eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشا
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / سوره توبه رفته بودم مراسم شب خاطره. آن سالها جوان تر بودم عاشق چنین برنامه‌هایی بودم. در سالن حوزه هنری تهران جمع شدیم و یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس مشغول بیان خاطرات شد. ایشان به موضوع زیبای اشاره کرد، و گفت آنچه که ما از بزرگان دین خودمان درباره مدینه فاضله شنیده‌ایم، در دوران دفاع مقدس مشاهده کردیم. بزرگان ما مدینه فاضله را شهر آرمانی می دانند؛ شهری که هیچ کسی به فکر خودش نیست انسان ها با هم برابر هستند و برای آسایش دیگری زحمت می کشند. عرفا می گویند این شهر وجود خارجی نداشته و افسانه است. بعد ادامه داد: اما ما مدینه فاضله را در چادرها و سنگرهای جبهه دیدیم. جایی که انسان ها از خود حیوانی فاصله گرفته و روح الهی یافتند. در همان روزهایی که بنده خدمتگذار نیروهای گردان بودم، خبر رسید که برای عملیات آماده باشید. چهره تمام بسیجی ها تغییر کرد همه آماده ملاقات با خدا شدند. موقع حرکت گردان بود که از طرف بازرسی لشکر به سراغ من آمدند. آنها آمده بودند تا یکی از بسیجی ها را با خودشان ببرند. می گفتند: او سابقه حضور در سازمان منافقین را داشته و به احتمال زیاد از طرف آنها به جبهه آمده تا..... تعجب کردم گفتم بعید می‌دانم. این کسی که صحبتش را می کنید چند ماه است در گردان ما حضور دارد. اگر می‌خواست کاری انجام دهد تا حالا خودش را نشان می داد. از طرفی ما در یک عملیات دیگر همراه او بودیم. شجاعانه با نیروهای دشمن جنگید. مسئول بازرسی گفت: شما با این شخص صحبت کن و بگو در چادرها بماند. بعد از رفتن آنها، با روحانی گردان صحبت کردم، ایشان هم این شخص را می‌شناخت لذا بدون اینکه به من بگوید استفاده کرد و گفت: حاجی استخاره کردم، سوره توبه آمد. این شخص هر گذشته ای داشته مطمئن باش توبه کرده. گفت مسئله یک عملیات مطرح است برای چی استخاره کردی؟ رفتم و با خود شخص صحبت کردم. شور و حال عملیات در چهره‌اش موج می‌زد. صدایش کردم و با لبخندی بر لب گفت: در خدمتم حاجی گفتم شما فعلا نباید در عملیات شرکت کنی. انشاالله در ادامه کار از وجود شما استفاده خواهیم کرد. چهره اش درهم شده گفت: برای چی مگه من... حرفش را قطع کرد و کمی فکر کرد. بعدگفت: حاجی به هرچی که میپرستی قسم من توبه کردم. به خدا اون انسان قبل نیستم. درسته من یه زمانی جز منافقین بودم، درسته دستورالعمل‌ها جبهه اومدم، اما دیگه نیستم. من حال و هوای این بچه ها رو با هیچی عوض نمیکنم. من تازه خود را پیدا کردم. اگه میخواستم برای آنها کاری انجام بدم تو عملیات قبل این کار رو میکردم. راست می گفت. من هم چنین احساسی داشتم. از پیش او برگشتم و بلافاصله بسم الله گفتم و قرآن خودم را باز کردم. با تعجب دیدم که دوباره ابتدای سوره توبه آمده. واقعاً توبه کرده؟ چه کنیم؟ یکی از رزمندگان گفتم: برای تو یک ماموریت دارم تو باید پشت سر فلانی حرکت کنی، اگه دست از پا خطا کرد او را بزنید و بکشید. بعد هم به سراغ همان جوان رفتم گفتم: شما بدون سلاح و مهمات در عملیات شرکت کن. نمی دانید چقدر خوشحال شد. گردان ما بلافاصله حرکت کرد. ما با عبور از کنار کمین های دشمن خیلی سریع جلو رفتیم و عملیات آغاز شد. ما باید از یک میدان مین عبور می‌کردیم و کار را از محور خودمان شروع می‌کردیم. تخریبچی در میدان مین مشغول کار بود که یکباره مورد اصابت قرار گرفت و نقش زمین شد. ما یک نفر می‌خواستیم که با فدا کردن خودش بقیه میدان را پاکسازی کند، تا راه برای ما باز شود. این جوان که روزگاری منافق بود، یکباره از جا بلند شد و دوید قسمت پایانی میدان مین را با بدن خودش را پاکسازی کرد و با خون پاک خود ثابت نمود که توبه واقعی کرده. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 ❣ سلام چیزی که همیشه داخل اخلاق شهدا من و جذب خودش میکرد آرامش و صبوریشون بود مخصوصا چند روز قبل از شهادتشون و اگر یه روزی بخوام تشبیهشون کنم به دریا تشبیه میکنم چون هم با صداش آروم میشی هم بهت آرامش میده ولی هیچ کس هیچ وقت به طور کامل نمیتونه بفهمه داخل عمق اون دریا چقدر اتفاق داره میفته🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_11 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... ا
