🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
🔷شهیدان هادی و پناهی👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔷کانال شهیدان هادی دلها👇
https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🍃🌼🍃
#صبح میخندد و من
گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح، چه داری⁉️
خبر از مقدم #دوست
#شهید_ ابراهیم_هادی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🌸🎉🌸🎉
🎊ز سوی عرش رحمن، نوید شادی آمد
🎊بشارت ای محبان، امام هادی آمد
🎊کجایی یابن زهرا بده عیدی مارا
🎊که روح عشق و ایمان امام هادی آمد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_ششم/احترام به والدین
درکشور عراق و در شهر نجف به دنیا آمد. در جوانی مثل خیلی از دوستان همسن خودش به دنبال پول و شهرت بود. یک باره سر از ارتش عراق درآورد.
پله های ترقی را ور حزب بعث پیمودو بالا رفت.حالا برای خودش سرهنگ شده. سرهنگ حزب عراق.
در کنار تمام ویژگی هایی بدو خوب که در شخصیت او جمع شده بود، یک صفت بسیار مشخص بود، این جناب سرهنگ بسیار به پدر و مادر شیعه خود احترام میگذاشت.
گویی شنیده بود پیامبر خدا(ص)فرمودهاند:هر فرزند نیکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یکحج کامل مقبول به او داده میشود، سئوال کردند،حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمودند:آری.
یا اینکه امام صادق(ع) فرمودند: نیکی به پدر و مادر نشانه شناخت شایسته بنده خداست. زیرا هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان به خاطر خدا ، انسان را به رضایت خدا نمیرساند.
سرهنگ حکایت ما نیز به خاطر همین احترام به پدر و مادر، به رضایت خدا دست یافت و عاقبتش ختم به خیر شد. اما حکایت او شنیدنی است.
روز های زندگی او گذشت تا اینکه صدام ، جنگ با ایران را آغاز کرد. او نیز مانند بقیه نظامیان عراقی مجبور به اعزام به خطوط نبرد شد.
در اولین مرخصی که به منزل پدری خود آمده بود با اعتراض آنها مواجه شد. چرا باایرانی ها میجنگی؟ مگر نمیدانی آنها برادران شیعه تو هستند؟ مادرش با لحن تند تری گفت: اگر به جنگ با آنها ادامه بدهی حلالت نمیکنم.
سرهنگ هم در جواب آنها چیزی نگفت و با خودش فکر کرد؛ اگر از جنگ فرار کنم، حتما اعدام میشوم. اگر به ایرانی ها ملحق شوم، خانواده ام را زندانی میکنند. چکار کنم!؟
چند روز بعد به جبهه اعزام شد. خودش را به خطوط مقدم نبرد رساند. در یکی از روز ها از سنگر بیرون آمد. پارچه سفید ی به دست گرفت و به سمت سنگر ایرانی ها دوید. او به اسارت ایرانی ها در آمد و اطلاعات ارزشمندی را با خودش آورد. مسئولان وقت سپاه از این اصلاعات استفاده کردند. بعد از مدتی هم، وقتی صداقت اورا دیدند، از اردوگاه اسرای جنگی بیرون آمد و به جبهه نبرد منتقل شد. او در کنار رزمندگان خوزستانی مشغول نبرد با صدام شد. هنوز مدتی از حضور شرهنگ در جبهه ها نگذشه بود که در واحد اصلاعات عملیات مسئولیت گرفت. به خاطر شناختی که از ارتش بعث داشت، با تیم های اطلاعاتی به عمق خاک دشمن میرفت.
با تشکیل تیپ بدر گردید. در چندین عملیات، از جمله در کربلای ۵ حماسه ها آفرید. سرهنگ که حالا خودش را یک بسیجی میدانست، تا روز های پایانی جنگ، بارها تا مرز شهادت رفت اما از جبهه ها جدا نشد.
با پایان دوران دفاع مقدس، بسیاری از نیروهای بسیجی به شهر های خود بازگشتند.
اما سرهنگ و دوستانی مثل او چه باید میکردند؟ آنها نه ایران کسی را داشتند، نه به عراق میتوانستند بروند.
هنوز مدتی از پایان جنگ نگذشته بود که صدام، به کشور کویت حمله کرد. بعد هم آمریکا، مناطق جنوبی عراق زا اشغال کرد در این فاصله بیشتر نیروهای عراقی راهی کشور خود شدند و مشغول مبارزه با صدام.
قیام شعبانیه در کربلا و نجف، یکی از این رویداد هاست. هرچند صدام با کمک منافقین بسیاری از شیعیان را به شهادت رساند.
