#مصاحبه با پدر و مادر شهید بزرگوار👆👆👆
چه پدر و مادر دلنشینی و چه مصاحبه جذابی😍❤️
پیشنهاد میکنم حتما ببینید☺️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
پذیرایی با شیرینی و شربت در جشن تولد شهید صفری🍰🥤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
اهدای کلام الله مجید به پدر و مادر شهید نوید صفری🌸❤️
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Morteza Haeri - Doa Faraj.mp3
2.45M
#دعای الهی عظم البلاء 🤲
آقا جان تا چقدر #دلتنگی😔 تا چقدر التماس کردن 😔
#آقا جان....
این #جمعه هم رفت و نیامدی....🗓
اینجا حال کسی خوب نیست....🥀
#مهدی جان بیا....🌺
بدون تو هیچ کس و هیچ چیز خوب نیست....💔
چگونه بدون #خورشید حال #جهان خوب می شود؟....☀️💧
#یا_مهدی
#صبح_مهدوی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌹🍃
✍🏻 چادرش دست نوازش بر سر دشت کشید؛
دشت هم از نفس چادر او، گل پیچید...
#ویژه_پروفایل 🌹
#حجاب 🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
شاهرخ خیلی خندید. بعد از آن اسم گروه چریکی خودش را که شامل چهل نفر مثل خودش بود گذاشت آدمخوارها!
آدمهای عجیبی در گروه شاهرخ بودند. مصطفی ریش، مجیدگاوی😐و.... که همه مثل خود او روزگاری داشتند. اما همه مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند. آنها از هیچ چیزی نمی ترسیدند.
هفده آذر ۱۳۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ماهشهر رفتیم. شاهرخ مدتی بود که خیلی تغییر کرده بود. کم حرف میزد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد. از سادات گروهش خواسته بودبرای او دعا کنند که شهید شود!
عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود. اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند. با پاتک نیروهای دشمن بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند.
شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند. با شلیک پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیش روی آن ها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد.
برای زدن آر پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت یک دفعه صدایی آمد. برگشتم و ناباورانه نگاه کردم.گلوله ای به سینه شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی نزدیک شده بودند.مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم. عراقی ها بالای سر او رسیده بودند. از خوشحالی هلهله می کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت: ما شاهرخ جلاد حکومت ایران را کشتیم.
دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود. هر چه گشتیم بی فایده بود.
او از خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد.
#پایان_منزل_بیستم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⚫️ درگذشت فرمانده اسبق نیروی هوایی ارتش بر اثر کرونا
🔹 امیر سرتیپ خلبان هوشنگ صدیق فرمانده اسبق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بر اثر ابتلا به بیماری کرونا ساعتی قبل دار فانی را وداع گفت.
🔹امیر صدیق در سال ۶۲ با حکم امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد ودر طول سالهای دفاع مقدس منشاء خدمات قابل توجهی در این نیرو بود.
ایشان مدیرعاملی شرکت چابهار, کاسپین و زاگرس را در کارنامه خود داشت و آخرین سمت ایشان عضویت در هیات مدیره صندوق بازنشستگی هما بود.
⚫️ روحش شاد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_۲۰ با صدای بوق های آزاد موبایلم از خواب ب
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_21
همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
که محسن ادامه میدهد
_ولی دستت درد نکنه عیال خیلی وقت بود دمپخت نخورده بودم...
با اخم رویم را از محسن برمیگردانم و سبزی را به سمت قابلمه میبرم
و بلند و جدی میگویم
+اولا دمپخت نه و خورشت سبزی
ثانیا یه بار دیگه اینطوری بحرفی نه من نه تو!!
ثالثا ....
به سمتش برمیگردم و با تکون دادن انگشتم میگم
+دیگه رو اپن نشین!!!!
سریع از روی اپن پایین میپره و
با خنده میگه
__مگه چطوری صحبت کردم؟؟؟
+مثه این لاتا.......
ایششششش
با احساس سوزش دستم از فکر و خیال بیرون میام
سریع دستم رو بالا میارم تا خون دستم قاطی سبزیا نشه
دست و پا چلفتی تر از خودم تو دنیا نیست که نیست.
دستم رو زیر شیر آب میگیرم خون ها روی انگشتام پخش میشه و پایین میره و خون های جدید دوباره جاش رو پر میکنه
با پارچه سفیدی جلوی خونریزی رو میگیریم
و به سمت اپن میرم
توی آینه کوچکی که روی اپن هست خودم رو نگاه میکنم
اشک ها روی گونه هام خشک میشه و من اصلا متوجه نشدم
صورتم زرد زرد شده و زیر چشمام گود افتاده
من کی این همه شکسته شدم؟؟؟
خدا میدونه....
هر وقت نا امیدی به سرم میزنه ...
این آیه رو برای خودم تکرار میکنم
ان نع العسرا یسرا !!
پس این آسانی بعد از این همه دشواری که قراره برسه.....
صدای گریه کودکی همه جا رو پر کرده
با تعجب اطرافم رو نگاه میکنم اینجا رو تا حالا ندیدم
اما عجیب برام آشناست
همینطور که جلو میرم و دنبال صدا ی گریه میگردم
چادر بلند وسفیدم روی چمن های بلند کشیده میشه
نوری همه جا رو پر میکنه از بین اینهمه نور چهره نورانی تر محسن نمایان میشه
و یک نوزاد کوچک توی آغوشش که مدام گریه میکنه
زیر لب آهسته زمزمه میکنم
+محسن....
محسن به سمتم میاد و
بچه رو به طرفم میگیره چقدر همه چیز آشناست در عین غریبی
چهره این بچه از همه چیز و همه جا آشناتر
بی مهابا اون رو از محسن میگیرم
وآغوشم رو گهواره اش میکنم
کودک دست از گریه و زاری برمیداره لبخند روی لب هاش نمایان میشه
محسن بی مقدمه میگه
+این کوچولو محمد حسین ماست...
با تعجب به محسن نگاه میکنم و این نگاه فوری مصادف میشه با باز شدن چشم هام توی اتاق تاریک که صدای تیک تاک ساعت سکوتش رو میشکست
عرق سرد روی پیشونیم نشسته
با بهت به اطرافم نگاه میکنم
و نفس نفس میزنم
کاش این خواب هیچوقت تموم نمیشد
از جا بلند میشم و و لامپ اتاق رو روشن میکنم
احساسی ته دلم میگه که تو به آرزوت رسیدی
و رسیدن تو به آرزوت یعنی دفن شدن آرزوهام
عکست را از روی دیوار برمیدارم به دیوار تکیه میدهم و آن را محکم در آغوش میگیرم لبخند روی لب هایت مثل همیشه جاریست
آخ
چقدر دلم لک زده برای یکی از این لبخندها
قـ📖ـرآن
چمـ🗃ـدان
بدرقـه،بےتاب شدم😓
بیــمار و پراکنده و بےخـواب شدم😞
یک کاسـه ے آب و برگ تر چیزے نیست
رفتے و خودم پشت سرت آب شدم😭
نفس عمیقی میکشم
با اینکه میدانم دیگر نیستی اما مثل همیشه به خودم دروغ میگویم
اینبار خودت به من ثابت کردی که به آرزوت رسیدی اما باز چیزی ته دلم میگوید
تا خودش نیامده باور نکن!!!!
دستم را روی شکمم میگذارم . رفتی و یادگاریت رو برام گذاشتی....
یادگاری که از گوشت و خونته....
چقد برای داشتن این یادگاری خوشحالم!!!
یادگاری که هنوز نمیدونم چقدرشه...
اما میدونم پسره و اسم محمد حسین براش انتخاب شده
چقدر دونستن همه چیز از قبل برام لذت بخشه ....
اما دونستن اینکه دیگه نفس های گرمت توی این خونه نیست و قراره هیچوقت هم نباشع آزار دهنده ست
من به از دست دادن عادت کردم
صدیقه رفت بابا رفت مامان رفت و شاید تو هم رفته باشی ....
به از دست دادن عادت کردم اما هیچوقت فراموش نمیکنم
به سمت غرفه ی کتاب هام میرم
آنقدر آنها را زیر و رو میکنم تا بلاخره کتابی که مد نظرم بود رو پیدا میکنم
(همسفر شقایق)
یادش بخیر قبلاها این کتاب از دست رضا رها نمیشد که نمیشد
وقتی محسن درباره رفتنش به سوریه گفت
احساس کردم باید حتما این کتاب رو بخونم
برای همین از اتاق رضا اونو کش رفتم
تا یک ماه پیش که رضا مدام دنبال این کتاب میگشت
اما وقتی پیداش نکرد دست از گشتن هم برداشت
صفحه ها رو ورق میزنم همه داستان هاش رو ده ها بار خوندم
و تمام کلماتش برام آشناست....
کی فکرش رو میکردم که من
بشم همسر شهید.....
فاطمه ای که نه حجاب درست و حسابی داشت نه نمازاش سرجا بود
نه از باحجابا خوشش میومد
و همسر شهید بودن براش یک جمله مضحک بود ....
