در مشهد خیلی به امام رضا (ع) اصرار کردم که دستم را بگیر. من می خواهم راه را پیدا کنم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ 💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️ 💫ایدی خادم ختم👇 ➣🆔 @Zahrayyy. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدم ای شاه پناهم بده / خط امانی ز گناهم بده😔 ای حرمت ملجأ درماندگان / دور مران از در و راهم بده😭 ای گل بی‌خار گلستان عشق / قرب مکانی چو گیاهم بده😔 لایق وصل تو که من نیستم / اذن به یک لحظه نگاهم بده😭 ای که حریمت مَثل کهرباست / شوق و سبک خیزی کاهم بده خیل مشتاقان ثامن الحجج بعد از بازگشایی حرم مطهر🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_31 -الو عطیه کجای؟ عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خون
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیزها سد راههاشون نمیشه همسرشون تعریف میکردن : باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه‌ها ابراز علاقه می کرد. رابطه صمیمانه‌ای با بچه‌ها داشت. بچه‌ها همیشه از سر و کول او بالا می‌رفتند. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه‌های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می‌آید سریع می‌رود روی دوش او می‌نشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یک‌جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می‌آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته‌ایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی‌شنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده‌اش برای رفتن نبود انقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت دستم گذاشتم روی قلبم و ب سمت در رفتم با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی عطیه:وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم سر کردم کیف و گوشیم برداشتم رفتم پایین عطیه:بالا چی میگفتی ؟😒 -داشتم مطالب شهید قاضی خانی میخوندم زنگ زدی ترسیدم عطیه:دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه ؟😁 -هرهر گوله نمک به معراج ک رسیدیم دیدیم آقای مقدم ،آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی:آره مخصوصا بااین تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی:بچه ها خواهر عطایی فر اومدن -سلام مگه داعش زائرین اربعین تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی ؟ احمدی یهو پرید وسط گفت :منظورمون کربلایی محسن بود بعدمشکوک پرسید شما نگران محسنید یعنی ؟😊 از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم نخیر عطیه وارد شد :سلام بچه ها از عطیه حال محمد میپرسیدن -چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره ی گوشه حسینه ماکت کربلا درست کنیم آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید ؟ مقدم :بله فردا میارم مدرستون فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میام (همه اینارو با یه خنده تو صداش گفت ) اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ -اربعین ان شاالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه :این وسایل تهیه کردید بگید ما بیایم برای تزئین حسینه خانم عطایی فر بریم خواهرجان ؟ -بله از حسینه ک خارج شدیم عطیه:میبنم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده. -😊🙈 عطیه:جان جان این لبخند و خجالت چی میگه یعنی داری بهش فکر میکنی ؟ -نمیدونم شاید روزها از هم گذشتن منو عطیه چندتا از دخترا داشتیم حسینه تزئین میکردیم که صدای مقدم و چندتا پسر میمود صدای مقدم یواش شد:فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ....... چادرم سر کردم ب سمت مقدم رفتم دستام میلرزید باصدای لرزان گفتم : من چیو نباید بفهمم مقدم :خواهر عطایی فر هیچی نشده بخدا تروخدا آروم باشید خانم علوی تروخدا بیاید عطیه:چی شده چرا زینب این حال روزشه مقدم: محسن ....😔 -شهیدشده ؟😭 مقدم:نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون ببنید مجروح شده نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📚« شهدا و برگه های دانشجویان!» سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:  این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران... به نظرتون کارخوبیه؟؟ کیا موافقن؟؟؟ کیا مخالف؟؟؟؟ اکثر دانشجویان مخالف بودن!!! بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!" بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!! تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود... همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.....ولی استاد جواب نمیداد... یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟ شما مسئول برگه های مابودی! استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم... استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟ همه ی دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟ گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... . هر چی که دانشجویان می گفتند استاد روی تخته می‌نوشت... . استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم کی میتونه بره پیداشون کنه؟ یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ... استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید، پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟ بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه. چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!! تنها کسی که موافق بود .... فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود. شهدا شرمنده ایم... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان رفتند و چشم اشكبارى ماند و من‏ از غم بی حاصلیها، كوله‏ بارى ماند و من‏ واى من ياراى رفتن داشت روزى پاى من‏ كاروان در كاروان رفتند و بارى ماند و من‏ بی نهايت بال‏ هاى شوق، بالايى شدند قامتى گمگشته در حجم غبارى ماند و من‏ يك بيابان تشنه لب روييد از هرم شهيد شرح داغ آفتاب بی مزارى ماند و من‏ نبض شوراى شقايق‏ها همه عشق است و داغ‏ داغ بر دل بی شقايق روزگارى ماند و من‏ 🍃اللهم ارزقنا توفیق الشهاده 🦋نثار روح پاکش، فاتحه و صلوات @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 اگه جناب اینو ببینه حتما سکته میکنه 🤣🤣🤣🤣 شمام از دست ندید😐👆 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 داخل حرم مشغول نماز بودم و دعا. یکباره احساس کردم سقف حرم باز شد!😳من کاملا حس کردم یک نور به سمت من آمد و از همان لحظه آرامش خاصی پیدا کردم. بعد از سفر با پسرعمویم و برادر زارعی بیشتر رفیق شدم. آنها بسیاری از سوالات ذهن مرا جواب دادند. راه برای من هموار شد.‌ بعد هم پایم به هیئت باز شد. بدترین اتفاق برای من شهادت احمو وبرادر زارعی بود که خیلی در روحیه من تاثیر منفی گذاشت.‌ حرفهایش برایم جالب بود.‌تا حالا رزمنده این گونه ندیده بودم. در دوکوهه که بودیم ، خیرالله یا همان هوشنگ رفتار خاصی داشت. همیشه حتی درگرمای تابستات پیشانی بند را از سرش جدا نمیکرد. میگفت : نمیدانیدبا این نام یا حسین(ع) و یا زهرا(س) که به این پارچه نقش بسته چقدر آرامش میگیرم. ما می نشستیم و خیرالله برای ما صحبت می کرد. او همان آموزه های دینی ما را با زبان زیباتری به ما تحویل می داد ؛ مثلا، همیشه با وضو بود. میگفتیم : خیرالله ، الان که وقت نماز نیست. میگفت : مگر حضرت امام نفرمود که عالم‌محضر خداست. اگر اینجا محضر خداست، پس باید با ادب و وضو در این محضر باشیم. توسلات خیرالله خیلی عجیب بود. محبت عمیقی نسبت اهلبیت : و به مخصوص نسبت به حضرت زهرا(س) پیدا کرده بود. می گفت : این ها بندگان مقرب خدا هستند. این ها راه درست بندگی کردن را به ما یاد می دهند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