eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱‼️‼️♨️♨️‼️‼️ 😱هشدار تکان دهنده یک : یقه تان را می گیرم! .../این چند ثانیه را هزاران بار باید دید‼️ حرم🕌 🕊🌷 📜وصیت تکان دهنده این شهید از زبان خودش به زنان بی حجاب😭😭 دیدن این کلیپ یک دقیقه هست از دستش ندین👇👇 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_14 +😕تو منو چی فرض کردی _یه بانوی نابغه
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق بانگ اذان در گوشم میپیچد صدای آرامشبخشش باعث میشود چشمانم را با نشاط باز کنم کمی به دور و اطراف خود دقت و تازه موقعیتم را درک میکنم کمرم از بیتوته آن هم روی صندلی ماشین خشک شده کمی جا به جا میشوم تا کمرم سرجا بیاید محسن_خوب خوابیدی خانوم خانوماااا؟؟؟ همینطور که دستم را به کمر گرفته ام با تشر میگویم +اینم ماشین تو داری کمر نمونده واسم میخندی مثل همیشه آرام خونسرد مهربان دلم از کل این جهان فقط یک تورا میخواهد، یک توئی که ب کل این جهان می ارزی❤️..! لحن بدم را عوض میکنم و با خوشرویی میپرسم +بلاخره نرسیدیم؟؟؟ _تقریبا رسیدیم الان موقع اذانه فعلا یه مسجد پیدا کنیم بریم نماز بعد دور زدن چند کوچه و پرس وجو بلاخره یک مسجد را پیدا میکنیم وارد مسجد میشیوم ومن به سمت وضوخانه راهی میشوم بعد از این همه تکاپو در جاده های یک رنگ یک وضوی حسابی تمام خستگی را از تنم بیرون میکند توی آینه به خودم خیره میشوم و لبخند راهی لبانم میشود مسجد الزهرا اسم این مسجد را بخاطرم میسپارم این مکان ها میتوانند بهترین خاطرات من ومحسن باشند چادرم را از روی چوب لباسی دیواری وضوخانه برمیدارم و به سمت در مسجد روانه میشوم بوی پاییز همه جارا پر کرده برگ ها کم کم رنگ عوض میکنند به در خت های اطراف مسجد خیره میشوم همگی نیمه جانند و رنگ باخته اند چقدر حال و هوای این درخت ها به من شباهت دارد من هم مثل آنها رنگ به رخسار ندارم زمانی که تو بروی زمانی که تو نباشی این درخت ها هام تقریبا بی شاخ برگ میشوند و من هم احتمالا از نبودت هیچ میشوم هیچ هیچ پژمرده ی پژمرده شنیده ام که حس بالاتر از عشق گذشتن از عشقت بخاطر خودش هست یعنی من هم لیاقت انجام این کار بزرگ را دارم؟؟؟ دوباره به درخت ها خیره میشوم چه حال و روزشان غمناک است پایییز همان فصل بهارست ولیکن از دوری تو رنگ به رخسار ندارد کسی که تو را دیده باشد پاییز سختی در پیش خواهد داشت وارد مسجد میشوم و نمازم را با فکر تو میگذرانم دستانم را به قنوت بلند میکنم مطمئنم که الان ذکر لبت اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک هست برای یک لحظه بی خیال این دنیا و سختی هایش میشوم.به قول معروفی بی خیال غصه!!😏 از خدا برایت طلب شهادت میکنم اگر تو را با تمام وجود بخواهم به این نتیجه خواهم رسید که باید قید این دنیارا بزنم و مثل تو به فکر آخرت باشم اگر تو نبودی شاید من هنوز همان دختر لجباز و سرتق همیشگی بودم و تو بدون اینکه بدانی مرا هوایی کردی _بلاخره رسیدیم با خوشحالی در ماشین را باز میکنم و به سمت ساحل میدوم تقریبا هشت سالی هست که رنگ دریارا ندیده ام هوا رو به تاریکی میرود و اینجا خلوت خلوت هست هوا سرد اما سوز ندارد باد با چادرم در هوا تاب میخورد و کنترل کردن چادرم کمی سختتر میشود به سمت تو برمیگردم به ماشین تکیه دادی و با لبخند به من نگاه میکنی از کارهای خودم خنده ام میگیرد درست مثل بچه های پنج شش ساله ذوق میکنم چند متری باهم فاصله داریم دستم را برایت تکان میدهم که به پیشم بیایی با صورتی خندان به طرفم می آیی _چند ساله دریا نرفتی +اوووووم🤔🤔هشت سالی میشه _آها پس حق داری کنارت میایستم و با هم به دریا خیره میشویم +محسن..... _جانم؟؟ +خیلی خوشحالم که الان کنارمی... قطره ای اشک از گوشه چشمانم روانه میشود و شاید این اشک بخاطر این هست که قرار است یک روز تنها اینجا بایستم و بگویم +کاش کنارم بودی!! انگار متوجه حال خرابم شده ای دستانم را توی دستانت میفشاری و دوان دوان من را به سمت دریا میبری +واااای محسن چیکار میکنی؟؟ مثل بچه ها میخندی و میگویی _بریم آب بازی!!! +آخه تو این سرما با این سر وضع من؟؟؟ آب را تا پایین زانو هایم حس میکنم با لحنی تحسین آمیز میگویی _خب مگه چه عیبی داره مثلا تو اولین دختر چادری باش که اینو تجربه میکنی چادرم که از آنوقت تا الان در دست باد بود حال بازیچه دریا شده است محسن هم بد نمیگوید شاید من اولین کسی باشم که با چادر تن به آب داده ام آب سرد است اما نقطه اتصال دستان گرمت به من باعث میشود سرما را ازیاد ببرم و گرمای وجودت پناه بیاورم دستانم را پر از آب میکنم و به طرفت میریزم با اینکه چند قطره بیشتر روی لباست ننشسته اما با غرور نگاهم را در چشمانت میدوزم +اینم تلافی کارت!!! آرام میخندی _کدوم ؟؟؟ تو که هنوز کاری نکردی ؟؟ +خب آب ریختم روت دیگه😢😢 _چرا من حس نکردم اینبار با قدرت بیشتری آب را روی صورتت میپاشم طورم که آب از موهایت میچکد بلند میخندم و میگویم +بس که بی احساسی دستت روی توی اب میبری که تلافی کنی و من برای پس زدن خطر احتمالی به طرف ساحل میدوم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❌توجه ❌توجه برگزاری هئیت مجازی هم اکنون در کانال👇 @ebrahim_navid_beheshti با موضوع : وقایع آخرالزمان حتما ما رو همراهی کنید😊
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
🌺تو کیستی که جهان پر شد از عنایت تو 🌸که هست شرط قبولی دین ولایت تو 🌺چنان گرفته جهان را تب کرامت تو 🌸نشسته بر دل فیروزه ها محبت تو (ع)🌺✨🎉 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋 #کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. «انتشارا
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفت: وقتی از پیش شما رفتم، فکر میکردم دوباره با همون رفیقا میتونم خوش باشم، اما نشد! یکی دو روز با رفیقام رفتیم گردش و تفریح، اما دلم یه جایی دیگه بود. با رفیقام حال نمیکردم. بعد رفتم توی خونه و خیلی با خودم فکر‌ کردم. گفتم: اگه رفیق با مرام میخوام، باید برگردم اینجا. هر چی هست تو همینجاست. برای همین گفتم: باید دور گذشته خودم رو خط بکشم و برگردم جبهه. با تعجب گفتم: مگه تو گذشته چیکار میکردی؟تو که هنوز بیست سال تمام نشده. محسن سرش رو تکون داد و گفت: نپرس حاجی، نپرس! من با این سن کم ۱۰ تا پرونده تو کلانتری و بسیج دارم. روز اول به من گفتند سابقه بسیج داری؟ گفتم: آره، هفت بار. مسئول ثبت نام گفت: یعنی چی؟ جواب دادم: یعنی هفت بار تا حالا بچه های بسیجی من رو گرفتند. وی ادامه داد: هر خلافی بگیر تو کارنامه من هست. پدرم نظامیه. خیلی از دست کارای من عذاب می کشید. تا اینکه یک بار خودش من رو لو داد و دستگیر کردند. باور کن بابا به مرگ من راضی شده بود. می‌گفت برای من آبرو نذاشتی، خبر مرگت بیاد از دست کارای تو راحت بشم. من اولش برای خاطر آرتیست بازی اومدم جبهه، اما دیدم بچه های اینجا خیلی بامرام تر از رفیقام هستن. اینجا کسی به خاطر پول کار نمیکنه. همه همدیگر را دوست دارن برای همین فردا روزی که رفتم تهران دوباره برگشتم. من اومدم اردوگاه کوزران و دیدم همه شما رفتید مرخصی. سه روز تنها بودم. میدونی یعنی چی؟ سه روز فقط فکر کردم. به گذشته خودم. به آینده. به قبر. به قیامت و... گفتم: یه روزی این دنیا برای من تموم میشه، چیکار کردم؟ اگه بگیم قبر و قیامت دروغه، که هزارتا دلیل است که راسته. فکری باید بکنم. بعد هم شروع کردم به نماز خواندن. به خودم قول دادم دیگه دور خلاف نچرخم. دیگه حرف بد نزنم. لااقل توجبهه این طور باشم. او می گفت و من ناباورانه گوش می کردم. بعد هم گوشه ای از کارهای خلاف خودش را گفت که من از بیانشان شرم دارم. باور کنید شبیه آن را نشنیده اید. کارهایی که باعث شد پدرش او را لو بدهد. محسن چند روز در میان رزمندگان گردان مسلم بود. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ رو به پایان بود. زمزمه پذیرش قطعنامه و پایان جنگ می آمد. یک روز اعلام کردند که گرگان ما یعنی مسلم بن عقیل به خط پدافندی اعزام می‌شود. در طی مسیر من کنار محسن بودم. حال و هوای عجیبی داشت. به من می‌گفت: حاجی میترسم! ازین میترسم که یه روزی این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام. گفتم: "نه محسن جون، تو دیگه اگه خدا بخواد آدم درستی شدی." اما او همچنان نگران بود. توی خط در زمان بیکاری برای من حرف‌های میزد که حکم وصیت داشت. بعد هم گفت: از بابا و وخانواده من حلالیت بطلب. خلاصه کنم. در طی دو روز حضور ما در خط پدافندی، فقط یک شهید دادیم. آن هم محسن بود. محسنی که مصداق یکی از روایات ما گردید: همه شنیدیم که ساعتی تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. این تفکر صحیح را محسن انجام داد. در روزهای تنهایی فقط فکر کرد و راه درست را تشخیص داد. خدا هم او را به بهترین حالات به نزد خود دعوت کرد. برای تشییع پیکرمحسن، به محله اتابک تهران آمدیم. هیچکس حتی نزدیکان او فکر نمی کردند که محسن شهید شده باشد. همه از من جزئیات شهادت او را می‌پرسیدند. ت می‌گفتند: شما مطمئن هستی محسن اعلام نشده؟ خودت دیدی شهید شده؟ و من به کار خدا فکر میکردم. چطور یک بنده خدا با فکر و تفکر صحیح، از مسیر جهنم به سوی بهشت برمیگردد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم امن تو کافیستـ هراسان شده را🌱 مثل شَه راه بده آهوے گریان شده را💛 🍃 هم اکنون حرم مطهر رضوی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
الو.. میشه‌ گوشےُ بِدید امام رضـآ.ع...؟ شماره تلفن امام رضا(ع) 05148888📞 با آقا صحبت کنید 💔 و. برای همه دعا کنید🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 بانگ اذان در گوشم میپیچد صدای آرامشبخ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث میشود تعادلم را از دست بدهم و بهم ریختن تعادلم هم زمان میشود با آمدن موج سنگینی به طرفم و صدای بلند تو که آخرین چیزیست که بگوشم میرسد _فاطمه موظب باش!!!!! تمام هیکلم در آب فرو میرود و هجوم ناگهانی موج باعث میشود سرما را با استخوان هایم حس کنم آب دهان و بینی ام را پر میکند و احساس خفگی میکنم چیزی به تار شدن دنیا بروی چشمانم نمانده که دستان محسن حایل بازوهایم میشود و مرا از آب بیرون میکشد سرما امانم را بریده و قلبم تند تر از همیشه میزند سرفه های پی در پی ام فضارا پرکرده راه کوتاهی که به ساحل مانده را به محسن طی میکنم هردو به طرف ماشین میرویم و من در تمام طول راه محسن را تکیه گاه خودم قرار میدهم محسن در عقب ماشین را بازمیکند و من با تمام توان خودم را روی صندلی ها می اندازم چشمانم را میبندم و پشت سرهم عمیق نفس میکشم محسن با لحن دلخوری میگوید _آخه تو که شنا بلد نیستی چرا احتیاط نمیکنی من در جواب تک تک کلمات محسن فقط یک جمله میگویم +سردمه!! محسن سریع میجنبد و کاپشن را از روی صندلی جلو برمیدارد چادرم را در می آورم و سعی میکنم با کاپشن خودم را بپوشانم یک قواره چادر را تحویل دریا دادم و یک قواره آب پس گرفتم قطره های آب تند و تند از چادرم میچکد محسن چادر را از من میگیرد و کنارم مینشید _قلبم رو آوردی تو دهنم سرم را روی شانه اش جای میدهم +ببخشید با اینکه صورتش را نمیبینم اما لبخندش را حس میکنم دستانش را محافظ دستهایم میکند و این یعنی فراگیر شدن گرما در وجودم تب کرده ام هذیان برایت می نویسم مغزم پر است از فکرهای اشتباهی!!! بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است عالـیــــــجناب شعرهایم! روبراهی؟؟؟ موبایلم را برمیدارم و شماره صدیقه را میگیرم دلم حسابی برایش تنگ شده پرده را کنار میزنم از پنجره هتل به بیرون خیره میشوم و پیشواز موبایل صدیقه آرامش را به دلم مینشاند ''روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران غم های روزگاران '' صدای صدیقه از پشت خط باعث اتمام آهنگ میشود _علو؟؟ +وااااای میمردی یکم دیرتر جواب میدادی دلشتم از پیشوازت فیض میبردم صدیقه با تشر میگوید _علیکم سلام با اکراه میگویم +سلام _حالا بدشد؟؟؟