عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋
چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》
#منزل_هشتم/#داستان_کمال
یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکشی و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
"ژوان" ابتدا مسیحی بود؛ اما دنبال هدایت میگشت. در سفری با پدرش به مراکش رفت و آنجا مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد. محال بود حق را بیابد و از آن دفاع نکند. اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را به فرانسه ترجمه شده بود، پخش میکردند.
یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد. خواست که باز هم برای او از این سخنرانی ها بیاورند. بعد از مدتی رفت و آمد ژان کورسل با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس بیشتر شد. غروب شب جمعه ای، یکی از دوستانش به نام مسعود لباس پوشید برود برای مراسم. ژوان پرسید: کجا میری؟ گفت : دعای کمیل. ژوان گفت: دعای کمیل چیه؟ اجازه میدی ما هم بیاییم؟! گفت : بفرمایید. چون پدرش مراکشی بود عربی را خوب می دانست. با مسعود رفت و آخرای مجلس نشست.
آن شب ژوان توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها می گفتند. هفته آینده از ظهر آمد، با لباس مرتب و عطر زده گفت: بریم دعای کمیل. گفتیم: حالا که دعای کمیل نمیروند تا شب خیلی مانده.
اما بی تاب رفتن بود. دعای کمیل با قلب و جان او عجین شده بود. چند روز بعد بچههای کانون دیدن ژوان نماز می خواند، اما دست هایش روی هم نگذاشت!
هفته بعد دیدن که بر مهر سجده می کند!
مسعود شیعه شدن را جشن گرفت. ولی از ژوان پرسید، چه کسی تو را شیعه کرد؟ جواب داد دعای کمیل علی!! برای همین می خواهم اسمم رو بزارم علی! مسعود گفت: نه بگذار شیعه بودند یه راز باشه بین خود تو خدا و امیرالمومنین.
گفت: پس اسم خودم را میگذارم کمال!!
چه اسم زیبای برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود، شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه. در حالی که هنوز ۱۷ بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش خیلی ناراحت بود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_46 &راوی عطیه دو روز بود خونمون شبیه غمک
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_47
&راوی بهار
وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام خالی شد ولی مجبور شدم وانمود کردم خوبم
گوشیم زنگ خورد
اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد
-بچه ها من برم دوغ بیارم
رفتم تو آشپزخونه در بستم
-الو سلام آقای علوی خوب هستید؟
عطیه گفت چی شده
ولی توضیح نداد
حال محسن و مهدی چطوره؟
سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره
محسن دوسه تا تیر خورده ب پشت وکمرش خورده
مهدی هم تیر به پاهاش خورده
عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان
لطفا شما بهشون بگیداینا تو الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده بهوش میان ان شاالله
فقط تروخدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال ب ایران خیلی نگران حال خانمش بوده
-باشه نگران نباشید
فعلا یاعلی
محمد:یاعلی
گوشی ک قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم عطیه جان بیا این پارچهای آب ببر
تا وارد اتاق شدم دیدم
مهدیه میگه:عطیه چیه گرفته ای
زینب: خخخخ محمد میخاد بره مرز برای همونه
مهدیه :اوفی
راستی زینب الان چندماهته؟
زینب:دوماه میزان با رفتن محسن
ده روز دیگه محسن میاد
با گوشیم ب همه بجز مهدیه،عاطفه،زینب اس دادم چی شده گفتم ی چیزی بهونه کند برید
محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخایم بریم بهشت زهرا
زینب :منم میام خیلی ناآرومم
-تو بمون با عاطفه،عطیه،مهدیه میریم پیش محمدرضا
زینب: باشه☹️
سوار ماشین شدیم
زینب:عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط برای یه اعزامه ؟
-زینب گاهی واقعا میترسم
زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن ،حرف بشون تا بقیه تو امنیت باشن
قبل از شهادت محسن خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار،محرابی پناه،بابایی زاده ...صبور شدم
بالاخره رسیدیم چیذر
-عطیه شما برو آب بیار
عطیه:چشم
-بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف ،عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون ی فرصت عمل به حرفاتون شده
مهدیه: بهار ترو خدا داداشم شهید شده؟😭😭😭
نگاهم افتاد که زینب آروم بود و فقط اشکاش میرخت
-نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه مهدی ،محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه
عاطفه:یا حضرت زینب
مهدیم 😭
-زینب دخترم ی چیزی بگو
زینب:بریم بیمارستان 😭
&راوی زینب
دستم گذاشتم روی شکم یا بی بی زینب بچم بی پدر نشه
وقتی رسیدیم بیمارستان محمدآقا اومد سمتون
محمد: همین الان هردوشون از اتاق عمل درآوردن ، بردشون ریکاوری
۱۲ساعت بعد اول آقا مهدی بهّوش اومد یه ساعت بعد محسن بهّوش اومد
تا چشماش باز کرد رفتم پیشش
-سلام عزیزدلم
محسن :سلام خانمم خوبید؟
-محسن توچرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟
محسن :آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری
با دست زدم پشت دستش گفتم :عه محسن باید به روم بیاری ؟
محسن: فنقل بابا چندوقتشه؟
-تقریبا دوماه
محسن توروخدا خوبی؟
محسن:آره عزیزم
پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه -چشم
بعداز بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش بوسیدم و گفتم
زود خوب شو عزیزدلم
تا اومدم بیرون دیدم عاطفه ،مهدیه از اتاق آقامهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود
-آقا مهدی خوب بود؟
مهدیه: زینب 😭😭 داداشم چندتا تیر خورده بود
بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیزدلم خداشکر کن سالمه
بهار: محسن خوب بود؟
-اره خداشکر
محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن
الحمدالله دیگه ماههای بعد بارداریم اروم بود
نام نویسنده: بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
رضا هادی می گوید: عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:
ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟
جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه
ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.
جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم.
ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.
رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بشی اونم مدافع حرم میدونی کجاش قشنگ میشه بشی شهید گمنام مدافع حرم
#استوری
#شهید_مدافع_حرم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋
🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
مادرش خیلی ناراحت بود و می گفت شما بچه من و منحرف می کنید بچه ها گفتند چند وقتی مادرت را بیار کانون بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون غنی بود. کمال هم معمولا کتاب می خواند. به خصوص کتاب های شهید مطهری.
خیلی سوال میکرد.بسیار تیزهوش بود و زود جواب را میگرفت،وقتی هم مطالب را میگرفت،خوب روی آن فکر میکرد.
یه روز گفت: مسعود! میخوام برم ایران طلبه بشم.😐 مسعود گفت: " برو پی کارت!! تو اصلا نمیتونی توی غربت زندگی کنی! برو دَرست رو بخون."😏
آن زمان دبیرستانی بود. رفت و بعد از مدتی آمد و گفت : "کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه ها صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم." 😕با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری ، معلومه ایرانی نیستی!!
خیلی اصرار داشت. بلاخره با سفارت ایران صحبت کردند وآنها هم با قم و مدرسه حجتیه صحبت کردند. سال ۱۳۶۳ پذیرش شد.🙂
ظرف پنج شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد. اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش میگفت: "معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود."🙂
خیلی راحت میگفت:" من کار دارم. شمانشستید با من حرف بزنید که چی بشه!!! برید سر دَرستون. من هم باید مطالعه کنم."😒
کتاب 《چهل حدیث》 و 《مساله حجاب》 را به زبان فرانسه ترجمه کرد.
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمومنین روی او بماند. می گفت:" به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من است."
یک روز از مدرسه حجتیه رفقای مشترک زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من میخوام😐
هر چه میگوییم حالا اجازه بده چند سالی از دَرست بگذره، قبول نمیکند.
