عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرس
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تازگی ها خیلی فیلسوف شدی. ول کن این حرفا رو
شروین نگاهی به بغل کرد تا بپیچد:
- از دور می بینی، نمی فهمی چه می گم
- می تونی یه کارگر بگیری، دوتومن بهش بدی، مطمئن باش روزی هزار بار ازت می پرسه حالت
چطوره؟ زنده ای یا مرده؟
شروین لبخندی زد و سر تکان داد. سعید که داشت شیشه عینکش را تمیز می کرد نگاهی به شیشه اش انداخت،عینک را به چشم زد و گفت:
- بی خیال. امروز می خوای حال آرش رو بگیری؟ اون روز خیلی کرکری می خونه
شروین شانه ای بالا انداخت. سعید زیر چشمی نگاهی به شروین کرد.
- ممکنه فکر کنه ترسیدی. مخصوصاً با ادن باخت اخری. البته شاید بهتر باشه محلش ندی. هرچی میخاد فکر کنه
شروین جوابی نداد...
وسط بازی دو تا از بچه ها بود. وقتی تمام شد آرش گفت:
- همه حال این بازی به شرط بندیشه. پول بیشتر هیجان بیشتر. البته خیلی ها دوست دارن مثل دخترا فقط
دوستانه بازی کنن
شروین نگاهی به سعید کرد. آرش ادامه داد:
- شاید هم می ترسن
- کسی با من بازی نمی کنه؟
بابک گفت:
- با من بازی کن
سعید خندید وگفت:
- تو پول می خوای همین جوری بگو
- تو و شروین تا حالا با هم بازی نکردید
نگاهی به هم انداختند.
- پایه ای؟
- سر چند؟
وقتی شروین سرش را به علامت" نمی دونم" تکان داد سعید گفت:
- می خوام یه player mp3 بخرم. 25 تومن کم دارم. باباهه هم راضی نمیشه. باید جورش کنم
از جیب من؟ و اگه باختی؟
- و حتماً
- جهنم، یه ماه دیگه می خرم
بازی هایشان در حد هم بود. یکی شروین، یکی سعید، توپ آخر مال شروین بود. اگر توپ نارنجی را
در پاکت می انداخت برده بود. نگاهی به سعید کرد. لبخندی زد. توپ را زد. توپ سفید و نارنجی با هم
داخل پاکت افتاد.باخت. پول را به سعید داد. بابک گفت:
- خیلی شل بازی کردی
- باید پولش جور می شد
- رفیق با حالی داری سعید
آرش گفت:
- مگه اینجا بالیووده؟
شروین نگاهی به سعید کرد، با سر اشاره ای به آرش کرد و خندید...
سوار ماشین که شدند شروین گفت:
- قیافش رو دیدی؟ خیلی دیدنی بود
- خوب سوسکش کردی. داشت منفجر می شد
- حیف شد. کاش بیشتر شرط بسته بودم
- خب می بستی
- دیگه باید براش چک می کشیدم
- بابا ما کلی برات کلاس گذاشتیم، می خوای آبروی ما رو ببری؟
- من چقدر بذارم تو جیبم آبروی شما حفظ می شه؟
- یه قدری بذار که آرش دیگه سر این یکی دستمون نندازه
- باشه، دفعه دیگه دسته چکم رو همرام میارم فعلا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از گسنگی می میرم.
این را گفت و فرمان را چرخاند.
سعید کمی از نوشابه اش را سر کشید و گفت:
- خوبه، راضی هستید؟
- خسیس بازی درآوردی یه شب شام دادی ها، پیتزا؟
- کم با کلاسه؟ تو که همینم ندادی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
آلزایمر! اون قلیون و دیزی رو کی حساب کرد؟
- ها؟ چی می گه؟ بابا بیا پولت رو پس بگیر. اگر از شانس منه از امشب این مسیر رو عوارضی می بندن
- فکر کنم تا دو سه هفته دیگه نتونم جم بخورم
سعید گازی به پیتزایش زد و با نگاهی پرسشگر به شروین خیره شد.
- جناب استاد مسئله ها رو برای دو هفته دیگه می خوان
- بی خیال، چهار تا شو حل کن بگو نتونستم
- اونم می گه آره جون خودت. تو راه حل ندی سنگین تری
- وقتی داشت می بردت می دونستم یه کاری دستت میده. گفتم بیام دنبالت اما فکر نمی کردم اینقدر خل باشی.
- اصلا نفهمیدم چی شد. خودم هم نمیدونم چرا قبول کردم. نتونستم بگم نه!