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم... یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود... رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد... من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟ -سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄 یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود... من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟ مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟ -با دوستام داریم میریم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم مامان جونی خودم. گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود. من_جونم؟؟ نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در. -سلام عزیزم اومدم. -خداحافظ. روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم. بعد هم رفتم بیرون. نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم: -سلااااااام. بعد هم دستو روبوسی... من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود... هانیه رو به من گفت: -دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون. -منم به شوخی گفتم: -حالا که افتخار دادم! وهمگی زدیم زیر خنده... روکردم به بچه ها گفتم: -حالا کجا میخواییم بریم؟؟ بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن: -حاااالاااااا.... چشمامو ریز کردم و گفتم: -بهتون مشکوکمااااا... بعد همگی خندیدن... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
🌹🕋🌹🕋 🕋🌹🕋 🌹🕋 🕋 عرفه امد ومن باز مصفا نشدم🌸 حاجی معتکف یوسف زهرا نشدم🌸 همه گشتند سفید و دل من گشت سیاه🌸 باز هم شکر که پیش همه رسوا نشدم🌸 💠اعمال روز 🌟روز : 1_غسل قبل از زمان زوال و غروب آفتاب 2_زیارت امام حسین علیه السلام 3_دو رکعت نماز و اقرار به گناهان و توبه 4_روزه (برای کسی که زمان دعا ضعف پیدا نکند) 5_تسبیحات عشر 6_سوره توحید و آیت الکرسی و صلوات هرکدام 100 مرتبه 7_دعای ام داوود 8_دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه 9_دعای (یا ربَّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّک..) 🕋 _بخیر⛅️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /شهیدغریب پدرشان استاد رشته تاریخ دانشگاه پاریس بود. در کودکی با خانواده به آنجا رفتند و زندگی کردند؛ زندگی در مهد تمدن و فرهنگ و البته فساد. باید گفت که برخی از آدم ها هستند که کتاب‌هایشان را از مرزهای کشور بیرون می گذارند، در فساد و تباهی کشورهای غربی غرق می شوند، آنها به حدی در فساد فرو می‌روند که... رامین و افشین دوقلوهای خوب و با ادبی بودند. همه می گفتند این دو پسر خیلی استعداد دارند. اینها در همین فرانسه به درجات علمی بالایی خواهند رسید. پدرشان هم که مشغول فعالیت علمی است. در دانشگاه تهران برای این پدر جلساتی برقرار می شد ارتباط پدر با دانشگاه تهران حفظ شده بود. لذا سالی یک بار برای کنفرانس‌های علمی به تهران می‌آمد. اما این دو پسر تحت تعلیم و تربیت مادر قرار داشتند. مادری که در کشور غریب سعی می‌کرد معنویات را در زندگی فرزندانش حفظ کند. با سختی بسیار آنها را به مرکز اسلامی پاریس می برد و آنجا در نماز جمعه و جماعت شرکت می‌کرد. و سعی می‌کرد مسائل دینی را برای آنها بازگو کند. مادر آنچه در توان داشت برای حفظ دین فرزندانش هزینه کرد. وقتی به هوش سرشار و استعداد دو پسرش پی برد آنها را با قرآن آشنا کرد. هنوز چیزی از سن پسران دوقلوی او نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کردند! انقلاب در ایران پیروز شد. آن‌هاهر روز با پدر و مادرشان اخبار را پیگیری می‌کردند. دفاع مقدس آغاز شد. اخبار نگران کننده از ایران به گوش می رسید. رامین و افشین که حالا به سن بلوغ رسیده بودند، بیش از قبل درباره حوادث ایران و شخصیت امام خمینی و ولایت فقیه پیگیری می کردند. این دو پسر در