مسعود گفت: حالا چه زنی می خواهی؟
گفت: "نمیدونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، زیبا باشد."😂
مسعود هم گفت:" این زنی که تو می خوای، خدای توی بهشت نصبیت میکند."🤣
هر چه توجیهش کرد فایده نداشت.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پای من از ره خسته شد
بال و پرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد
جز درگَه احسان تو
#چهارشنب_های_امام_رضایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_47 &راوی بهار وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_48
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
و آخرین ماه سال ۹۶
گوشیم برداشتم شماره محسن گرفتم
-سلام سرباز
محسن:سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟
جوجه سرباز خوبه؟
-خوبه عزیزدلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم ؟
محسن: اره عزیزم این سید بچم مسخره میکنه میگه بچت کاله
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی،مهدی اینا هم هست
-باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میایی؟
محسن:ساعت ۴خونم خانمم
مواظب خودتون باش
فعلا یاعلی
-یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر شهیدم کرده بود
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد حسین بود،دلم میخواست تنها باشم ولی بهار،عاطفه،عطیه،مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین
به ساعت نگاه کردم ۳:۳۰بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم چادر مهمونی ام گذاشتم تو کیفم داشتم فکرمیکردم کدوم چادرم سرکنم ک صدای محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
-بیا اینجا همسری
محسن :چرا پس هنوز حاضر نیستی؟
-نمیدونم کدوم چادرم سر کنم
محسن:بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخام ثابت کنم
حس پدرانه من قوی تر از حس مادرتوست
قراره یه سرباز سیدعلی دنیا بیاد
دقیقا حرف محسن بود بچمون پسر بود
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن :خب خانمی حالا ک باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم
-ایش توام بااین پسرت 😒
خودتم براش انتخاب کن
محسن:اووووه اخمشوووو
دخترجون پسر پشتیبانه مادره
اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته
زینب
-جانمـ
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمون بذار حسین
تا مثل داییش باشه
بااین حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا پسرش افتادم
✍داریم کم کم به انتهای رمان هادی دلها نزدیک میشیم حتماااااااا دنبال کنید و از دستش ندید❌
نام نویسنده: بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مناجات زیبا نائب منجی با #حضرت_منجی عج الله تعالی فرجه
🦋 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
مسعود یاد جمله ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند : طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر میتوانند، وارد فضای خانوادگی نشوند.
رفت کتاب را آورد. گفت: اصلا به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته.
جمله را که خواند. کتاب را بست. سرش را انداخت پایین؛ فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: باشه.
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع دستورات اهل بیت است.
هر وقت ما می گفتیم: "امام" میگفت: "نه! حضرت امام"
آخرای دوران دفاع مقدس بود یک روز پیش مسعود گفت می خواهم برم جبهه مسعود حق نداری جبهه مال ایرانی هاست تو برو درست رو بخون.
گفت: "نه! حضرت امام گفتن واجب است."
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر به عنوان بسیجی اسم نوشته بود و رفت. مدتی نگذشته بود که عملیات مرصاد آغاز شد.
هنوز چند هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریبا ۲۴ سال سن داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت نُه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یه قدم جلوتر از قبل بود. مسیحی بود؛ سنی شد، و بعد شیعه!
مقلد امام شد، طلبه و مترجم شد، و بلاخره رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد،چقدر سریع.
کمال آگاهانه کامل شد و در یک کلام بنده خوبی شد.
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گفت: شاید اگر کمال کورسل شهید نمیشد، امروز با یک دانشمند اسلامی رو به رو بودیم؛ شاید با روژه گاوردی دیگر! کمال عزیز!
ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز.
#پایان_منزل_هشتم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❌👇❌👇❌👇❌👇❌👇❌
🎥پخش قسمت سوم ملازمان حرم فصل سوم(همسران)
شهید مدافع حرم شهید نوید صفری
❤️روايتي از عاشقانه هاي ناتمام
با اجراي فضه سادات حسيني 📽
مجري طرح:شبكه اينترنتي نصر تي وي
پنج شنبه 17:30 و 21:30-
جمعه 12:30 و 17
و شنبه 7:30 شبكه افق سيما
👌از دست ندهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس شب جمعه
شهدا را یاد کند
شهدا در محظر امام حسین
او را یاد می کنند.
#شهدا
#شهید_مهدی_زین_الدین
#مداحی
#پیشنهاد_دانلود
وعده ما امشب ساعت ۲۱ در کانال @ebrahim_navid_beheshti #هئیت_مجازی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