eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ڪاش‌سۅغـاتےزُوّاࢪ بَقـیع‌مُہرے ازتُربَٺ‌مــــــــــادَرمےشُد...💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕥#قسمت_سی_چهار از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راس
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن. نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت: - فرزاد؟! بابا به چهرهي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت: - بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم. مامان با چهرهاي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره همون بحث تكراري و خستهكننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد. پدر احسان: بسيار خب. من فكر ميكنم كه ما اگه بخوايم فقط آشناهاي نزديكمون رو دعوت كنيم حدود ١٥٠ نفري ميشه. رو بهسمت مادر احسان گفت: - شما كس خاصي مدنظرتون نيست؟ - فقط دوستام، حدوداً ده نفري ميشن. پدر احسان رو بهسمت احسان گفت: - احسانجان؟ شما چي؟ - فقط همكارام و چندتا از دوستاي نزديكم هستن كه حدوداً ده نفري ميشن. اميد كه تا اون لحظه سرش توي تبلت بزرگ با كاور عروسكيش بود بلند گفت: - دوستاي من هم هستن! همه بلند خنديدند و پدر احسان سري تكون داد و رو بهسمت بابا گفت: - فكر ميكنم حدود دويست نفري بشن. - بسيار خب. تعداد اونقدري نيست كه بخوايم تالار بگيريم. نظرتون چيه همينجا مراسم رو برگزار كنيم؟! - اگه شما مشكلي نداريد و اذيت نميشين از نظر من كه مشكلي نداره. بابا رو بهسمت من گفت: - نظر تو چيه بابا؟ - بهنظر من هم خوبه! آقاي ايراني سري تكون داد و گفت: - بسيار خب. انشاءاالله كه مبارك باشه! صداي تبريكها و تشكرها توي خونه پيچيد و من بار ديگه به پايان اين ماجرا فكر كردم. مامان احسان از روي مبل بلند شد و گفت: - من برم شام رو آماده كنم. بچهها از سر كار اومدن خسته و گرسنه هستن . نویسنده : مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ این‌جَنـگ‌را⤹ شُماشُرۅ؏میڪُنید ۅَلےپایانَش را ⇽مـــا⇾تَرسیمـ‌ میڪُنیم °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘ بـخدا‌قســم‌مـࢪگ‌⇽تـــــو⇾ یـڪ‌عالمـۍ‌ࢪا‌،خـوشحـال‌ڪرد💔 یـڪ‌عالمـۍ‌‌ࢪا،ویـرا‌نـه‌ڪرد🥀
عزیـزایۍ‌ڪه‌ دلتون‌میـخوا‌د بشین♡ ڪافیـه‌بـه‌آیـدی‌زیـــــر‌پیـام‌بدیـن↯ @shahidhadi_delha اگـه‌شـرایط‌‌ر‌ا‌داشـته‌باشیـد... میشیـنツ ایـن‌طـرح‌🧕🏻 پـس‌خـانومـا‌عجلـه‌ڪنیـدمـھـلت‌ثبت‌نام‌‌⇦99/10/10
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
باماایتایۍ‌متفاوت‌ترࢪاتجࢪبه‌ڪنید♥ 🌱
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_پنج بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕠 مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم. - نه تو رو خدا شما زحمت نكشين، آيدا هست. - همه زحمتا رو شما كشيدين! هردو كنار هم بهسمت آشپزخونه رفتن. من هم از روي مبل بلند شدم و بهسمت آشپزخونه رفتم. - نيروي تازهنفس نميخواين؟ مادر احسان گفت: - مبيناجان برو بشين، تازه از سر كار اومدي خستهاي. - نه خسته نيستم خانم ايراني! دستم رو توي دستش فشرد. با من راحت باش عزيزم. خجالتزده سرم رو پايين انداختم. دوست نداشتم كس ديگهاي غير از مامان و باباي خودم رو مامان و بابا صدا كنم! - ميتونم خاله صداتون كنم؟ ناراحت نميشين؟ - عزيزم هرچي كه دوست داري صدا كن. اصلاً بهم بگو طلعت! - نه اينجوري ديگه خيلي بياحتراميه! اگه اجازه بديد همون خاله صداتون كنم. لبخندي زد و گفت: - تو هم مثل آيدا. هيچ فرقي برام نداري عزيزم. تشكر كردم به چهره آروم اما پر از تشويش مامان نگاه كردم! مشخص بود كه توي دلش پر از آشوبه، آشوب آينده نامعلوم من، آشوب دلتنگي ديدن خونوادهش و آشوب زندگي سخت و دشوارش. دوست داشتم كه تا ابد توي آ*غـ*ـوشش بگيرم و توي گوشش زمزمه كنم كه نگران هيچچيز نباش. من كنارتم. اگه همه دنيا هم تنهات بذارن دخترت تا ابدالدهر كنارت ميمونه. ميخواستم كه بهش بگم اين دخترت كه حاصل ذرهذره زحمت و شببيداري و مهرومحبت بيانتهاي توئه، الان ميخواد بهت بگه كه قول ميده حداقل كمي از اون زحماتت رو جبران كنه. نميخواستم كه دردي به درداش اضافه كنم. من توي زندگيم تكيهگاههاي خوبي داشتم و حالا زندگي روي ديگهش رو بهم نشون داد تا بدونم بايد برخي مسائل رو بهتنهايي حل كنم. *** خاله غذاي داخل قابلمه رو هم زد و از مامان خواهش كرد كه خورشت رو توي ظرف بكشه. آيدا سالادهاي تزئينشده رو از يخچال بيرون آورد و من ترشيهاي خونگي رو داخل كاسههاي بلور ريختم. خاله، احسان رو صدا زد و خواست كه شام رو روي ميز بچينه. احسان بشقابها رو از آيدا گرفت و بهسمت ميز رفت. ظرف سالاد رو برداشتم و روي ميز گذاشتم كه با ديدن بشقابهاي نامرتب سري تكون دادم و دستم رو سمتش دراز كردم. متعجبانه گفت: - چيه؟ - من ميچينم. شما زحمت بقيهي ظرفا رو بكشين. شونهاي بالا انداخت و بشقابها رو به دستم داد. نویسنده:مهسا عبدالله زاده
●امام‌صادق(؏): ﴿صلاةُ اللّيلِ تَقضي الدّينَ.﴾ نمازشـب📿 ↫سبـب اداء شـــدڹ قـرض و دِيـن مۍشـود. 🌱
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •ݪَختۍ چـشـم‌هـایـٺ‌رابـھ⇽مـڹ قـرض‌مـیـدهۍ؟🥀 میـخواهـم ببیـنـم دنـیـ ــ ــارا↬ چـگونـھ دیـدۍ؟! ڪھ ازچـشـمـت‌افـتـاد...💔