رویا ها ی اون فاطمه کجا و رویاهای این فاطمه کجا؟؟؟
دوست داشتن محسن چیزی به من هدیه داد بالاتر ازعشق!!!
و این رو با تمام دنیا عوض نمیکنم
حتی با خود محسن.....
♡♡♡
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @kararr
میگفت من زشت ام!!! اگه شهید بشم هیچ کس برام کاری نمیکنه!! تو یه پوستر برام بزن معروف شم😊
#شهید_هادی_ذوالفقاری
یک کلام یک شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
من عاشق حجاب هستم.🌸 داشتن حجاب مرا محدود نکرده است.💕 حجاب زنان را زیباتر می کند✨ و در عین حال حیاء و عفاف آنها را حفظ می کند.🦋 با حجاب می توانید در جامعه حضور داشته باشید و دیده شوید.🍃 حجاب تنها برای زنان نیست، مردان هم باید عفیفانه لباس بپوشند.✨ این مهم است که هر دو طرف حجاب را رعایت کنند.🌼
بریتنی موری
بانوی تازه مسلمان آمریکایی🌺
#قیام_مسجد_گوهرشاد
#روز_عفاف_و_حجاب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_یکم/ توّابین
وقتی شاهرخ به آبادان آمد، با هماهنگی سید مجتبی هاشمی که فرماندهی گروه فداییان اسلام را برعهده داشت، یک گروه رزمی راه انداخت، گروه شاهرخ سخت ترین ماموریت ها را انجام می داد.
مدتی نام گروه او آدمخوارها بود، اما این نام برازنده یک گروه رزمنده نبود، برای همین نام گروه شاهرخ به پیشرو تغییر کرد.
توی گروه پیشرو همه گونه آدم داشتیم. اما شبیه این مورد که می خواهم نقل کنم،تا آخر جنگ نشنیدم. چند نفر در این گروه داشتیم که سن و سالشان از بقیه بیشتر بود. معلوم بود که روزگار خوبی داشتند. زندگی و رفاه آنها نسبت به بقیه بهتر بوده. یکی از آنها با من رفیق شد.
شبی در سنگرهای خط مقدم آبادان، باهم از گذشته صحبت میکردیم. آنجا فهمیدم این دوست ما از قاچاقچی ها و دستگیر شدگان اول انقلاب بوده!
گفتم: خب تو چطور پات به جبهه باز شد!؟ نفس عمیقی کشید و گفت: ماجراش طولانیه، من و چند نفر از افرادی که الان تو گروه شاهرخ هستیم، یکی دوسال را در زندان سپری کردیم. جرم ما مواد مخدر، فساد و قاچاق فروشی و.... بود.
آخرین باری در روزهای شروع جنگ،آقای خلخالی کسی را فرستاد تا پرونده ما را بررسی کند. حکم همه ما اعدام بود. ما این را خوب میدانستیم.
برای همین در دیداری که خود آقای خلخالی از زندان داشت به سراغ ایشان رفتیم، ما چند نفر گفتیم: شما میخواهید یک گلوله برای ما خرج کنید، ما را هم کشته شده فرض کن. بعد گفتیم: ما واقعا از گذشته خودمان توبه کرده ایم. حالا که جنگ شده اجازه بده ما برویم جبهه تا با صدامی ها بجنگیم. اصلا هر جا لازم است که کسی روی مین برود یا فدایی رزمنده ها شود از ما استفاده کنید. ما ضمانت می دهیم که خیانت نکنیم.
آقای خلخالی از این حرف خوشش آمد و گفت: باشه، شما توّابین را به گروه فداییان اسلام می فرستم.
بعد گفت: غیر از ما، چند نفر دیگر اینجا هستند که اگر به شهر بروند، ممکن است دستیگر شوند. چون اینها پرونده دارند. مامورها دنبال این ها هستند.
تعجب کردم و گفتم: کی؟ برای چی؟
گفت: مثلاً همین نصرالله. این آدم ساقی و پخش کننده مشروب بوده. توی تهران برای خود شب رویایی داشته، اما به خاطر شاهرخ دوستاش، پا شده اومد جبهه.
خیلی تعجب کردم. عجب هم رزمانی دارم!؟ اما این هایی که از آن صحبت می کرد همگی اهل نماز و آدمهای حسابی بودند.اصلا به تیپ آنها نمی خورد که چنین گذشته داشته باشند.
یادم افتاد که یک روحانی برای محرم به میان نیروهای ما آمده بود و برای گروه شاهرخ از تو به صحبت میکرد. او این آیه از قرآن را خواند که هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید. خداوند همه گناهان را میبخشد.
