عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_دوم/شهیدغریب
پدرشان استاد رشته تاریخ دانشگاه پاریس بود.
در کودکی با خانواده به آنجا رفتند و زندگی کردند؛ زندگی در مهد تمدن و فرهنگ و البته فساد.
باید گفت که برخی از آدم ها هستند که کتابهایشان را از مرزهای کشور بیرون می گذارند، در فساد و تباهی کشورهای غربی غرق می شوند، آنها به حدی در فساد فرو میروند که...
رامین و افشین دوقلوهای خوب و با ادبی بودند. همه می گفتند این دو پسر خیلی استعداد دارند. اینها در همین فرانسه به درجات علمی بالایی خواهند رسید. پدرشان هم که مشغول فعالیت علمی است.
در دانشگاه تهران برای این پدر جلساتی برقرار می شد ارتباط پدر با دانشگاه تهران حفظ شده بود. لذا سالی یک بار برای کنفرانسهای علمی به تهران میآمد.
اما این دو پسر تحت تعلیم و تربیت مادر قرار داشتند. مادری که در کشور غریب سعی میکرد معنویات را در زندگی فرزندانش حفظ کند. با سختی بسیار آنها را به مرکز اسلامی پاریس می برد و آنجا در نماز جمعه و جماعت شرکت میکرد. و سعی میکرد مسائل دینی را برای آنها بازگو کند.
مادر آنچه در توان داشت برای حفظ دین فرزندانش هزینه کرد. وقتی به هوش سرشار و استعداد دو پسرش پی برد آنها را با قرآن آشنا کرد.
هنوز چیزی از سن پسران دوقلوی او نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کردند! انقلاب در ایران پیروز شد. آنهاهر روز با پدر و مادرشان اخبار را پیگیری میکردند.
دفاع مقدس آغاز شد. اخبار نگران کننده از ایران به گوش می رسید. رامین و افشین که حالا به سن بلوغ رسیده بودند، بیش از قبل درباره حوادث ایران و شخصیت امام خمینی و ولایت فقیه پیگیری می کردند.
این دو پسر در کنار درس مطالعات دینی را آغاز کردند. ۱۷ سال بیشتر نداشتند که یک شب با پدر و مادر صحبت کردند؛ آنها شرایط ایران و جبهه ها را برای پدر و مادر بازگو کرده و گفتند اجازه بدهید ما به تهران و خانه مادربزرگ برویم، تا بتوانیم حرف امام را گوش کرده و راهی جبهه شویم مادر نگران شد، اما مخالف دستور دین حرفی نزد.
در زمانی که برخی جوان های تازه به دوران رسیده، از ایران فرار میکردند تا سربازی نروند. رامین افشین به ایران برگشتند تا به جبهه بروند.
در خانه مادر بزرگ و بسیج محل فعالیت داشتند، تا اینکه در سال ۶۲ هر دو برادر راهی جبهه شدند. عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانی مانگا آغاز شد. یک شب برنامه روایت فتح با یکی از فرماندهان عملیاتی صحبت میکرد. فرمانده به مجری تلویزیون گفت: ما در این منطقه بسیجیان فرانسوی داریم. بعد هم به آن دو برادر اشاره کرد.
حضور در میان رزمندگان تمام باورهای آنها را تغییر داد. رامین نام خود را رحیم تغییر داد. نماز شب ها و توسل های آنها در بسیجی هایی که از شهرها و روستاها به جبهه آمده بودند تاثیر داشت.
در یکی از مراحل عملیات گلوله به سینه افشین نشست او مجروح شد و به عقب منتقل شد. رامین نیز به روی مین رفت و به شهادت رسید. پدر و مادر از پاریس به تهران آمدند مراسم تشییع رحیم یا همان رامین برگزار شد. بسیاری از بستگان قبل از این فکر میکردند که این دو برادر زندگی خوب و موفقی را در پاریس ادامه خواهند. داد اما این دو برادر نگرش فامیل را نسبت به انقلاب و جهاد تغییر دادند.
پزشکان به پدر شهید گفتند: اگر بخواهیم گلوله را از سینه افشین خارج کنیم ممکن است به شهادت او منجر شود.
پدر هم اجازه نداد فرزندش را با یک پرواز به فرانسه منتقل کرد و در همان جا عمل جراحی موفقیت انجام شد.
افشین مهندس کامپیوتر است و در فرانسه زندگی میکند. مادر شهید نیز مدتی قبل به آسمانها پر کشید. شهید رامین تجویدی در آخرین نوشته هایش برای (همه؛ من و شما )می نویسد در مقابل خدا بنگر تا چه اندازه نیازمندی! لحظهای دست بر روی چشمانت بگذار و بردار تا بفهمی که چه کسی چشمانت را روشن ساخته! به یاد روزی بیفتد که پدر و مادر ما از بهشت رانده شدند، در حالی که قبل از آن نزد خدا بودند و خدا هم از آنان راضی و خشنود بود. پس از فراق دوست بگو و طالب وصل شو. در خفا عبادت کن که خدا با هر بنده آن چنان رفتار کند که مادر با فرزند یک دانه خود کند. و بدان که ما اینجایی نیستیم، بلکه اهل آنجاییم. خیلی خیلی از جسارت خویش شرمسارم. برادر کوچک شما رحیم تجویدی.