سرهنگ در عراق ماند، با مسلط شدن دوباره حزب بعث بر کربلا و نجف، او با کمک دوستان خود، در روستایی مخفی شده و هر بار ضربهای بر پیکر پوسیده حزب بعث وارد می آورد. او دلش برای رفقای شهیدش تنگ شده بود. میگفت: میخواهم به آنها ملحق شوم. در یکی از این عملیاتها، همراه با سه نفر از دوستانش به یک مرکز مهم اطلاعات ارتش عراق در اطراف نجف حمله کردند. آنها موفق شدند چند تن از فرمانده هان ارتش صدام را به هلاکت برسانند.
در این جمله شجاعانه که به درگیری منجر شد، سرهنگ به شهادت رسید. دوستان او، پیکرش را در بیابان های اطراف نجف مخفی کرده و چند روز بعد، پیکرش را به وادیالسلام آورده و مخفیانه دفت کردند.
سرهنگ مزد سال ها شجاعت و فداکاری در راه اسلام را با شهادت دریافت نگود، زیرا شهادت بهترین مزد خوبان است.
#پایان_منزل_سی_و_ششم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🍃🕊🍃🕊
مقام معظم رهبری :
شهید بابایی در میان رزمندگان، چه ارتش و چه سپاه یک انسان بزرگ،یک چهره ماندگار و فراموش نشدنی است.
#شهید_خلبان_عباس_بابایی
#سالروز _شهادت🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طمع_سیب #قسمت_18 حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_19
مامان_باید برای کاری بری تهران...
من_چی؟؟؟تهران!!!!
-آره...
-نه...نه...نه نه تهران نه!!
-علی بس کن...چرا؟؟
-مامان تو که درکم میکنی!
-علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده...
آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد...
روکردم به مامان...
چشماش دنبال رفتن من بود...
روبهش گفتم:
-بهم فرصت بده فکر کنم...
بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم...
عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم...
نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم...
نیم ساعتی گذشت...
گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت:
-بله؟؟؟
من_قبوله...میرم تهران...
بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه...
هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود...
اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی...
نه زهرا دوستم نداره...
ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد...
نمیدونم نمیدونم...
وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت:
-علی؟؟؟
من فقط نگاهش کردم...
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-چمدونم کجاست...؟
مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت:
-به سلامت بری و برگردی...
سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم...
مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت:
-الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری...
لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه...
مامان چشماشو ریز کردو گفت:
-چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها...
-نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم...
مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم...
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش...
-چشم...
ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون...
هواتاریک بود...
هوای دل منم تاریک بود...
بارون شدید تر شده بود...
بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم...
رسیدم جلوی اتوبوس ها...
بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد...
چشمامو بستم و خواب رفتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
🍃🍂🌹🍃🍂🌹
سلام بر #شهدا ✋
سالها گذشتہ امّا... !!
هنوز عادت نڪرده ایم به دردِ دوری!😞
هنوز #عطرِ خاڪریزها و سنگرها
مشاممان را مےنوازد...!
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_سی_و_هفتم/نهضت جهانی اسلام
نعمت اسلام، بزرگترین نعمتی است که خدا به ما عطا نموده. حالا برخی از ما اینقدر در زندگی روزمره مشغله ها غرق می شویم که فراموش میکنیم چه نعمتی داریم، ما مانند ماهی درون آب هستیم که قدر آب را نمی داند، اما برخی دیگر از انسان ها، مانند ماهی بیرون از آب، آنقدر تلاش میکنند تا به نعمت آب دست پیدا کنند.
آنگاه به خوبی قدر زندگی در آب را خواهند دانست و حتی برای حفظ این نعمت از جان خود خواهند گذشت.
مالکوم ایکس، یکی از رهبران جنبش سیاه پوستان آمریکا و بدون شک یکی از معروفترین مسلمانان این کشور می باشد. او با نام سابق مالکوم لیتل، پسر یک معجزه گر مسیحی بود. وقتی مالکوم تنها ۶ سال داشت، پدرش به دست گروهی نژادپرست کشته شد.
پس از آن سرپرستی مالکوم به خانواده های متعددی سپرده شد. تا زمانی که به سن نوجوانی رسید و زندگی همراه با خلاف و تبهکاری را در چندین شهر بزرگ آمریکا تجربه نمود. که هنگام سرقت از یک خانه مجلل، دستگیر و به ۸ تا ۱۰ سال زندان محکوم شد.
زمانی که مالکوم در زندان بود، یکی از برادران او به عضویت گروه مسلمانان سیاهپوست امت اسلام درآمد مالکوم از طریق برادرش با این سازمان آشنا شد پس از نامهنگاری با رهبری این جنبش شروع به مطالعه در حوزههای مختلف از جمله فلسفه مذهب تاریخ و ادبیات اسلامی نمود.