- آخه آدم کم بود؟
- یارو فکر کرده من خیلی بارمه. می گفت نمره های پارسال رو دیده
- همون هایی که از رو دست محمد نوشتی؟
شروین شانه ای بالا انداخت:
- حتماً، یه بار تقلب کردیم. افتاده بودیم بهتر بود
- نتیجه اخلاقیش این می شه که هیچ وقت تقلب نکن. همیشه نون بازوت رو بخور، ... قیافشو!
- حالا کجاش رو دیدی!
- خوشم می آد خودت هم میدونی چه افتضاحی بار آوردی
سعید پول را به صندوق داد وگفت:
- حالا خیلی ناراحت نباش. می ری کنارش از گل و بلبل می گید. تو هم که بدت نمیاد. هی ازت حال و
احوال می پرسه تو هم حال کن
شروین خندید.
*
کلاس که تعطیل شد صبر کرد تا خلوت شود. رفت سر میز.
- سلام
- سلام آقای کسرایی
تعدادی برگه روی میز گذاشت.
- اینا جواب سوال های فصل اول
شاهرخ برگه ها را گرفت و با لبخندی حاکی از سپاس گفت:
- ممنون
- البته من چند تائیش رو نتونستم حل کنم. کنارش علامت گذاشتم
- عیبی نداره. برای همین ها هم ممنون
آسون بود
- گفتم اگر فصل ها رو جدا جدا بیارم وقت دارید اشکالاتش رو برطرف کنید. این فصل نسبتاً اسون بود ولی فصل های بعد سخت تره. فکر کنم اشکالاتش بیشتر بشه
- هرچقدرش رو بتونید حل کنید کمک بزرگیه
بعد کیفش را برداشت و گفت:
- اگر مشکلی داشتید می تونید بیاید دفترم، اکثر مواقع اونجا هستم
از کلاس که بیرون آمد دم در ایستاد و گفت:
- در ضمن خونه من رو هم که بلدید. خوشحال می شم
خداحافظی کرد و رفت. سعید که از دور کلاس را می پائید وقتی دید شاهرخ رفت وارد اتاق شد.
- گفتی؟
- گیر تر از این حرفاست که فکر کنی
- شاید متوجه منظورت نمیشه . واضح تر بگو
- عمراً ، من دهنم رو باز کنم تا تهش رو می خونه. نمی خواد به خودش بگیره
- پس دوباره بایکوت؟
شروین سر جنباند
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۳۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
در زد. کمی طول کشید تا در باز شود.
- سلام، شمائید؟بفرمائید
سلام کرد و دست شاهرخ را که به طرفش دراز شده بود گرفت. از پله ها پائین رفت. کف حیاط آب
پاشی شده بود. شاهرخ جلو رفت ،کنار تخت ایستاد رویش را برگرداند و گفت:
- نمی شینی؟
نگاهی به تخت و بعد به شاهرخ کرد. جلو رفت. شاهرخ وارد ساختمان شد تا تلفن را که زنگ میزد
جواب بدهد و شروین آرام گوشه تخت نشست و کیفش را توی بغلش گذاشت.نگاهی به دور تادور حیاط
انداخت.ساختمان خانه به شکل ال بود. پنجره های چوبی و قهوه ای رنگ. از سمت چپ در ورودی تا
نزدیک قسمت شرقی خانه باغچه بود. .باغچه ای پر از پیچک و گل های شب بود.گل ها آنقدر انبوه
بودند که دیوار را کاملا پوشانده بودند. حتی تنه درخت سرو و اناری که در باغچه بود هم پیدا نبود و
فقط از شاخه های بیرون زده درخت انار و میوه هایی که به آن آویزان بود می شد فهمید که این وسط
درختی هم هست. روبروی تختی که شروین رویش نشسته بود حوضی بود مربعی شکل با کاشی های
آبی رنگ و ماهی هایی که درونش چرخ می زدند. گلدان های شمعدانی کنار حوض هنوز چندتایی گل
داشتند. پله های ورودی در قسمتی بود که دو طرف خانه به هم وصل میشد. قسمتی از خانه که روبروی
شروین بود ایوان داشت اما آنطرف دیگر نه. در داخل ایوان میز صبحانه خوری سفید رنگی گذاشته
بودند که به نظر می آمد صندلی های نیم دایره ای اش نرم باشند برای همین شروین خیلی دلش می خواست برود و آنجا بنشیند! آخر تختی که رویش نشسته بود با هر تکانش قیژ قیژ می کرد. پله ها زیاد یا بلند نبودند برا ی همین می توانست داخل اتاق ها را ببیند. از تخت خواب و چوب لباسی که درون اتاق روبرویش بود حدس زد که اتاق شاهرخ است. از اثاثیه آن یکی اتاق هم معلوم بود که اتاق پذیرایی است.