کنار درس مطالعات دینی را آغاز کردند. ۱۷ سال بیشتر نداشتند که یک شب با پدر و مادر صحبت کردند؛ آنها شرایط ایران و جبهه ها را برای پدر و مادر بازگو کرده و گفتند اجازه بدهید ما به تهران و خانه مادربزرگ برویم، تا بتوانیم حرف امام را گوش کرده و راهی جبهه شویم مادر نگران شد، اما مخالف دستور دین حرفی نزد. در زمانی که برخی جوان های تازه به دوران رسیده، از ایران فرار می‌کردند تا سربازی نروند. رامین افشین به ایران برگشتند تا به جبهه بروند. در خانه مادر بزرگ و بسیج محل فعالیت داشتند، تا اینکه در سال ۶۲ هر دو برادر راهی جبهه شدند. عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانی مانگا آغاز شد. یک شب برنامه روایت فتح با یکی از فرماندهان عملیاتی صحبت می‌کرد. فرمانده به مجری تلویزیون گفت: ما در این منطقه بسیجیان فرانسوی داریم. بعد هم به آن دو برادر اشاره کرد. حضور در میان رزمندگان تمام باورهای آنها را تغییر داد. رامین نام خود را رحیم تغییر داد. نماز شب ها و توسل های آنها در بسیجی هایی که از شهرها و روستاها به جبهه آمده بودند تاثیر داشت. در یکی از مراحل عملیات گلوله به سینه افشین نشست او مجروح شد و به عقب منتقل شد. رامین نیز به روی مین رفت و به شهادت رسید. پدر و مادر از پاریس به تهران آمدند مراسم تشییع رحیم یا همان رامین برگزار شد. بسیاری از بستگان قبل از این فکر می‌کردند که این دو برادر زندگی خوب و موفقی را در پاریس ادامه خواهند. داد اما این دو برادر نگرش فامیل را نسبت به انقلاب و جهاد تغییر دادند. پزشکان به پدر شهید گفتند: اگر بخواهیم گلوله را از سینه افشین خارج کنیم ممکن است به شهادت او منجر شود. پدر هم اجازه نداد فرزندش را با یک پرواز به فرانسه منتقل کرد و در همان جا عمل جراحی موفقیت انجام شد. افشین مهندس کامپیوتر است و در فرانسه زندگی می‌کند. مادر شهید نیز مدتی قبل به آسمانها پر کشید. شهید رامین تجویدی در آخرین نوشته هایش برای (همه؛ من و شما )می نویسد در مقابل خدا بنگر تا چه اندازه نیازمندی! لحظه‌ای دست بر روی چشمانت بگذار و بردار تا بفهمی که چه کسی چشمانت را روشن ساخته! به یاد روزی بیفتد که پدر و مادر ما از بهشت رانده شدند، در حالی که قبل از آن نزد خدا بودند و خدا هم از آنان راضی و خشنود بود. پس از فراق دوست بگو و طالب وصل شو. در خفا عبادت کن که خدا با هر بنده آن چنان رفتار کند که مادر با فرزند یک دانه خود کند. و بدان که ما اینجایی نیستیم، بلکه اهل آنجاییم. خیلی خیلی از جسارت خویش شرمسارم. برادر کوچک شما رحیم تجویدی. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀⚫️🥀⚫️🥀⚫️🥀⚫️🥀 استاد محمدرضا حدادپور گفتند : یادمه یه روز خدمت آیت الله فاطمی نیا بودم و از ایشون شنیدم که فرمود: «هر کس در روز ، یادی از حضرت مسلم بن عقیل نکند، آن روز، چندان برکت و رحمت خاصی را درک نمی‌کند.» پیامبر فرمود: سفیر و فرستاده تو نشانه عقل و ذکاوت توست. 👈 اطراف امام حسین علیه السلام آدمهای کمی نبودند اما برای این ماموریت خطیر، مسلم انتخاب شد لذا در مقام مسلم بن عقیل همین بس که نشان عقل و ذکاوت امام زمانش بود. شخصی بود که خبر شهادتش باعث و بانی چندین ساعت مناجات و حال و گریه و توسل امام زمانش شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
9551e83a48b7b6d4ea03bcda1c56329f.mp3
6.86M
میباره بارون روی سر مجنون... خودم خیلی دوسش دارم 😍 شب های جمعه زندگی ام نذر کربلاست از هرچه جز حسین ❤️و حرم دست می کشم.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_12 دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنان که با حق آشنایند مطیع محض فرمان خدایند چو ابراهیم اسماعیل خود را فدای امر الله می نمایند 🕊🌸عید سعید «قربان»، پیشاپیش جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک🕊🌸 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ و همزمان با عید سعید قربان با ملت شریف ایران از طریق رسانه ملی سخن خواهند گفت. 🔹سخنرانی رهبر انقلاب اسلامی ساعت ۱۱:۳۰ از شبکه‌های سیما @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