رهبر گروه در نامهای به مالکوم از او خواست که زانو زده و در مقابل الله تعظیم کند. از آنجایی که تعظیم کردن برای مالکوم آسان نبود، یک هفته طول کشید تا خودش را راضی به تعظیم و دعا در مقابل الله کند.
مالکوم مسلمان شد و در زندان برای ترویج گروه امت اسلام، به تیم مناظره زندان پیوست و با تیمهایی از دانشگاه هاروارد رقابت نمود. پس از مدت کوتاهی، شهرت مالکوم در زندان پیچید و زندانیان زیادی به کلاسهای مناظره میآمدند تا صحبت کردن مالکوم را ببینند. او بالاخره در سال ۱۹۵۲ از زندان آزاد شد و با انگیزه، استعداد و هوش ذاتی که داشت، خیلی زود یکی از سخنرانان اصلی گروه امت اسلام گردید.
مالکوم در اولین برخورد، از تعداد کمی از اعضای امت اسلام که چیزی حدود ۴۰۰ نفر بود متعجب شد. پس از ۱۲ سال فعالیت مالکوم در امت اسلام، اعضای این گروه به ۳۰۰ هزار نفر رسید و در تمامی شهرهای اصلی آمریکا به کمک او، یک مسجد بنا شد.
شجاعت، هوش، سخنوری و از همه مهمتر، توانایی او در برقراری ارتباط صادقانه با مخاطبانش، باعث گردید که یکی از تاثیر گذارترین چهره های مردمی تاریخ آمریکا تبدیل شود. او در دوران خود افراد زیادی را مانند محمد علی کلی و مسلمانان اضافه نمود.
مالکوم ایکس پس از ۱۲ سال به دلیل اختلاف با رهبر گروه امت اسلام، از این گروه جدا شد و سازمان خودش را تاسیس کرد. او پس از مشرف شدن به مکه بود که برادری واقعی بین نژاد های مختلف، از جمله سفید و سیاه را در مناسک حج از نزدیک لمس کرد. یک سال بعد در سن ۳۹ سالگی درست زمانی که مالکوم در نظر داشت با رهبران جنبش مدنی سیاهپوستان آمریکا همکاری کند. در یک سخنرانی در جلوی چشمان همسر و فرزندانش به رگبار بسته شد تا ندای اسلام در مهد تمدن آزادی بیان خاموش شود.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌺🍃🍂🌺
️
🔻 پیام توئیتری رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر بیروت
🔹در فاجعه دردناک انفجار بندر #بیروت -که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده- با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم. صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات #لبنان خواهد بود.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_19 مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چ
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_20
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته .....
❣راوے : زهـــــرا❣
زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمـــ الـلـہ الرحمــن الرحیــم🌷
🌺سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز
جلسہ هئیت این هفٺہ را با استعانت از آقا امام زمان عج شروع میکنیم
🎙سخنران#حاج_آقا_محمد_امین
🔷موضوع: عید غدیر
باما همراه باشید🌹
700.8K
در جواب بسیاری از افراد که میگویید
چرا در این اوضاع نابسامان و رابطه نابهمگون ابران و اعراب بساری ازشیعه مفسرین و مبلیغین روی عید غدیر تاکید میکنن چه باید گفت؟؟
559.2K
ابعاد مهم در عید غدیر از نظر رهبرے چیست؟
واهمیت این ابعاد چیست ؟
514.9K
هدف ازواقعه غدیر از نظر اما علی چه بوده ؟
وظیفه ما در این میان چیست ؟
پیام غدیر چیست ؟
نتیجه عمل به وڟایف عید غدیر چه چیزی هست؟
285.4K
نقش ولایت و برائت در جامعه اسلامی چیست و چقدر تاثیر دارد؟
🌹ان شاءالله که از مطالب امشب استفاده مفید برده باشید
💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید
🆔 @Majnon_135
منتظر همراهی شما هستیم😊
مداحی آنلاین - حیدر شده مولا - سیب سرخی.mp3
10.35M
🌸 #عید_غدیر
💐حیدر شده مولا
💐مبارکه حضرت زهرا
🎤 #حسین_سیب_سرخی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا
من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے⛅️
#مهدویت🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#علے_ولے_اللہ💚
🌟با رحمت و لطفِ خویش درگیرم کن
💐از باده ی نابِ ازلی سیرم کن
🌟یاربّ قَسَمَت به نامِ حیدر دادم
💐با عشق و محبتِ علی پیرم کن
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است🌺✨
پیشایش #عید_غدیر مبارکباد🌺✨
#زیارت_نیابتی_حرم_امام_علی🌸
www.imamali.net
#التماس_دعا🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