کاشی های کف حیاط رنگ و رو رفته بودند اما چون آب پاشی شده بودند فضای حیاط را خیلی دلچسب
می کرد. خانه قدیمی بود اما حس مطبوعی را به شروین منتقل می کرد.حس یک خانه! چیزی که شروین
هیچ وقت در خانه خودشان احساس نکرده بود. کمی روی تخت جا به جا شد تا شاید در موقعیتی بنشیند
که تخت کمتر صدا کند. نگاهی به کاغذهایی که روی تخت ولو بودند انداخت. چند تا از برگه ها را
برداشت.
- جواب سوال هاست. فصل های آینده
سربلند کرد. شاهرخ بود که با ظرف میوه از پله ها پائین می آمد. چقدر استاد در لباس خانه خنده دار
شده بود! شاید هم چون شاهرخ را همیشه در لباس رسمی دیده بود حالا این پیراهن و شلوار نخی،
خاکستری رنگ و چهارخانه برایش مضحک بود! لبخندی زد. شاهرخ که انگار معنی لبخندش را فهمیده
باشد گفت:
- استاد با لباس خونه خنده دار میشه، نه؟
بعد بشقابی جلوی شروین گذاشت. شروین سر تکان داد و پرسید:
- جواب سوال ها به دردتون خورد؟
و زیر چشمی شاهرخ را پائید.
شاهرخ ظرف میوه را جلوی شروین گذاشت وگفت:
- بد نبود. نیاز نیست خیلی نگرانش باشی. یه سری مشکل داشت ولی به نسبت خوب بود
شروین ابرویی بالا انداخت و برگه ها را از توی کیفش درآورد.
- اینا مسئله های فصل دوم
شاهرخ گفت:
- معلومه خودتون هم به درس علاقه دارید
بعد همانطور که برگه ها را جمع می کرد خندید و گفت:
- شاید هم می خواید سریعتر خالص بشید
شروین همانطور که ماتش برده بود گفت:
- فکر کنم دومی!
شاهرخ برگه ها را کناری گذاشت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سوال یکی از همراهانِ محترم 🍎👆👇
✍ پاسخ:
با تشکر از شما🙏
دختر بچّه ها رو مطلوبه از چند سال قبل تر به شکل تدریجی مهیاّشون کنیم برای روزه داری در سن تکلیفشون.
👇
از سنین کودکی هرگاه صدای سحری خوردن ما رو شنیدن و دوس داشتن بیان بشینن کنارمون، منعشون نکنین و اجازه بدین بشینن کنارتون و سحری بخورن، اما هرگز در سنین کم مجبورشون نکنین بیدار بشن برای سحر، خودشون اگه بیدار شدن و علاقه داشتن منعشون نکنید و گه گدارم خوبه روزه ی کله گنجیشکی بگیرن، بزرگ تر که شدن مثلا هفت هشت سالگی، چند روز یکبار روزه بگیرن، مثلا هفته ای یک بار تا دوبار، بستگی به توان فرزند شما داره، خودتون بسنجید، یه بچه ای حتی هفته ای یکبارم سختشه، خواهشم اینه بچه ای که توان جسمی نداره حتی هفته ای یکبار هم مجبورش نکنید روزه بگیره، چیزیکه خدای متعال واجب نکرده ما حق نداریم واجب کنیم.
ببینین چطوری میتونه، ده روز یکبار اگر تونست بگیره، اونم اگر بینش حالش بد شد بهش بدین بخوره و براش توضیح بدین روزه در اون سن اینطوری قبوله، هشت سالش که شد تعداد روزها رو یه کم بیشتر کنین نسبت به سال قبل، که آمادگی بیشتری پیدا کنه به روزه داری، باز هم بعضی بچه ها توان جسمی کمی دارند اینا رو اذیت نکنین و مدارا کنین، اشکال نداره حتی اگه کل ماه رمضون یکی دوبار بیشتر روزه کامل نگیرن.
بچه ها از بیداری سحر و گرفتن روزه معمولا خوششون میاد، به شرط اینکه اجباری در کار نباشه و فضا رو جوری مهیا کنیم که فرزندمون خودش بال بال بزنه برای سحر و روزه و عبادت..
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
سوال یکی از همراهانِ محترم 🍎👆👇 ✍ پاسخ: با تشکر از شما🙏 دختر بچّه ها رو مطلوبه از چند سال قبل تر به
📌 نکته:
اگر بچّه ای خیلی علاقه منده تمام روزه هاش رو بگیره امّا به سن تکلیف نرسیده، اگر توان جسمی داره و اذیت نمیشه ، اجازه بدین بگیره، هیچ طوری نمیشه..
فقط این نکته رو به خاطر بسپرید:👇
بچّه ها با هم متفاوت اند..
از لحاظ جسمی
روحی
توانایی
مهارت
علایق و..