#پایان_منزل_سی_و_دوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀⚫️🥀⚫️🥀⚫️🥀⚫️🥀
استاد محمدرضا حدادپور گفتند : یادمه یه روز خدمت آیت الله فاطمی نیا بودم و از ایشون شنیدم که فرمود: «هر کس در روز #عرفه، یادی از حضرت مسلم بن عقیل نکند، آن روز، چندان برکت و رحمت خاصی را درک نمیکند.»
پیامبر فرمود: سفیر و فرستاده تو نشانه عقل و ذکاوت توست.
👈 اطراف امام حسین علیه السلام آدمهای کمی نبودند اما برای این ماموریت خطیر، مسلم انتخاب شد
لذا در مقام مسلم بن عقیل همین بس که نشان عقل و ذکاوت امام زمانش بود.
شخصی بود که خبر شهادتش باعث و بانی چندین ساعت مناجات و حال و گریه و توسل امام زمانش شد.
#روز_عرفه
#شهادت_مسلم_بن_عقیل
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
9551e83a48b7b6d4ea03bcda1c56329f.mp3
6.86M
میباره بارون روی سر مجنون...
#سیدمجیدبنیفاطمه
خودم خیلی دوسش دارم 😍
شب های جمعه زندگی ام نذر کربلاست
از هرچه جز حسین ❤️و حرم دست می کشم....
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_12 دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_13
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم:
-این چه کاریه آخه...
یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم:
-شماها دیوونه اید!!!
همشون باهم گفتن:
-تولدت مبارک...
همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق...
روکردم بهشون گفتم:
-واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود...
هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
-بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی...
نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه...
گریم شدید تر شد ولی می خندیدم...
نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت:
-بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم...
خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی...
یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟
همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنان که با حق آشنایند
مطیع محض فرمان خدایند
چو ابراهیم اسماعیل خود را
فدای امر الله می نمایند
🕊🌸عید سعید «قربان»،
پیشاپیش
جشن «تقرب» عاشقان
حق مبارک🕊🌸
🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ و همزمان با عید سعید قربان با ملت شریف ایران از طریق رسانه ملی سخن خواهند گفت.
🔹سخنرانی رهبر انقلاب اسلامی ساعت ۱۱:۳۰ از شبکههای سیما
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
✨💥✨💥✨
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💐هوایٺ..
ڪہ بہ #سرم ميزند 🤍°•
🌾ديگـردر هيچ هوايي
نميٺوانم نفس بڪشم
عجب نفسگير اسٺ ،
هـواۍ_بـي_تــ🌷و ⛈..‼️
🌷✧ خداوندا برساڹ حجّٺ حـق را ✧
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🐏🍃🐏🍃
دل سفر کن در مناو عید قربان را ببین🌸
چشمه های شور و ان بیابان را ببین🌸
گوسفند نفس خود را با تیغ تقوا سر ببر🌸
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین🌸
#عید_قربان🐏
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_سوم/امر به معروف
گاهی وقتها وقتی اعمالمان را خالصانه فقط برای خدا انجام میدهیم، نتیجهاش را سریع می بینیم. این اخلاص در عمل توصیه همه بزرگان دین ماست.
مدتها بود دنبال این بنده خدا میگشتم. تا این که آن شب در مسجد او را دیدم. به سراغش رفتم و بعد از کمی مقدمهچینی گفتم: شنیدم شما یک حکایت شنیدنی از بسیج مسجد در روزهای اول انقلاب دارید؟
ایشان شروع به صحبت کرد. در حالی که در میان صحبتها، بغض گلویش را می گرفت و چشمانش پر از اشک می شد.
سالهای اول انقلاب و جنگ بود. ما آن زمان یا در جبهه بودیم یا در بسیج محل، مشغول بازرسی و...
یک روز به ما خبر دادند در باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتی ها مراسم عروسی راه انداختند و مشروب و صدای بلند خواننده و....
ما هم با دو نفر دیگر از بچههای بسیج، سوار بر پیکان حرکت کردیم. به محل مورد نظر که رسیدیم، متوجه شدیم که تمام گفتهها صحت دارد، صدای خواننده تا صدها متر آن سوتر میآمد.
من جلو رفتم و در زدم. کسی در را باز نکرد با اینکه وظیفه نداشتم و نباید این کار را میکردم، اما از دیوار باغ بالا رفتم.
عروسی مختلط، رقص، آواز، بطری مشروب و....
از دیوار پریدم داخل و در را باز کردم تا دوستان بیاین داخل.
بعد فریاد زدم و شلیک هوایی و به هم ریختن مراسم!
جوان درشت اندامی که در آن وسط میرقصید به سمت من دوید و بدون توجه به این که اسلحه دارم، با من درگیر شد. حتی دوستان من که به طرف من آمدند، نتوانستند حریفش بشوند.
او با یک چوب دستی همه ما سه نفر را حریف بود، معلوم بود که به ورزشهای رزمی بسیار مسلط است.
