eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💥✨💥✨ ❣ ❣ 💐هوایٺ.. ڪہ بہ مي‌زند 🤍°• 🌾ديگـردر هيچ هوايي نميٺوانم نفس بڪشم عجب نفس‌گير اسٺ ، هـواۍ_بـي_تــ🌷و ⛈..‼️ 🌷✧ خداوندا برساڹ حجّٺ حـق را ✧ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🐏🍃🐏🍃 دل سفر کن در مناو عید قربان را ببین🌸 چشمه های شور و ان بیابان را ببین🌸 گوسفند نفس خود را با تیغ تقوا سر ببر🌸 پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین🌸 🐏 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /امر به معروف گاهی وقت‌ها وقتی اعمالمان را خالصانه فقط برای خدا انجام می‌دهیم، نتیجه‌اش را سریع می بینیم. این اخلاص در عمل توصیه همه بزرگان دین ماست. مدتها بود دنبال این بنده خدا میگشتم. تا این که آن شب در مسجد او را دیدم. به سراغش رفتم و بعد از کمی مقدمه‌چینی گفتم: شنیدم شما یک حکایت شنیدنی از بسیج مسجد در روزهای اول انقلاب دارید؟ ایشان شروع به صحبت کرد. در حالی که در میان صحبت‌ها، بغض گلویش را می گرفت و چشمانش پر از اشک می شد. سال‌های اول انقلاب و جنگ بود. ما آن زمان یا در جبهه بودیم یا در بسیج محل، مشغول بازرسی و... یک روز به ما خبر دادند در باغ‌های بیرون شهر، برخی طاغوتی ها مراسم عروسی راه انداختند و مشروب و صدای بلند خواننده و.... ما هم با دو نفر دیگر از بچه‌های بسیج، سوار بر پیکان حرکت کردیم. به محل مورد نظر که رسیدیم، متوجه شدیم که تمام گفته‌ها صحت دارد، صدای خواننده تا صدها متر آن سوتر می‌آمد. من جلو رفتم و در زدم. کسی در را باز نکرد با اینکه وظیفه نداشتم و نباید این کار را می‌کردم، اما از دیوار باغ بالا رفتم. عروسی مختلط، رقص، آواز، بطری مشروب و.... از دیوار پریدم داخل و در را باز کردم تا دوستان بیاین داخل. بعد فریاد زدم و شلیک هوایی و به هم ریختن مراسم! جوان درشت اندامی که در آن وسط میرقصید به سمت من دوید و بدون توجه به این که اسلحه دارم، با من درگیر شد. حتی دوستان من که به طرف من آمدند، نتوانستند حریفش بشوند. او با یک چوب دستی همه ما سه نفر را حریف بود، معلوم بود که به ورزش‌های رزمی بسیار مسلط است. من با چند شلیک هوایی دیگر، همه را متفرق کردم و به رفقا گفتم: فقط همین یک نفر را بگیرید. مواظب باشید فرار نکند. با تلاش بسیار او را دستگیر کردیم و سوار ماشین کردیم و با خودمان بردیم. در راه در این فکر بودم که پدری ازش در بیاورم که درس عبرتی برای همه دوستان شود. یک پرونده برایش درست می‌کنم و به دادگاه انقلاب تحویلش می دهم. کمی که گذشت آرامش پیدا کردم. با خودم گفتم: تو برای خدا می‌خواهی این جوان را دادگاهی کنی یا برای خودت؟ من به خودم جواب دادم: تو به خاطر اینکه از این جوان کتک خوردی می خواهید تلافی کنی، اما اگر واقعیت را بخواهی حق ورود به آن باغ را نداشتی! جوان حسابی ترسیده بود. دوستان من هم مرتبط با او را تهدید می کردند. همین طور که میرفتیم، با خودم گفتم: چطور است به جای برخورد تند، با این جوان از در محبت و امر به معروف وارد شوم. کنار خیابان ایستادم. حال و هوایم بهتر شد. بعد با همان ماشین به سمت مسجد رفتیم. عصر بود، با جوان وارد مسجد شدیم. به دوستانم گفتم: شما بروید. در شبستان خلوت مسجد با آن جوان شروع به صحبت کردم: بین برادر من، اگر من و امثال من، با این کارهای شما برخورد می‌کنیم، به این دلیل است که هیچ عقل و منطق شرعی کار شما را تایید نمی‌کند. همین برای خود دلیل آوردم و از هر دری با او صحبت کردم. بعد موقع نماز شد. گفتم: موافقی باهم نماز بخوانیم؟ او که هنوز در چشمانش بود قبول کرد و با هم رفتیم برای وضو گرفتن. وضو بلد نبود. در نتیجه نماز هم.... گفتم: شما مگه تو این کشور زندگی نمی کنی که وضو نماز بلد نیستی؟ گفت راستش رو بخوای نه! ما بعد از انقلاب از اروپا به اصرار پدرم برگشتیم ایران. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤️رهبر انقلاب: توصیه بنده به عزاداران امام حسین(ع) در ماه محرم، گوش کردن به قوانین ستاد ملی کرونا است 🔹در عزاداری‌ها معیار آن چیزی است که کارشناسان بهداشت و ستاد ملی مقابله با کرونا می‌گویند. 🔹بنده شخصا هر آنچه که آنان بگویند را رعایت می‌کنم و توصیه من به همه هیئت‌داران و منبری‌ها این است که به سخنان کادر بهداشتی گوش کنند، کرونا مسئله کوچکی نیست و اگر همین رعایت‌ها هم انجام نشود آن وقت ممکن است به فاجعه‌ای ختم شود که آن سرش ناپیدا باشد. "ان شاء الله منبری ها گوششون به دهان رهبرمعظم است " ✍️حضرت آقا امروز حجت رو در خیلی از مسائل برای بسیاری از گروهها و مسئولین و مردم کامل کردن. ♻️محرم امسال باید مراقب برخی بود تا به نام امام حسین ، کیسه به کام خود ندوزن. 🔰خبرهای خوبی از فرقه ضاله شیرازی ها نمیرسد! مراقب باشیم تا از ولی زمان خود جلوتر حرکت نکنیم. 💢در مکتب حسین علیه السلام اولین و مهمترین چیز فرمان به گوش بودن در برابر ولی زمان است. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_13 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگا
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم... بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود... یه غروب تولد دلگیر... بین راه بیشتر بینمون سکوت بود... من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم... ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر... بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک... میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود... نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت: -خوبی؟؟؟؟ برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت: -میدونم ناراحتی... جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود... دوباره گفت: -روز تولدته خوشحال باش... این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم: -چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟ -زهرا یه سوال بپرسم؟ -بپرس! -دوسش داری؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد... نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست... نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت: -عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی. -اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه. -پس مجبوری فراموشش کنی. اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام... حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود... نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت: -درست میشه همه چی غصه نخور. لبخند تلخی زدم و گفتم: -امیدوارم. ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم. بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه. جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