پس اگر در دروهمسایه و فک و فامیل دوتا بچّه رو دیدین کلی روزه گرفته در سن زیر نه سال خواهشآ هی اون بچّه رو نکوبونین تو سر طفل معصومتون..😔
و هرگز قیاس نکنین.
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به اسم کودک علیه دین و میهن
وقتی از یک همایش بوی سند 2030 به مشام میرسه:
كنگره بين المللي بازی و ورزش كودك يازده تا سيزدهم ارديبهشت ماه در سالن همايش های هامی تهران و باحضور پروفسور دومنيك از كشور سوئيس همچنين پروفسور توسكاي و خانم دكتر ايسن هر دو از كشور تركيه
گوشه هايی از هنر آقای پروفسور توسكای ٦٥ ساله از كشور تركيه است كه با آهنگ فارسی اجرا شده تا نو آموزان و دانش آموزان با آمادگی كامل در كلاس حضور داشته باشند.😐😐 به پرچم همجنس بازان که روی لباس ایشون هست توجه کنید!
وقتی که استاد ازغدی (عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی) میگه دولت حسن روحانی داره کنوانسیونهای کودک و نوجوان سازمان ملل رو مخفیانه اجرا میکنه یعنی این ....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توی مدارس چه خبره؟
هی وقتشه بدی لبِ رو بیبی
بدو بدو بگیر کمر و قر هی
بیا بیاقرش بده #سکسی
واسه همه زنگ زدنات مرسی
واسه همه پیگیریات مرسی
واسه همه ی کادوهات مرسی
وای بدن و ببین جوون بابا
خودتو بلرزون بابا
همه میگن ساسی پاشو همه رو برقصون دادا
آقامون جنتلمنه جنتلمنه
این خانومم عشق منه عشق منه
آقامون جنتلمنه جنتلمنه
این خانومم عشق منه عشق منه!
این کثافات،متن مبتذل ترانههای خواننده خارج نشین،ساسان حيدری معروف به #ساسی_مانكن است!
این ترانه بسیار زننده ومبتذل طی چند روزگذشته به صورت علنی در چندین مدرسه دخترانه وپسرانه از طرف مدیران مدارس پخش شد و دانش آموزان دختر و پسر، دسته جمعی آن را خواندند و رقصیدند!!
چند وقت پیش نیز در یک مدرسه ابتدایی دخترانه، سگی را آوردند تا دختران معصوم کلاس، راه های انس گرفتن با #سگ را آموزش ببینند!
◀️اجرای #سند۲۰۳۰ در مدارس کشور،از حالت مخفیانه به حالت علنی رسیده است و علی رغم اینکه مسئولان آموزش و پرورش منکر اجرای سند ۲۰۳۰درمدارس کشور هستند ولی در عمل شاهد هستیم مدیران بعضی از مدارس مخصوصا مدارس #دخترانه در حال اجرای این سند ننگین در مدارس خود هستند!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) در زد. کمی طول کشید تا در باز شود. - سلام، شمائید؟بفرمائید
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
اوایل دانشجویی زیاد از درس خوشم نمی اومد. شاید چون درگیر مسائلی شدم که برام زود بود. برای
همین چند سال رو از دست دادم. لیسانسم رو 2 ساله گرفتم. مدتی طول کشید تا یاد بگیرم جلوتر از زمان
حرکت نکنم و به جای فکر کردن به آینده از الانم لذت ببرم
شروین که از این حرف تعجب کرده بود گفت:
- یعنی بدون برنامه؟ هرچه پیش آید خوش آید؟!
- برنامه ریزی یعنی درک صحیح حال. اگر در هر لحظه بهترین کار رو انجام بدی به هدفت نزدیک تر
می شی. برنامه ریزی یعنی شناخت نه غرق شدن در آینده
شاهرخ این را گفت و میوه را به سمت شروین گرفت. شروین سیبی را برداشت و با کارد مشغول پوست گرفتن شد. شاهرخ هم سیبی را برداشت و همان طور که گاز می زد گفت:
- توی این مدت متوجه شدم که خیلی کم حرفی، همیشه همینطوری؟
شروین تکه ای از سیب را در دهانش گذاشت.
- گاهی آدم ها حرفی برای گفتن ندارن، اما گاهی حالی برای حرف زدن ندارن
- درک می کنم. خستگی روحی بدتر از خستگیه جسمیه
شروین دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد فقط خیلی کوتاه گفت:
- شاید اما مهم نیست، عادت کردم
- اما به نظر من یه مشکلی هست،درسته؟
به چشمان آبی رنگ شاهرخ خیره ماند. انگار منتظر این سوال بود.احساس می کرد بالاخره یکی پیدا
شده است که به حرف هایش گوش کند. دوست داشت حالا که گوشی برای شنیدن پیدا کرده است همه
چیز را بیرون بریزد اما مردد بود. شاهرخ که انگار تردیدش را حس کرده باشد با خوشرویی گفت:
- خوشحال می شم اگه بتونم کمکی کنم
- کاری از دست کسی بر نمیاد
- حتی به اندازه گوش دادن به حرف هات؟
شروین نگاهش را از شاهرخ به حوض و گلدان های کنارش دوخت و گفت:
- نمیدونم! تا حالا حس کردی که بود و نبودت یکیه؟هیچ چیز بدتر از این نیست که احساس پوچی کنی.