ایشان ادامه داد: حضرت موسی علیه السلام در مناجات خود در کوه طور عرض کرد: یا اله العالمین (ای معبود جهانیان) جواب شنید: لبیک (یعنی ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا المحسنین (ای خدای نیکوکاران) همان جواب را شنید. سپس عرض کرد یا اله المطیعین (ای خدای اطاعت کنندگان) باز همان پاسخ را شنید. سپس عرض کرد: یا اله العاصین (ای خدای گنهکاران) سه بار در پاسخ شنید: لبیک لبیک لبیک.
موسی(ع) عرض کرد: خدایا چرا، در دفعه چهارم، سه بار پاسخم دادی!؟
خداوند به او خطاب کرد: عارفان به معرفت خود، و نیکوکاران و اطاعت کنندگان به نیکی و اطاعت خود، اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناهنده شوند!؟ (منتخب قوامیس الدرر ملا حبیب الله کاشانی ص ۲۶۸)
چند روز از این صحبت ما گذشت. عملیات داشتیم، نصرالله جزء اولین شهدای این عملیات بود. به همراه پیکر این شهید توّاب، راهی تهران شدیم. در محله آنها کمتر کسی باور میکرد که نصرالله شهید شده باشد، فکر می کردند که اعدام شده.
پس از مراسم تشییع بسیاری از مذهبی های محله آنها به غیرتشان برخورد راهی جبهه شدند. نصرالله اسوه بچههای محله شد.
من نام آن توابین را میدانستم. آنها که قرار بود اعدام شوندو.... توبه واقعی آنها باعث شد که مدتها در جبهه بمانند. سالها بعد سراغ آنها را گرفتم. تا پایان جنگ، چند نفر دیگر از آنها به شهادت رسیدند و توبه واقعی خود را نشان دادند.
#پایان_منزل_بیست_و_یکم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
13970118000166_Test.mp3
5.91M
🎙 دلنوشته و صحبت های شهید حججی برای شهید حاج احمد کاظمی....
بمناسبت سالروز تولد شهید #محسن_حججی😍
#شهید_محسن_حججی
#تلنگر
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#شهیدی_که_روی_هوانماز_میخواند...
آیه الله حق شناس اینقدر این راز درون دلش مونده بود ، دیگه نتونست تاب بیاره و روز تشیع این شهید بالاخره اون راز رو آشکار کرد ، عجیب بود ایشون با یه شوری رو کرد به جمعیت که ای مردم ؛ به خدا قسم این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، اما الان دیگه باید گفت ؛ من یه شبی زودتر از نماز اومدم مسجد برای اقامه نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهیدم کلید و داشت . اون شب خادم نبود ، کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ...
#ادامه_همین_الان_سنجاق_شده_کانال
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1660682246C56a0eaa819
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_21 همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
بسمالرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_22
صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده
به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام
کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم
از کارهای خودم خنده ام میگیره
دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم
صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم
دستم رو به سمت آیفون میبرم!!
اما نه!!!
دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم
سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم
صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در
با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم
و زهرا که پشت سرش ایستاده
سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم
من هنوز رضا رو دارم
بهترین برادر دنیا!!!
و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه
با خوشحالی و پر انرژی میگم
+سلام بر داداش گل خودم
رضا لبخند تلخی میزنه و میگه
_سلام آبجی
و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم
غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم
+چیزی شده رضا
رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود
و زهرا پشت سرش
محکم دست زهرا رو میگرم
و با اخم میگم
+تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید
چتونه.؟؟؟
صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه.....
رضا_محسن رو آوردن.....
دستم وا روی گلوم میذارم
زهرا محکم من رو در آغوش میگیره
اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم...
بغض هست اما اشک نه!!!
اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد
زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم
زهرا با غم به من خیره میمونه
انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده
و یانه!!
زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه
یک آن به زهرا حسادت میکنم
احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم
کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه...
آروم زیر لب تکرار میکنم
_آب.....
اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه
به حوض خیره میشم
حوضچه خاطرات من و محسن
دوست دارم این گرما از بین بره برای همین
سرم رو داخل حوض فرو میکنم
و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره....
سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند...