من با چند شلیک هوایی دیگر، همه را متفرق کردم و به رفقا گفتم: فقط همین یک نفر را بگیرید. مواظب باشید فرار نکند.
با تلاش بسیار او را دستگیر کردیم و سوار ماشین کردیم و با خودمان بردیم. در راه در این فکر بودم که پدری ازش در بیاورم که درس عبرتی برای همه دوستان شود. یک پرونده برایش درست میکنم و به دادگاه انقلاب تحویلش می دهم.
کمی که گذشت آرامش پیدا کردم. با خودم گفتم: تو برای خدا میخواهی این جوان را دادگاهی کنی یا برای خودت؟
من به خودم جواب دادم: تو به خاطر اینکه از این جوان کتک خوردی می خواهید تلافی کنی، اما اگر واقعیت را بخواهی حق ورود به آن باغ را نداشتی!
جوان حسابی ترسیده بود. دوستان من هم مرتبط با او را تهدید می کردند. همین طور که میرفتیم، با خودم گفتم: چطور است به جای برخورد تند، با این جوان از در محبت و امر به معروف وارد شوم.
کنار خیابان ایستادم. حال و هوایم بهتر شد. بعد با همان ماشین به سمت مسجد رفتیم. عصر بود، با جوان وارد مسجد شدیم. به دوستانم گفتم: شما بروید.
در شبستان خلوت مسجد با آن جوان شروع به صحبت کردم: بین برادر من، اگر من و امثال من، با این کارهای شما برخورد میکنیم، به این دلیل است که هیچ عقل و منطق شرعی کار شما را تایید نمیکند.
همین برای خود دلیل آوردم و از هر دری با او صحبت کردم. بعد موقع نماز شد. گفتم: موافقی باهم نماز بخوانیم؟
او که هنوز در چشمانش بود قبول کرد و با هم رفتیم برای وضو گرفتن.
وضو بلد نبود. در نتیجه نماز هم....
گفتم: شما مگه تو این کشور زندگی نمی کنی که وضو نماز بلد نیستی؟
گفت راستش رو بخوای نه! ما بعد از انقلاب از اروپا به اصرار پدرم برگشتیم ایران.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❤️رهبر انقلاب: توصیه بنده به عزاداران امام حسین(ع) در ماه محرم، گوش کردن به قوانین ستاد ملی کرونا است
🔹در عزاداریها معیار آن چیزی است که کارشناسان بهداشت و ستاد ملی مقابله با کرونا میگویند.
🔹بنده شخصا هر آنچه که آنان بگویند را رعایت میکنم و توصیه من به همه هیئتداران و منبریها این است که به سخنان کادر بهداشتی گوش کنند، کرونا مسئله کوچکی نیست و اگر همین رعایتها هم انجام نشود آن وقت ممکن است به فاجعهای ختم شود که آن سرش ناپیدا باشد.
"ان شاء الله منبری ها گوششون به دهان رهبرمعظم است "
✍️حضرت آقا امروز حجت رو در خیلی از مسائل برای بسیاری از گروهها و مسئولین و مردم کامل کردن.
♻️محرم امسال باید مراقب برخی بود تا به نام امام حسین ، کیسه به کام خود ندوزن.
🔰خبرهای خوبی از فرقه ضاله شیرازی ها نمیرسد! مراقب باشیم تا از ولی زمان خود جلوتر حرکت نکنیم.
💢در مکتب حسین علیه السلام اولین و مهمترین چیز فرمان به گوش بودن در برابر ولی زمان است.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_13 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگا
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_14
رو کردم به نیلوفرو گفتم:
-به به ببین چه شاهکاری کرده.
نیلوفر خندید و گفت:
-من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته...
یه دونه زدم رو پاش گفتم:
-این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !!
همگی خندیدیم...
گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک.
نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو.
بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم..
شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم...
بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم...
دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم...
روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت...
روزی که حافظ گفت منتظر باش...
توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه...
خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه...
به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت:
-اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!!
دوباره همگی زدیم زیر خنده...
بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5...
و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم...
همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم:
-بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم.
محدثه گفت:
-نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی...
همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی...
بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم.
بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها.
اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم:
-چی خریدی کلک؟؟؟
نیلوفر لبخند زدو گفت:
-بازش کن...
وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم:
-نیلوفر...اخه این چه کاریه!!
بغلم کردو گفت:
-هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه.
-دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا...
کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم...
کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم...
بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود...
یه غروب تولد دلگیر...
بین راه بیشتر بینمون سکوت بود...
من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم...
ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر...
بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک...
میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود...
نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت:
-خوبی؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت:
-میدونم ناراحتی...
جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود...
دوباره گفت:
-روز تولدته خوشحال باش...
این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم:
-چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟
-زهرا یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
-دوسش داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد...
نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست...
نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت:
-عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی.
-اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه.
-پس مجبوری فراموشش کنی.
اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام...
حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود...
نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت:
-درست میشه همه چی غصه نخور.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-امیدوارم.
ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم.
بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه.
جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