دوست دارم بذارم برم. اما کجا؟ نمی دونم. شاید اون جلو چیز بهتری باشه، هرچند می دونم اونم مثل
الان پوچه. بیخودی تقلا می کنم. گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شیون یه بار
بعد نفس عمیقی کشید و ساکت شد.
شاهرخ با نگاهی دلسوزانه به شروین خیره شد.
- چرا خلاص نمی کنی؟
شروین سر چرخاند . شاهرخ ابروهایش را بالا برده بود و نگاهش می کرد و منتظر جواب بود. دوباره به نقطه قبلی خیره شد.
- نمی دونم. شاید چون جرأتش رو ندارم
شاهرخ با قاطعیت گفت:
- نه! امیدواری. با خودت می گی شاید اون جلو چیز بهتری باشه. شاید بشه بعضی چیزا رو عوض کرد
- حرف های خودم رو تحویلم می دی؟
- پس خودت هم میدونی چرا موندی. فکر نمی کنم اسم دیگه امید ترس باشه. چرا سعی می کنی امیدی
رو که داری ترس ترجمه کنی؟
- امید یا ترس. خیلی فرق نداره. به هرحال هیچ کدومش اوضاع رو عوض نمی کنه
شاهرخ لبخندی زد. بشقاب ها را جمع کرد وگفت:
- می خوای بری؟
- چطور؟
- می خوام ببینم برا چند نفر غذا بپزم
- بگو چی می پزی تا ببینم هستم یا نه
- غذای شاهانه یک مرد مجرد چیه؟ املت با تخم مرغ اضافه، پیاز و دوغ
- کشنده که نیست؟
- تا حالا که نبوده
شروین زیر لب گفت:
- حتی اگه باشه هم بهتر از اون پیتزاهای کوفتیه
شاهرخ که می خواست حال شروین را عوض کند بلند شد و گفت:
- پس پاشو دست هات رو بشور. تو که نمی خوای با این دست هات پیاز پوست بگیری؟
- پیاز؟
شاهرخ همان طور که می رفت صدایش از راهرو آمد:
- من نون مفت به کسی نمی دم. دم حوض، با صابون
شروین هم تعجب کرده بود هم خنده اش گرفته بود. وقتی شاهرخ برگشت و شروین را دید که روی تخت نشسته بود و دست های شسته و خیسش را دور از بدن نگه داشته بود زد زیر خنده و گفت:
- الان به پرستار می گم دست کش ها رو بیاره دستتون کنه جناب دکتر
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بعد پیازها را جلویش گذاشت.
- پوست بگیر، ریز خرد کن
شروین به پیازهای جلوی خودش و گوجه هایی که جلوی شاهرخ بود نگاه کرد و پرسید:
- چرا پیازها مال من؟ من گوجه خرد می کنم
-من به پیاز حساسیت دارم
-قضیه گچ دیگه!
شاهرخ نیشخندی زد. شروین مشغول پوست کندن شد و بعد هم خرد کرد. شاهرخ زیر چشمی می پائیدش.
- کاملاً مبتدی!
شروین سرش را بالا گرفت. اشک از چشم هایش جاری بود. شاهرخ قاه قاه خندید. گوجه ها خرد شده
بود و شاهرخ منتظر بود تا شروین کارش تمام شود. بالاخره پیازها خرد شد. شروین در حالیکه یک چشمش را بسته بود و یک چشمش اشک ریزان بود، دماغش را بالا کشید و بشقاب را به طرف شاهرخ گرفت.
وقتی شاهرخ رفت. دست و صورتش را شست. شاهرخ که بشقاب و لیوان هایی را که آورده بود روی تخت می گذاشت گفت:
- تا نیم ساعت دیگه غذای مخصوص سرآشپز آماده می شه...
نیم ساعت بعد سفره پهن شده بود. بشقابی املت برای شروین ریخت. شروین با قاشق املت را هم زد و
با لحن خاصی گفت:
- پیازهاشو میشه جدا کرد
و ابروهایش را بالا برد. شاهرخ لقمه ای در دهانش گذاشت.
- خیلی بد نشده. نترس نمی میری
شروین مشغول شد.
- هر شب املت؟
- خیلی اهل آشپزی نیستم. امشب هم چون مهمون افتخاری داشتم تدارک دیدم!