خـبر از حضـرتِ دلدار که صب☘ح است ☀️برافروخته ای یار که صبح است و بخوان نغمه‌ی🦋 دلشادِ صبوحی در باغِ فلک، گل 🌷شده بیدار که صبح است✨ 🌸🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨👌 وقتۍ میگۍ: سپردم به 🌻🍃 ـ پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته...🥀 ـ چۍ میگه⁉️ 🥀 ـ اینڪه‌بتونی‌جلوےاین‌صداروبگیرۍ خودش یه پا هآا...🌷😍😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 شرمندگی من بیشتر شد. این بابا هیچ چیزی از دین و احکام و آموزه‌های دینی نمی دانست. وارد مسجد شدیم. به سختی کنار من نماز خواند. بعد از نماز گفتم پاشو بریم. با ترس و ناراحتی گفت: کجا؟ گفتم: منزل شما می خوام برسونمت در خونتون. باورش نمی شد. اما پس از حماسه صحبت‌های عصر، به من اعتماد پیدا کرد. آدرس گرفتم و با هم به مقابل منزلشان رفتیم. مرتب می پرسید: یعنی من را به دادگاه نمیبری؟ یعنی... وقتی نزدیک خانه آنها رسیدیم، گفتم: پسر خوب، ما دوتا باهم رفیق شدیم، تازه من باید از شما معذرت خواهی کنم. پیاده شد و با هم دست دادیم. خداحافظی کرد. اما نگاهش را از من بر نمی داشت. من برگشتم. اما کمی ترسیدم که نکند این جوان و دوستان و فامیل شما را اذیت کنند. او مسجد محل ما را یاد گرفت. بعد با خودم که تکرار کردم خدایا، این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم. فردا شب رفتم مسجد و نماز جماعت خواندم. بعد از نماز یکی از بچه‌های بسیج آمد و گفت: یه آقایی خیلی وقته اومده جلوی در بسیج و میگه با شما کار دارم، ظاهرش به بچه‌های بسیج نمیخوره. رفتم بیرون و با تعجب دیدم همان جوان دیروزی است. اطراف را نگاه کردم، کسی همراهش نبود. سلام کردم و گفتم: اینجا چیکار می کنی؟ گفت: مگه نگفتی ما با هم رفیق هستیم. من از صحبت‌های دیروز شما خوشم اومد.اومدم چندتا سوال ازت بپرسم. وقتی تو اتاق بسیج. او می پرسید و من هرچه به عقل ناقص می رسید به او می‌گفتم. از حجاب پرسید. از ارتباط با نامحرم. از مشروب و ... جوابهای من برایش جالب بود. انگار برای اولین بار بود که این حرفها را می شنید. فردا شب زودتر از وقت نماز آمد. گفت: کتاب آموزش نماز را پیدا کردم و خواندم. در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم. دوباره او را رساندم. خواهر و مادرش را دم درب خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود، اصلا در قید و بند حجاب نبودند. کم کم رفت و آمد این دوست ما به مسجد زیاد شد. با بچه‌های مسجد هم رفیق شده بود. او دوره ورزشهای رزمی و دفاع شخصی را در خارج از کشور گذرانده بود. حتی برخی رفقا پیشنهاد دادند که او را به بسیج بیاوریم و کلاس های ورزش رزمی برقرار کنیم. ارتباط ما با هم هر روز بیشتر می‌شد‌. برای پاسخ برخی سوالات، را پیش یکی از روحانیون فرستادم و... یک شب بعد از اینکه برنامه مسجد تمام شد، این دوست جدید را به منزل‌شان رساندم. بعد گفتم: من رو حلال کن، اگه خدا بخواد از فردا یه مدتی نیستم. با تعجب گفت: کجا، ما تازه با هم رفیق شدیم. گفتم: من فردا دارم میرم جبهه. یک باره جا خورد و ناراحت شد. کمی فکر کرد و گفت: من هم میتونم با شما بیام؟ خندیدمو گفتم: پسرجون مادر و پدرت که نمی زارن بیای جبهه. پرید تو حرفم و گفت: رضایت آنها با من. فردا کجا بیام. با خودم بیارم. سرتونو درد نیارم. من این دوست جدید با هم رفتیم جبهه. اونجا بعد از یکی دو هفته کار به جایی رسید که من فهمیدم این پسر اروپا دیده، ره صد ساله را یک شبه طی کرده. تو عملیات فتح المبین، همین آقایی که حرفش رو میزنم شهید شد. من که خیلی ادعا داشتم سالم برگشتم. تا آخر جنگ هم مرتب می رفتم و زنده برمی گشتم. شما نمی دانید پسر چقدر صداقت داشت. وقتی فهمید راه خدا از کدام سمت است، همان راه را رفت. خدا هم چقدر زیبا او را خرید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا