eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت4 #زینب چایی ها رو روی زمین گذاشتم و با حال زار بهشون زیر چشمی نگاهی انداختم. زن عم
سری تکون دادم و سوار اتوبوس شدم. خدایا شکرت که علی نیومده . وگرنه چه خاکی تو سرم می کردم! اخر اخر نشستم و اقاامیر هم اومد با فاصله ازم نشست. واقعا ممنون ش بودم. یکی از رزمنده ها شروع کرد به خوندن اسامی و هر نفر دست بآلا می برد. اسم علی رو که خوند با مکث دست بردم بالا. تا راه افتاد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. صبح شده بود و توی راه خروج از روستا بودیم که اتوبوس وایساد ترسیده نگاه کردم که دیدم اقا بزرگ و سهند و عمو وایسادن جلوی اوتوبوس. وای خدا بدبخت شدم الان میان می کشنم! در باز شد و سهند اومد بالا یه راست اومد اخر و بازومو کشید برد پایین. زدم زیر گریه انداختمم جلوی اقا بزرگ و اقا بزرگ داد زد: - به راننده اتوبوس بگید از روش رد بشه دیگه دختر من نیست. جیغ می زدم و گریه می کردم . با تکون های دستی از خواب پریدم و به اقا امیر نگاه کردم که دستشو جلوی دهن ش گرفت یعنی ساکت! ترسیده سری تکون دادم و با پشت دست قطرات عرق سردی که روی پیشونی م نشسته بود رو پاک کردم. وای خدا عجب خواب وحشتناکی بود. دم دمای صبح بود که رسیدیم تهران جایی که رزمنده ها سوار اتوبوس ها می شدن و مستقیم می رفتن سمت جبهه. اخرین نفر من و امیر اقا پیاده شدیم و یه اتوبوس بلند بلند داد می زد دکتر می خوایم رزمنده دکتر. به اقا امیر نگاه کردم و گفتم: - من دکترم بیاین بریم. لب زد: - صدات صدات و تغیر بده اینجور حرف نزن. سری تکون دادم و دویدم سمت اتوبوس صدامو کلفت کردم و گفتم: - من دکترم. چند تا چیز نشون م داد و گفت: - اسم شون چیه! اسم هاشونو گفتم که سری تکون داد و گفت: - یالا سوار شید راه بیفتیم. و یه ساک دارو و وسایل دادن دستم. اخر نشستیم و اتوبوس سریع حرکت کرد. خدایا شکرت که هوامو داری خیلی دوست دارم. نزدیکای ظهر بود که دیگه وارد منطقه های جنگی شدیم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای بمب بارون اومد و اتوبوس نگه داشت و همه سریع پیاده شدن هر کدوم یه طرف روی زمین خوابیدن. وحشت زده سریع پایین اومدیم وای دارو ها. سریع دوباره برگشتم توی اتوبوس و ساکت و بلند کردم دویدم بیرون دو قدم نرفتم که بمب خورد توی اتوبوس و منفجر شد و یکم جلو تر پرت شدم. جیغی از ترس کشیدم و..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت5 #زینب سری تکون دادم و سوار اتوبوس شدم. خدایا شکرت که علی نیومده . وگرنه چه خاکی ت
جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد. وای فهمیدن من دخترم. امیر دوید سمتم و گفت: - دیونه شدی دختر چیکار می کنی بلایی سرت می یومد من جواب داداش کمیل و چی می دادم؟ بلند شدم از روی زمین و گفتم: - دارو ها توی ماشین بود اینا ممکنه جون چند نفر رو نجات بده باید می زاشتم می سوخت؟فعلا هم که سالمم. بقیه تعجب کرده بودن. تعجب هم داشت یه دختر با لباس پسرونه توی جبهه! بقیه مسافت رو پیاده طی کردیم بیچاره راننده که فکر می کرد من پسرم و به عنوان پزشک پسر سوارم کرده بود. اولین پایگاه و مقر فرماندهی که رسیدیم بردن ام اتاق فرمانده. یکی از رزمنده ها درو باز کرد و داخل رفتم. یه اتاقک بود که چند تا فرمانده نشسته بودن و یه نقشه ای رو نگاه می کردن و صحبت می کردن. رزمنده گفت: - قربان ایشون همون خواهر هستن که گفتم بهتون خودشو شکل پسر کردن و وارد جبهه شدن! به فرمانده نگاه کردم و گفتم: - اگه می خواید بگید برگرد شرمنده من بر نمی گردم اگر هم مسعولیت منو قبول نمی کنید که نیازی ندارم قبول کنید خودم همین راه و مستقیم می رم تا بلاخره کمیل و پیدا کنم اصلا اصرار هم نکنید که برگردم چون اگه برگردم اقا بزرگ حتما منو زنده زنده سنگسار می کنه یا منو می ده به اون سهند معتاد اونوقت کمیل یقعه شما رو می گیره!اصلا راه نداره برگردم پس منم با خودتون می برید
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت6 #زینب جیغی از ترس کشیدم که همه حواس ها به من جلب شد. وای فهمیدن من دخترم. امیر دو
و نفسی تازه کردم. فرمانده گفت: - علیکم و سلام. وای خاک بر سرم سلام نکردم. سعی کردم به قول بی بی متانت دخترانه اومو حفض کنم: - سلام. فرمانده گفت: - خوب می دونید اینجا منطقه جنگی هست و جای خانوم نیست!مخصوصا دختر نوجوانی مثل شما بهتره برگردید. اخمی کردم و گفتم: - ببخشید من20 سالمه برهم نمی گردم. تعجب کرد و گفت: - اینجا منطقه جنگیه خاله بازی که نیست دختر می دم بفرستنت خونه اتون. و به رزمنده اشاره ای کرد که اصلحه رو از دستش کشیدم و با پشتش زدم توی دل ش که اخی گفت و عقب رفت. سریع نشونه گرفتم دقیق شیشه پشت سر فرمانده رو زدم که صد تیکه شد ریلکس بهشون نگاه کردم و گفتم: - من برنمی گردم کاری هم با شما ندارم فقط بگید کنیل کجاست خودم می رم این تفنگ روهم امانت می برم برگشتی بهتون می دم. فرمانده با صدای جدی تری گفت: - این کمیل کیه اصلا؟بگید من بفرستم باهاتون برگردید عقب. با ذوق گفتم: - کمیل مومنی فر. و از جیب لباسم تنها عکس کوچیکی که از کمیل با لباس نظامی وایساده بود و تفنگ دست ش بود رو در اوردم و جلو رفتم بهش دادم. متعجب گفت: - این که بمب انرژی گردان بود اصلا هر جا بره این بشر اون گردان صفا می گیره و حسابی تقویت نیرو و انگیزه می شه! سری تکون دادم و گفتم: - بعله دقیقا فرمانده ای هست برای خودش منم خودش اموزش داده ها قول می دم از نصف نیرو هاتون قوی تر باشم. عکس و بهم برگردوند و گفت: - نمی شه خواهر من می دونی شما بیفتی دست اون بعثی های از خدا بی خبر چه بلایی سرت میارن؟ما نمی تونیم بزاریم ناموس مون توی جبهه باشه! اقا کمیل هم رفته سمت خط مقدم. حسابی عصبیم کرده بود و من عمرا نمی تونستم برگردم. بی توجه بهش از اتاق بیرون زدم و ساکت مو و دارو ها رو بلند کردم برم که صدای ناله اومد از اتاق جفتی. داخل رفتم چند تا رزمنده زخمی بود. و چند تا دکتر بالای سرشون بود. سریع منم نشستم و شروع کردم درمان کردن بقیه. توی چشم بهم زدنی کارمو تمام کردم و سر بلند کردم فرمانده اومده بود. نگاهی به بیمار ها انداخت و اون پزشک ها بهم احسندی گفتن. از در اتاق بیرون زدم و ساک مو بلند کردم برم که فرمانده گفت: - کجا به سلامتی؟این جا که خونه خاله نیست اومدن و رفتن حساب کتاب داره. ساکت و پایین گذاشتم و گفتم: - من چیکار بکنم دقیقا؟