و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم
این اخرین باریست باهم قدم میزنیم
تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده
دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم
تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم
باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم
آخرین قرار من و تو
اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند
و باران آنها را از نظر پنهان میکند
من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی
تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد
اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان
فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند
تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد
با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم
یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است
که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی
حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی
انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد
موقعیتم را درک میڪنم
آری اینجا مسجد است
همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم
و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم
نگاهی گرم به همه جا میاندازم
چقدر اینجا دوست دارم...
با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم
–آبجی کجایی؟
مگه نمیخای بیای پیش محسن
با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم
–چرا....
رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند
من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم
سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند...
و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم
این اخرین باریست باهم قدم میزنیم
تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده
دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم
تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم
باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم
آخرین قرار من و تو
اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند
و باران آنها را از نظر پنهان میکند
من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🍃#رسول خدا صل الله علیه و آله میفرمایند:
بهتریــــــن زنـــان ✨🌸 شما آنهایی هستند که شوهر دوست باشند☺️❤️.... عشق باز با شوهر 💍🌺 و پاکدامن با بیگانه🧕🏻🌹.
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
.🌸
#حدیث
#حجاب
#زن_مسلمان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#معرفی_کتاب
🌹کِتــــــاب #علی_از_زبان_علی🌹
✍نویسنده: محمد محمدیان
📚ناشر: دفتر نشر معارف
❣معرفی کتاب:
باید نامه تاریخ را خوب خواند، به خصوص آنجا که با اعتقادات و دین انسان گره میخورد. «علی از زبان علی» از دقیقترین و خواندنیترین زندگینامهها درباره امیرالمؤمنین علیه السلام است که نویسنده با استفاده از منابع دستاول و مطمئن شیعه و اهل سنت به نگارش آن پرداخته است.
☀️قسمتی از کتاب:
وقتی رسول خدا صلیالله علیه و آله به مدینه آمدند و مسجد مدینه را بنا نهادند، جمعی از مهاجران در اطراف مسجد خانههایی ساختند و برای سهولت رفتوآمد به مسجد، دری از خانة خویش به مسجد باز کردند. چندی به این گونه گذشت تا اینکه دستور الهی نازل شد که همة این درها مسدود شود؛ اما تنها خانهای که از این دستور مستثنا بود، خانة من بود. این استثنا بر یاران رسول خدا صلیالله علیه و آله سنگین آمد.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهی
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_بیست_و_دوم/پابرهنه
طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه می رفت. پرسیدم:سید، چرا با پای برهنه راه میری؟ گفت: برای پس گرفتن این زمین خون داده شده. این زمین احترام داره و خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره.
اوایل جنگ در گروه جنگ های نا منظم با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید. یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی؟ چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد بدن من خیلی استراحت کرده، خیلی لذت برده ؛ حالا باید اینجا ادبش کنم!
قضیه کربلا رفتن سید حمید تقریبا در بین همه اهل رفسنجان مشهور است. خودش هم به اجبار برای امام جمعه تعریف کرده بود.
قسمت هایی از این ماجرا را از زبان همسفرهای اون این گونه شنیدیم: با کمک مجاهدین عراقی و با کارت های جعلی می روند کربلا، از قبل با همه بچه ها هماهنگ شده بود که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. با هر سختی و ترسی بود به کربلا می رسند. به سمت حرم روانه می شوند. سید حمید، عاشق واقعی مولایش بود. همین که وارد حرم می شوند و چشم سید به ضریح حضرت سیدالشهدا(ع) می افتاد، پاهایش می لرزد و به زمین می افتد و از هوش می رود! شرایط خیلی بدی بود. هر لحظه ممکن بود ماموریت حزب بعث متوجه آن شوند. رفقا چند بار می روند بالای سرش. به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود!اما... بقیه هم مراقب بودند که ماموران عراقی سر نرسند. در این شرایط هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود.
رفقای سید حمید یکی پس از دیگری از حرم خارج می شوند. آن ها مطمئن می شوند که ماموران، سید را خواهند گرفت.
بیست دقیقه بعد، سید خیلی آرام از حرم خارج شد. رفقا وقتی او را میبینند، با تعجب به سراغش می آیند و می گویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سید خیلی آرام گفت: به جدم قسم دست خودم نبود.
سید می دانست که امام صادق (ع) فرمودند: زیارت امام حسین(ع) را ترک نکن و به دوستان و یارانش نیز سفارش کن! تا خدا عمرت را دراز و روزی ات را زیاد کند و خدا تو را با سعادت زنده دارد و با شهادت از دنیا بروی.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❤️ #نکته_ناب ❤️
عالم محضر شهداست....🌷
اما کو محرمی که این حضور را در یابد....🍃🕊
#شهید_آوینی
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