شروین نگاهی عاقل اندر سفیه به شاهرخ انداخت.
- حق داری، با این همه وقت و انرژی که صرف تدارکات می شه اگه بخوای هر شب آشپزی کنی خسته می شی
و کلمات تدارکات و آشپزی را با تأکیدی طعنه آمیز ادا کرد. شاهرخ برایش دوغ ریخت.
- گرفتم تیکت رو
پس هنوز مغزت منهدم نشده، یه چیزائی تهش مونده
شاهرخ لقمه را در دهان گذاشت:
- تقریبا
شام که تمام شد شاهرخ سفره را جمع کرد. وقتی برگشت شروین را دید که روی تخت دراز کشیده و
دستش را زیر سرش گذاشته. کنار حوض رفت، دستش را زیر شیر شست و همانجا لبه حوض نشست.
دست هایش را سر زانوهایش انداخت و به شروین خیره شد. شروین پرسید:
- حتما تابستون ها اینجا می خوابی؟ باید جالب باشه
- آره، نسیم های خوبی داره
- خونه ما بهار خواب بزرگی داره ولی من تا حالا بیرون نخوابیدم
- چرا؟
- کولر گازی راحت تره. هم خنکه، هم پشه نداره. البته وقت هائی که خواب به سرم می زنه مجبورم به همون بهار خواب پناه برم. اتاق مثل یه قفس میشه که مدام تنگ تر میشه
شروین این را گفت و پاهایش را روی هم انداخت.
- چرا احساس پوچی می کنی؟
سرش را به طرف شاهرخ برگرداند و شاهرخ پرسید:
- بهش فکر کردی؟
دوباره رویش را به طرف آسمان برگرداند و با کمی مکث جواب داد:
- مشکل همینه که فکر می کنم. گاهی می گم شاید اصلا نباید فکر کنم. وقتی سئوالی نباشه نیاز به پیدا
کردن جواب هم نیست
- از کی اینجور شد؟
- وقتی دبیرستان بودم به خاطر وضع مالیمون احساس خوشبختی می کردم. هرکاری دلم می خواست می کردم. تا یک سال پیش هم اوضاع همین جوری بود. خیلی ها بهم حسودی می کردن. همین سعید! با اینکه رفیق صمیمی منه اما مطمئنم مهم ترین دلیل رفاقتش با من پول منه. همه به جیبم نگاه می کنن.
یکسال پیش وقتی یکی از دوست هام مرد احساس کردم زندگی کاملاً بی فایده است. این همه این ور واون ور آخرش تپ! می افتی می میری و همه فراموشت می کنن. مگه ندیدم چی به سر پدربزرگم اومد؟
تا چهلم خوب حواسشون بود و پدر پدر می کردن، اما همین که ارث تقسیم شد دیگه پدر سیخی چند؟
مادر رو گذاشتن خونه سالمندان و خودشون 24 ساعته دنبال سونا و جکوزی و جشن و کوفت و زهر
مار. بابام هم که چسبیده به نمایشگاه. اگر کسر شانس نبود همون جا توی نمایشگاه می خوابید. حاضرم قسم بخورم شماره شاسی تمام ماشین هاشو بلدهاما نمی دونه من ترم چندم. شاید قبلاً از این آزادی هاکیف می کردم اما حالا می فهمم آدم به چیزی که علاقه نداره توجه نمی کنه. می خوای یک هفته اینجا بمونم هیچ کس سراغم رو نگیره؟ من نمی گم پول بده خیلی ها پول دارن زندگی هم می کنن اما ما ...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه هم هست. مگر اینکه خودت رو
بزنی به خریت که چیزی رو نمی فهمی!
- چرا مستقل نمی شی؟
- هه! من تا بخوام حرف از استقلال بزنم می خوان نیلوفر رو بندازن گردنم. مامانم خودش کم بود، می خواد دخترخواهرش رو که لنگه خودش بندازه به من
- اینقدر راحت؟
- مستقل شدن پول می خواد. پولی که به من می رسه در گروئه این ازدواجه. پس در دو حالت اوضاع
فرقی نمی کنه
- مستقل شدن پول می خواد اما الزاماً سهم الارث نمی خواد !
شروین نیم خیز شد، روی دست چپش تکیه کرد و رو به شاهرخ گفت:
- یعنی می گی از فردا برم در به در دنبال کار بگردم که خودم خرج خودم رو در بیارم؟ این همه پول
رو ول کنم برم دنبال حقوق ماهانه؟ احمقانه است
- وقتی در ازای این پول ها مجبور باشی آزادیت رو بدی چی؟
شاهرخ همانطور که به طرف تخت می آمد ادامه داد:
- اگر قرار باشه بقیه برات تصمیم بگیرن اون پول ها هم نمی تونه خوشبختت کنه. مگه نمی گی همه زندگی پول نیست؟
شروین که نشسته بود مدتی به شاهرخ که حاالا کنارش بود خیره شد. بعد سرش را پائین انداخت و در
حالی که به موزائیک ها خیره شده بود گفت:
- ولی چرا باید به خاطر خودخواهی بقیه من از راحتی محروم بشم؟
- چون همیشه نمی تونی از بقیه بخوای مطابق میل تو باشن
سربلند کرد و داد زد:
- اما اونا دارن حق منو می خورن
شاهرخ لبخند زد:
- پول اونا مال خودشونه. تو نمی تونی برای چیزی که مال تو نیست تکلیف تعیین کنی. وقتی تو خودت
حاضر نیستی برای راحتی خودت کاری کنی از بقیه چه انتظاری داری؟
شروین شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند ...
آخر شب وقتی از در بیرون رفت که برود شاهرخ گفت:
- یادت باشه یکی اون بالا هست که هر وقت دلت گرفت می تونی صداش کنی
شروین مایوسانه سر تکان داد:
اونم منو یادش رفته
این را گفت و با شاهرخ دست داد...
توی اطاقش بعد از اینکه لباس هایش را عوض کرد، لحظه ای کنار پنجره ایستاد. سرش را به طرف
آسمان بلند کرد و گفت:
- واقعاً هستی؟
و خزید توی رختخوابش ...
فصل هشتم
تو هر وقت می بازی می گی تقلب. بخاطر اون دوزار پولی که می دی هزار جور دبه در میاری
- دهنت رو ببند. بابک بهت رو داده فکر کردی بازی بلدی
- فعلاً که من بردم
- اینجا چه خبره؟ شما که دوباره گالویز شدید
صدای بابک بود.
- تقصیر توئه. اینقدر بهش رو دادی که کم مونده سوار ما بشه
شروین با لحنی موذیانه گفت:
- فکر نکنم به درد سواری بخوری،خیلی چموشی
آرش دوباره پرید که یقه شروین را بگیرد که جلویش را گرفتند. بابک که از حرف شروین خنده اش
گرفته بود، سر تکان داد:
- خب دوباره بازی کنید. من قضاوت می کنم
- این بار بدون پول
آرش داد زد:
- دیدی؟ دیدی؟ اون بار تقلب کرد. حالا می ترسه ببازه نمی خواد پول بذاره
- گفتم بدون پول که اگه باختی نگی تقلب
- تو با تقلب بردی اما این دفعه که می بازی پولی وسط نیست
- این بار بابک هست
- من بدون پول بازی نمی کنم. آدم هایی که کم بیارن دنبال بهونه ان که از زیر پول دربرن
شروین که از این حرف عصبانی شده بود:
- از تو می ترسم؟ حالا نشونت می دم کی کم می آورده!
دست کرد توی جیبش و تراولی درآورد و گذاشت روی میز. بابک گفت:
- 220 تومن؟ زیاده!
سعید سوتی زد و شروین همان طور عصبانی گفت:
- من اینو پیشنهاد می دم هرکی نداره هری
آرش نگاهی به بابک کرد. بابک آرام سری تکان داد. قبول کرد و گفت:
- این شد. حالا می شه بازی کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سلام خدمت خواهرِ خوبم✋
قبلآ راجع به این موضوع صحبت کردم البته، اما چون ممکنه خیلی ها به ما تازه ملحق شده باشن دوباره صحبت میکنیم.
✍ دقّت کردین جامعه مون به سمتی رفته که دختران بالای نه سال حجاب ندارن و کسی نمیگه اینا تکلیف شدن پَ چرا حجاب ندارن؟!🙁
دقّت کردین اگه بعضی خانواده ها دخترانشون زودتر از سنِّ تکلیف حجاب بگیرن مورد هجمه قرار میگیرن که ای دااااد بچّه زده میشه؟!😒
خودتون خعععلی قشنگ فرمودین که خودش دوس داره حجاب داشته باشه و شما اجبارش نکردین، خُب این مهم ترین نکتست..
زیر سنّ تکلیف درباره ی پوشش اجبار نباید باشه که شما الحمدلله اجبار نکردین، باید زمینه رو فراهم کنین که بچّه خودش با علاقه حجاب رو انتخاب کنه که باز هم این کار انجام شده و فرزندتون خودش آگاهانه و با علاقه چادر رو انتخاب کرده..👌✨🌸🍃
فقط توجّه کنین زیرِ سنِّ تکلیف هر وقت بچّه خسته شد، گرمش شد خواست دربیاره چادر یا روسریش رو اصلآ اشکالی نداره ،اجازه بدین در بیاره و هر وقت خستگیش در رفت و خودش تمایل داشت دوباره چادر یا روسریش رو سر کنه.
چهرتونو در هم نکنین یه وقت خدای ناکرده🙂
نکنه یه وقت بچّه رو دعوا کنین بابتش..❌
الان خطابم فقط به شما نیست.
خطابم با هر کسی هست که در شرائط مشابه شماست.
من خودم از پنج سالگی چادر سر کردم بدون هیچ اجباری،
کلّی خاطرات قشنگ دارم از چادر سرکردنم،
اَصَنم هیچ اجباری در کار نبود،
هر چی بود عشق بود،
محبّت بود،
مگه میشه دختری مادرشو ببینه که با تمامِ وجود عاشقِ چادرشه و عاشقِ چادر نشه؟!💖
✍ مگه میشه دختری تو قشنگ ترین حالات مادرشو با چادر ببینه و عاشق چادر نشه؟!
مگه میشه مادری عاشقانه سر سجادّه ی نمازِ شبش بشینه و دخترش عاشقِ حجابش نشه؟!🍭
✍ گفتین میترسین بچّه زده بشه،
اصلآ نگران نباشین،
بچّه با علاقه خودش انتخاب کرده، مجبورش نکردین که، این انتخاب آگاهانه که نتیجه ی تربیت درست شما بوده مهمّه..
نیش و کنایه ی برخی اطرافیان نگران و نااُمیدتون نکنه ، با توکّل بر خدا همین مسیر رو با قوّت پیش برین و هرگز نترسین که خدا کمک میکنه ، تلاش خودتونم بکنین که میدونم در زمینه تربیت فرزندتون هر چقدر میتونین تلاش دارین..
درباره ی نگرانیتون نسبت به برخی اقوام که حجاب مناسبی ندارند، خوبه که میگین کم رفت و آمد دارین و این رویّه ی مناسبیه، اگر دخترتون رو خوب بار بیارین نه تنها اثری از اون افراد نمیپذیره، بلکه میتونه خودش مهره ی تآثیر گذار باشه و دیگران رو به حجاب سوق بده..
پدر همسر محترمتون اگر شما رو سرزنش میکنند درباره ی حجاب فرزندتون، هرگز سعی نکنین باهاشون بحث کنین، بهشون محبّت کنین و نهایت احترام رو داشته باشین و نکنه به خاطر این موضوع شما یا همسرتون با ایشون تندی کنید.
✍ به طور واضح تر:
هر وقت پدر محترم همسر گرامی تون در اینباره صحبتی فرمودند، یه لبخند مهربونِ ملیح بزنین ، گاهی سکوت کنین، گاهی صحبتشون که تمام شد بگین پدر جان خیلی برامون عزیزین ، خدا رو شکر شما رو داریم.
بعد اسم دخترتون رو بیارین بگین مثلا فاطمه جون خودش با علاقه انتخاب کرده پوشش داشته باشه و ان شاء الله الگوش حضرت زهرا سلام الله علیها است و بهترین سرنوشت رو با دعای خیر شما داره؛
بعد ادامه بدین، پدر جان دغدغه تون ارزشمنده و کاملا درست میگین و به جا که نباید بچّه زده بشه از دین.. عجب حرف متینی..
چشم ما هرگز مجبورش نمیکنیم حجاب بگیره و از راهنمایی به جای شما ممنونیم.
امّا مجبورشم نمیکنیم که بی حجاب باشه، الحمدلله خودش با علاقه حجاب داره و این خیلی خوبه،
تا میتونین به پدرِ همسرتون محبّت کنین و احترام بگذارین، به بچّه هم یاد بدین همین کار رو انجام بده، پدر پیش خودش فکر میکنن، خُب اگه چادر اینه و عروسم اینقدر مهربونن و خوش اخلاق چه خوبه که نوه ام هم با حجاب بشن..
اگر یک درصد باز هم همون حرف ها رو زدن ، حساسیت به خرج ندین و از کنار صحبت هاشون گذر کنین و به روش صحیح خودتون ادامه بدین
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اون کلیپ هایی که دیروز دیدیم حال هممون حسابی گرفته شد حالا چند تا کلیپ میذارم که
در كنار ريزش ها، رويش ها را هم ببينيد.
فيلم جشن الفبای به این قشنگی رو ببینید تا هرچی کلیپ این چند روزه از مدارس دیدید، بشوره ببره...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی مدارسم هستن که از دانشآموزان رو با فرهنگ امام حسین(ع) که فرهنگ ایثار و شهادت هست آشنا میکنن.👌🍏
کدومیک از این دانشآموزان میتونه در آینده برای کشورش مفید باشه؟
اونی که رقص و بی بند و باری رو یاد گرفته یا اونی که فرهنگ ایثار و فداکاری رو یاد گرفته...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم مهد قرآن در شیراز