می گم بمونم می گید نه حالا که می خوام برمم می گید نه! به خدا من برنمی گردم. نفس کلافه ای کشید و گفت: - چی بگم دیگه باشه . و به دو تا رزمنده گفت مراقبم باشن و قرار بود امشب بریم مقر های جلو تر. صورت مو شستم و اون رد ذغال رو روی صورت ام پاک کردم. امیر خسته سمتم اومد و گفت: - ابجی چی شد؟ سری تکون دادم و گفتم: - قرار شد بمونم امشب هم با گردان برم جلو. خداروشکری گفت. و همهمه افتاد توی گردان. ما هم سریع رفتیم ببینیم چه خبره! نامه بر اومده بود. نامه دست ش بود و اسم می خوند و همه منتظر بودن بلکه نامه ای داشته باشن البته افراد قبلی گردان نه اینایی که تازه جدید اومده بودیم. جلوی اتاق فرماندهی روی سکو نشسته بودم و به بقیه که هر کی یه گوشه ای پراکنده می شد تا نامه اش رو بخونه نگاه می کردم. چقدر دلم برای کمیل تنگ شده بود! با صدای فرمانده و حاجی گردان بلند شدم و فرمانده یه نامه دست ش بود و گفت: - بین نامه ها یه نامه از طرف اقا کمیل بوده اما نوشته برای پروین خانوم!اسم شما پروینه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه من زینب ام پروین خانوم تک خاله کمیل هست و چون نمی تونسته به من نامه بده اخه اقا بزرگ می فهمید و می فرسته برای پروین خانوم اون بده دست من. سری تکون داد و داد بهم. سریع باز ش کردم و شروع کردم به خوندن: - سلام زینب خانوم. امیدوارم منو ببخشی که بهت نگفتم و رفتم! باور کن به خاطر خودت بود نمی خواستم ناراحت بشی و اخرین خداحافظی برات سخت باشه! الان که برات این نامه رو می نویسم5 گردان دیگه با خط مقدم فاصله دارم . زینب حال و هوای اینجا زمین گیرم کرده و بعید می دونم تا جنگ تمام بشه بتونم بگردم! مراقب خودت باش و در نبود من بی تابی نکن از طرف کمیل. یا حق. نامه رو تا کردم و توی کوله ام گذاشتم و گفتم: - اگه من نامه بنویسم نامه بر می تونه ببره برای کمیل؟ فرمانده گفت: - حتما! سریع شروع کردم به نوشتن و سمت نامه بر رفتم. بهش دادم و گفتم: - این رو برسون به دست کمیل کمیل مومنی فر پشتش هم نوشتم بهش بگو من براش فرستاد م. متعجب گفت: - شما؟خانوم اقا کمیل هستین؟ سری متعجب تکون دادم و گفت: - واقعا بهترین همسر رو دارید روحیه گردان بالا رفته هر جا پا می زاره
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بِوَرز؛ بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند‌👀🤏 #یه‌نمه‌شاعری
‹ تو را نه عاشقانه، نه عاقلانه، و نه حتی عاجزانه... که تو را عادلانه در آغوش می‌کشم. عدل مگر نه آن است‌که هر چیزی، سرِ جایِ خودش باشد؟❤️🥲 ›
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
این‌جملہ‌داره‌منوتوصیف‌میڪنہ 🔎 : من همش فقط تظاهر مۍڪنم ڪہ اهمیت نمۍدم در حقیقت همہ‌چیز بیش از حد بر
هَرڪس‌دَراَعماق‌دل‌خویش‌ گورستان‌ڪوچَڪۍدارد ؛ ازآنان‌ڪھ‌دوستِشان‌مۍداشتھ‌است 🌴💚 "‌ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
حضرت‌ماه -! خداتورابہ‌زمین‌هدیہداد تامحافظ‌‌لبخندبچہ‌هاۍزهراباشۍ🫀:> - تولدت‌مبارک‌قمربنۍهاشم💛. ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
جهانِ من آغوشی‌ست قدِ ما دو نفر 🫂♥️
_زیبایی ِعکس رو بنگر ممبر 💘 : ]] .. . . کپی شرمنده .