از صدای خودم فیض ببر روزی تووووو خوااااااهی آمد +وای تورو خدا نخون غلط کردم صدیقه با خنده میگوید _دلتم بخواد +دلم نمیخواد لحن خندان صدیقه خاموش میشود و با لحن غمناکی میگوید _دلم برات تنگ شده +منم.... _یادش بخیر چنند ماه پیش من و تو و رضا باهم تو یه یه خونه یاد روزای مجردیمون بخیر آه عمیقی میکشم و میگویم +من وتو و رضا و بابا _چقدر دلم برا اون روزا تنگ شده.... سعی میکنم بحث رو عوض کنم دلم نمیخواد غصه ها ی کهنه توی رو دلم تجدید کنم +حال گل پسر چطوره؟؟ _کیییی ؟؟؟ +کوچولوت دیگه..... صدای خنده صدیقه بلند میشود +چیه؟؟؟؟مگه چی گفتم؟ _گل پسر نه و گل دختر +واقعااااا؟؟؟؟ _اوهوم.... از ته دل میخندم +پس اسمشو من انتخاب میکنم!!! _اسمش رو قبلا باباش انتخابیده +اوه اوه پس من فضولی نمیکنم _نه حالا تا اون حد میتونی بپرسی چی انتخاب کردم +خب آقاتون چی انتخابیده؟؟؟؟ _زینب.... اسمی که من عاشقش بودم زینب!!!! _چطوره؟؟؟ +عالی.... اشک از گوشه چشمانم روانه میشود نمیدانم چرا با شنیدن اسم زینب حال و هوایم دگرگون میشود انگاره وصله ی این کلمه به اشک چشمانم دوخته شده ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐ ♥⭐ ⭐♥⭐ ♥⭐♥⭐ اگر •|طُ هوایم را داشته باشی... هوا هم خوب میشود... اصلا هوا همـ... به هوای •|طُ خوب میشود... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشاربمناسب ۱۴ تیر،سالروز‌ ربوده شدن 🕊🌸🕊🌸🕊🌸 گوشه ای از #حاج_احمد_متوسلیان 👇👇👇👇 ۱۳۵۴(دستگیری توسط ساواک وپنج ماه زندانی در یک سلول انفرادی)⛓ ۱۳۵۶(تحصیل در رشته دانشگاه علم و صنعت ایران)📚🔬 ۱۳۵۷(پیوستن به سپاه پس از تشکیل گیری سپاه پاسداران)🔫 ۱۳۵۷_اسفند(داوطلبانه عازم شد وبخشی از نا آرامی های آنجا را سامان بخشید)🚗 ۱۳۵۸( آزاد سازی جاده پاوه _ از دست نیروهای کومله)🛣 ۱۳۶۰(۲۷_محمد_رسول_الله در جنگ ❤️ ۱۳۶۰(فرماندهی محور و به همراه ۱۳۶۱_۱۴_تیر(در شهر توسط حزب فالانژ ربوده شد) ۱۳۶۱_خرداد( طی مأموریتی راهی سوریه شد تا راههای مساعدت به مردم مظلوم وبی دفاع لبنان را بررسی نمایند) ۱۳۶۱(فرمانده عملیات که موجب آزاد سازی شد) 🥀🍃🥀🍃🥀🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /هدایت انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. این انقلاب تحول عظیمی در سطح جهان به وجود آورد. برخی افراد فقط به بعد جهانی تشکیل جبهه استکبارستیزی انقلاب توجه می‌کنند. غافل از اینکه این انقلاب بزرگ، تحول عظیمی در قلوب مردم به وجود آورد. بسیار بودند کسانی که نور انقلاب بر قلب آنها تابید و زمینه هدایت آنها را فراهم کرد. یکی از آنها قربانعلی بود. در شهر بابلسر در شمال کشور زندگی می کرد. او قبل از انقلاب در وادی دیگری بود. با دین و مذهب و.... ارتباطی نداشت. با دوستانش در لب ساحل جمع می‌شدند و به سراغ مسافران غریب می رفتندو... اما به قول خودشان مرام داشتند. از پولی که از این طریق به دست می آوردند، به نیازمندان شهر کمک می‌کردند. زندگی قربانعلی و دوستانش در لجنزار دنیا ادامه داشت؛ تا اینکه قیام حضرت امام آغاز شد. انقلاب، مسیر زندگی او را مانند بسیاری از افراد تغییر داد. عاشق و شیفته امام خمینی شد! به خاطر انقلاب سختی‌های بسیاری کشید اما دست از امام و نهضت نورانی و بر نداشت. فرزند ایشان می گفت: پدرم با شروع جنگ راهی جبهه شد. مرتب در صحنه‌های نبرد حضور داشت. سال ۱۳۶۲ قرار بود بار دیگر راهی جبهه شود. اینبار تغییرات روحی ایشان بیشتر مشهود بود. صبح وقتی می‌خواست از خانه خارج شود و به محل سپاه برود، مرا صدا کرد. مانند پدری که میخواهد به سفر بی بازگشت برود به من خیره شد. گفتم: پدر چیزی شده؟ گفت: از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: من امروز به جبهه می روم و دیگر بر نمی گردم ! پدر ادامه داد: دیشب در عالم رویا آقا ابا عبدالله علیه السلام را دیدم که مرا با خود بردند. ایشان گوشه ای از یک بیابان را نشانم دادند که ظاهراً قتلگاهم من بود. من نحوه شهادت خود را دیدم! من دیدم که در محاصره قرار گرفتیم و عراقی ها بالای سر من آمدند. تشنه بودم اما فرصت خوردن‌اب پیدا نکردم. همان موقع در حالی که مجروح بودم یکی از نیروهای بعثی بالای سرم آمد و با سرنیزه سرم را از بدن جدا کرد و با خود برد! پدرم این را گفت و ادامه داد: من مطمئن هستم که دیگر بر نمیگردم! چند روزی از این ماجرا گذشت. عملیات والفجر ۶ در منطقه چیلات دهلران آغاز شد. نیروهای لشکر ۲۵ کربلا در این عملیات خط شکن بودند. یکی از گردان‌ها در محاصره قرار گرفتند تعداد زیادی از آنها شهید شدند. پدر ما نیز مفقود شد. مدتی بعد یکی از همرزمان پدرم به خانه ما آمد. ایشان ضمن بیان خاطراتی از پدرم گفت: قربانعلی به همراه چند نفر دیگر در محاصره بودند. بقیه نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. ما هرچه تلاش کردیم نتوانستیم به آنها نزدیک شویم؛ برای همین از سرنوشت آنها خبری نداریم. سالها گذشت خدا لطف کرد و من هم توانستم به جبهه بروم. بعد از جنگ اسرای دو کشور تبادل شدند. خیلی منتظر شدیم اما خبری از پدرم نشد. بیش از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر طفلی خردسال بود ناراحت بود. همیشه گریه می‌کرد و بهانه پدر را می‌گرفت. اما من چند بار خواب پدر را دیده بودم اما این بار فرق می‌کرد. پدرم گفت: من نمی خواستم برگردم، ما در شیاری در حوالی منطقه شیلات بودیم. هر روز غروب مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیها به دیدن ما می‌آمد. تعبیری که پدرم به کاربرد بسیار عجیب بود! ایشان گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها وقتی به داخل شیار می آمدند، همه ما را به نام صدا می کردند و جویای احوال ما می شدند. حتی چادر مادر به استخوانهای ما کشیده می شد. پدر گفت حضرت صدیقه سلام الله علیها به من فرمودند: شما باید برگردی! دختر کوچک شما چند روزی است که خدا را به حق پهلوی شکسته من قسم می دهدو.... صبح با تعجب از خواهر کوچکم درباره توسل او سوال کردم. البته چیزی از خواب نگفتم. او هم گفت: چند شب است قبل از خواب زیارت عاشورا میخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم میدهم، از خدا هم فقط بازگشت پدرم را می خواهم. چند روز بعد دوستان تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را اعلام کردند. وقتی به ستاد تفحص رفتم با تعجب دیدم که مشخصات شهادت پدر با همان خوابی که خودش برایم تعریف کرده بود برابر است. پدرم سر در بدن نداشت. استخوان جمجمه در اطراف پیکرش نبود. اما قمقمه اش پر از آب بود. آبی که بعد از سال ها تغییری نکرده بود. پیکر در داخل یک شیار پیدا شده بود. همانطور که گفته بود! بعدها رفتم آن شیار را پیدا کردم. مراسم تشییع پدرم در سال ۱۳۷۳ برگزار شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📣 از شام بلا شهید آوردند🕊 با شور و نوا شهید آوردند🌷 مراسم وادع با پیکرهای مطهر علی جمشیدی و سعید کمالی 🕊🌷 پیکر مطهر این شهیدان بعد از گذشت چهارسال از شهادتشان به میهن و سرزمین مادریشان بازگشته است.🥀🍃🥀🍃🥀 مراسم یکشنبه ۱۵ تیر ماه سال ۱۳۹۹⏰🗓 مکان: شهرستان ساری ، یادمان هشت شهید گمنام پارک موزه دفاع مقدس استان مازندران🏞📌 با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی 😷❗️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_15 دویدن آنهم توی آب و با چادر باعث می
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نمیشه یه روز دیگه هم بمونیم محسن همینطور که با عجله وسایل رو توی ماشین میچینه جواب میده _نه دیگه وقت نیست عزیزم پس فردا اعزام میشم بغض توی گلویم مینشیند نمیدانم چرا بعد ازاین همه تسکین دادن باز بغض در گلویم خانه میکند یعنی روزهای خوشیمان به این زود ی دارد به پایان میرسد؟؟؟ محسن سوار ماشین میشود به سمت شیراز به راه می افتیم به چشمهایش خیره میشوم و لحظه ای از او چشم برنمیدارم محسن چند بار به من نگاه میکند و دوباره چشمانش را به سمت جاده سوق میدهد با تردید میپرسد +فاطمه جان چیزی شده؟؟؟ آرام طوری که محسن بشنود زیر لب زمزمه میکنم + وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشد وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی . قطره ای اشک روی گونه هایم روانه میشود لبخند روی لبهای محسن مینشیند به روبرو خیره میشود با خنده میگوید گریه وقتی بی امان باشد شعر وقتی ناگهان باشد بی سبب نیست ظاهرا باید پای یک عشق در میان باشد مثل بچه هام اخم میکنم و میگویم +که اینجوریاست آرههههه؟؟؟؟ گل لبخند روی لبانش مینشیند و میگوید _بعله اینجوریاس!!!! هرچه فکر میکنم که شعری در جوابش بدهم چیزی به ذهنم نمیرسد تمام اشعاری را که بلد بودم در دوره میکنم اما جواب در خور شعرش پیدا نمیکنم دستم را به علامت تسلیم بالا میبرم و میگویم +آقا ما تسلیم اصلا تو خوووووب تو شااااعر تو ....تو ... حرفی به ذهنم نمیرسد که محسن کلامم را تکمیل میکند _عاشق بیچاره ی فاطمه خانوم خوشحالی روی چهره ام نمایان میشود +این شد یه چیزی!!! حرفی توی دلم مانده با اینکه چند بار پرسیدم اما دوست دارم برای آخرین بارهم که شده حرفم را بزنم تا شاید حرف های محسن تسکینی براین دل درمانده ی دلتنگ شود تردید نمیکنم و به زبان میاورم +کدوم عاشق دلخسته ای معشوقش رو رها میکنه؟؟؟ محسن بلافاصله جواب میدهد _همون عاشقی که از بهترین چیزاش میگذره و میره برای اینکه هیچ احدی به ناموسش نگاه چپ هم نکنه!!! حرفش زیادی قانعم میکند هر عاشقی چنین کاری را نمیکند اینجاست که معلوم میشود مرز ریا و صداقت صدای آرام محسن باعث میشود چشمهایم را باز کنم خمیازه ای میکشم و با صدای خواب آلودی میگویم !+چیشده؟؟؟؟ _با اجازه اتون رسیدیم بهت زده از شیشهه ماشین به بیرون خیره میشوم درست روبروی خانه هستیم به ساعتم نگاهی میندازم +به این زودی شد ساعت ده؟؟؟؟ _شما خواب بودی زود گذشت!! +ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد از ماشین پیاده میشویم کلید را از محسن میگیرم تا در را باز کنم محسن هم مشغول آوردن وسایل از صندوق عقب میشود در حیاط را به سختی باز میکنم و آن را برای محسن باز میگذارم وارد حیاط میشوم چقدر دلم برای خانه مان تنگ شده بود با اینکه یک ماه بیشتر باهم نبودیم اما گوشه گوشه این خانه پر از خاطرات دونفره است سکوی حیاط نمازهای دونفره مان دل کندن از این خوشی ها یعنی مرگ تدریجی... اما ارزشش را دارد برگ های خزان دیده کفپوش حیاط شده اند صدای بسته شدن در مرا از حال و هوا بیرون می آورد محسن با چمدانمان کنار در ایستاده با بغض میگویم +فقط یک روز دیگه! محسن لبخند میزند و میگوید _فقط یک روز تا خوشبختی... آه بلندی میکشم +خوش به حالت.... محسن جلو می آید درست رو به رویم می ایستی چشم در چشم من خیره میشوی پایین چادرم را میگیری و میبوسی عادت همیشگیت.... _فاطمه... باور کن اگه ارزش کار تو از من بیشتر نباشه کمترم نیس فکرشو کن اون دنیا حضرت زینب شفاعتت کنه.... مگه آرزوی تو همین نیست؟؟؟؟ سرم را چند بار به نشانه مثبت تکان میدهم با اطمینان از ته دل میگویم +سختیش هر چی که باشه با دل و جون میپذیرم ولی باید یه قول بهم بدی لبخند میزنی و میگویی _اگه منصفانه باشه چرا که نه؟؟؟ +باید او دنیا هم کنار من باشی اشک روی گونه هایت جاری میشود _کجا سیر میکنی عزیز دلم؟؟؟ +همونجایی که تو خیلی وقته از فکرش بیرون نمیایی... ♡♡♡ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تیــــــ🗓ـــر آمدی با تیــــ🔫ــــر هم رفتی تیــــ🗓ـــــر را جشن میگیریم شاید مرحمی شد بر جای تیـــــــ🔫ـــــر ها تنت.... ❣🕊❣🕊❣🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دعای عهد.mp3
1.21M
🌺 🌺 🌱🌸هر کس چهل صباح این دعای عهد را بخواند از یاوران قائم ما خواهد بود.🌸🌱 ❣امام صادق (ع) ❣ 🕊به نیابت از تمام شهدای اسلام🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✅ آیتـ‌اللہ‌مجتهدےتهرانے ره: . . . . . . . 🔸اگـرمثلا درپیشانۍما یڪ‌ڪُنتـوربود‌ وهـریڪ‌ یڪ‌شمـاره‌مےانداخت دیگـر نداشتیم ‌و نمےتوانستیم کنیـم ببین چقدر است..!!❤️ 🌻☀️🌻☀️🌻☀️🌻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /بچه تهرانی توی کردستان معمولاً بچه ها را به اسم کوچک صدا می کردیم حتی بعضی وقت ها اسم کوچک مستعار اما یکی بود که معروف شده بود به تهرانی بچه ها یا صدایش می کردند تهرانی بچه تهرون خیلی هیکل درشتی داشت قدبلند و ورزیده و لات ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشم های کاملا سیاه. وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریش هایش سیخ سیخ در آمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش، مثلا روزی دوبار آن ها را می تراشید! از کارگزینی معرفی نامه گرفته بود و امده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظ لاتی گفت ساملیکم. همه نگاهش کردند. من فکرکردم حتما مراجعه کننده است و مثلا گذری آمده یکی از بچه ها را ببیند. اما پرسید "اینجا رئیس مئیس کیه؟" گفتم: "بفرمایید. چه کار دارید؟" یک نیم نگاهی انداخت به من؛ اما باورش نشد. غیظ کرد و گفت: " مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه." یکی از بچه ها مرا نشانش داد و گفت ایشونه. پوزخند زد و گفت: " این جوجه رئیسه؟ برو بابا" بلند شدم و گفتم: " پسر خوب ادب داشته باش. این چه طرز حرف زدنه؟" گفت: " ببین خوش ندارم با من این جوری صحبت کنی. اگه راس راسی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. داوطلب هستم. تا حالا هم جبهه نبودم. آموزش رفتم و همه تون رو حریفم." معرفی نامه اش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا. زنگ زدم به کار گزینی و گفتم: " این دیگه کیه که فرستادید برای ما؟ اومده اینجا شاخ و شونه میکشه." گفتند: اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط. معمولا اعزام اولی ها را می فرستادند توی گردانهای پشتیبانی؛ اما او با دعوا از کار گزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود روی سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم، جوابش میکنیم؛ وگرنه جای ما را که تنگ نکرده. وقتی برگشت، پرسیدم چه کاری بلدی؟ گفت: "هرکاری که بگید میکنم. ظرفشویی بلدم‌، تِی می کشم، توالت تمیز میکنم، غذا می پزم،لباس همتون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدید." یک ژ-۳ قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی، دوتا هم جیب خشاب که توی هرکدومش دوتا خشاب ژ-۳ جا می گرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره دعوا راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب می خواهم و دوازده تا خشاب‌. می خواست دور تا دور کمرش را پر کند. بهش گفته بودند سنگین میشی. نمی توانی با این همه خشاب از ارتفاع بروی بالا. سر و صدا کرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم،حتما می توانم ببرم. اشاره کردم که بهش بدهند. تا اسلحه و خشاب را تحویل گرفت، گل از گلش شکفت.انگار به یک هدف مهم زندگی اش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: " ببین آقا تهرانی عزیز گل گلاب، مواظب باش اشتباهی نزنی یکی را بکشی؟توی خط و موقع در گیری حتما به حرف من گوش کن." سرس رو انداخت پایین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که این جوری می خواهد اطاعتش را نشان دهد.بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش رو خیلی خوب انجام داد. گفتم : " بیا پیک من باش. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچه ها بهم گفت: " این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها. وقتی تو فرستادیش، زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر می خورد اطرافش، ولی نمی ترسید. حتی عکس العمل نشان نمی داد. خیلی آروم‌ و بی هیچ ترسی می رفت و می آمد." @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانـــَــ🏷ــــکِ عشـــــ❤️ــــــق، صَفـــــ📜ـــــحـــه شــانــزدهــم کتــــــ📚ــــاب تابستـــ🌴ـــــان را نشان گذاری کرده....🌸🍃 میدانم....🍂 میخواهد نــــَویـــــ🌷ـــدِ آمــ🕊ــــدنِ نویـــد دلــــ❤️ـــــهای ما را بدهد....🌹🍃 ❣🕊❣🕊❣🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_16 با حسرت سوار ماشین میشم +محسن حالا نم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدای محسن در گوشم میپیچد با لبخند نگاهم میکند _نمیخوای پاشی ؟؟ اذان صبحه!!! با عجله از جا برمیخیزم محکم توی سرم میزنم +چرا خوابم برد؟؟ محسن با تعجب میگوید _مگه قرار بود خوابت نبره بخودم قول داده بودم امشب تا صبح بالا سر محسن بیدار بمانم این فرصت طلایی بود اما حیف.... محسن دستش را جلوی صورتم تکان میدهد _خوبی فاطمه؟؟؟؟ سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم و بلافاصله از تخت پایین می آیم به سمت حیاط میروم تا وضو بگیرم جانماز محسن روی سکوی حیاط پهن است معلوم هست که محسن زودتر بلند شده تا کمی با خدا خلوت کند بر خلاف رورهای دیگر امروز صدای گریه محسن مرا از خواب بیدار نکرد به سمت حوض کوجک حیاطمان میروم و دست نماز میگیرم به طرف سکو برمیگردم جانماز و چادر سفیدم در دست محسن است با لبخند به او خیره میشوم شور عجیبی در چشمانش موج میزند چهره اش چقدر زیبا شده انگار نور است که از دو چشمش میبارد خم میشود و جانمازم را روی سکو پهن میکند به سمتش میروم دستانش را بالا میگیرد و چادرم را روی سرم مرتب میکند زیر لب برایش میخوانم +امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم هر ثانیه که میگذرد چیزی از تـو را با خود میبرد زمان، غارتگر غریبی ست! همه چیز را بی اجازه میبرد و تنها یک چیز را همیشه فراموش می‌کند حس دوست داشتن تـو را... _الله اکبر الله اکبر با تمام جان به صدای اذانت گوش میسپارم در راستای هم ایستاده ایم و شاید این آخرین نمازیست که کنارت اقامه میکنم... این نماز حال و هوایش با نماز های دیکر فرق دارد دستانم را به قنوت میبرم و از ته دل شهادتت را از خدا میخواهم هوا گرگ و میش است و بوی یاس حیاط را پرکرده نمیدانم دستان تو بوی گل یاس میدهند یا گل های یاس بوی دستان تورا... سلام نماز را میدهی و همزمان با سلامت نماز من هم تمام میشود صدای زنگ خانه بلند میشود محسن روی مبل نشسته و در حال نوشتن چیزی هست سریع به سمت آیفون میرم +کیه؟؟؟ _ماییم عزیزم صدای مادر باعث میشه گل از گلم بشکفد سریع دکمه آیفون رو میزنم رو به محسن میکنم و میگم +مامان اینا اومدن محسن بساطی را که روی گل میز راه انداخته بود جمع میکنه و به سمت در ورودی میره در باز میشه و اول از همه مادر وارد خونه میشه بعد پدر بعد محمد و بعد رضا و زهرا محمد بدون توجه به محسن سریع به سمت من میاد و خودش رو در آغوشم جا میکنه با صدای شیرین و بچگانه اش میگه _خاله ما اومدیم ما اومدیم از کارهاش خنده ام میگیره آنقدر مشغول خوش و بش با محمد میشم که بقیه رو فراموش میکنم محمد_خاله بیا بریم خاله بازی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میزنم زیر خنده محمد هم بدون اینکه خودش بدونه چرا بامن میخنده خنده ام ادامه پیدا میکند تا وقتی که صدای بهت زده زهرا مانعش میشود _فاطمه؟؟؟؟؟😳 به تک تک چشم های تعجب زده خیره میشوم 'بابا' مامان 'زهرا' رضا در این میان فقط محسن با یک لبخند مجذوب و گرم به من خیره شده گونه های مادر و زهرا خیس از اشک است توی دلم میگم +حتما مامان فکر کرده من از خدامه محسن بره و دیگه نیاد شاید از خنده هام حدس میزنه که به خون پسرش تشنه ام با تمام توان سعی میکنم اوضاع رو جمع و جور کنم +داشتیم با محمد میخندیدم... آرام پس کله ی محمد میزنم و میگم +مگه نه محمد سرش را به علامت مثبت تکان میدهد زهرا لبخندی میزنه که باعث میشه بقیه هم به تبعیت از اون به تعجبشون خاتمه میدن به ساعت نگاه میکنم ساعت یازده هست و ساعت دوازده قراره محسن بره خدایا خودت کمکم کن که بتون تحمل بیارم رفتن محسن یعنی یعنی..... تنها فرصت دیدن محسن از نزدیک فقط یک ساعت هست یک ساعت که گذرش از یک ثانیه هم بیشتره ..... می‌نویسم "تو" سنجاق می‌کنم به روی قلبم و تپیدن؛ آغاز می‌شود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
توجه ❌ توجه یک خبر خووووش😊 مصادف با تولد شهید عزیز، شهید نوید صفری قراره در کانال @ebrahim_navid_delha با همسر بزرگوار شهید، مصاحبه کوتاهی داشته باشیم😃 ۱۶ تیر ساعت ۲۰ منتظر ما باشید😉
🌺🕊 آغاز شدی از خانه تابستان حیاط تیر باغچه شانزدهم و روییدی مانند یک گل سرخ نور خدا را گرفتی از چشمه عشق الهی نوشیدی تو هرگز پژمرده نشدی و دوباره روییدی اینبار در بهشت🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