eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را به این صبح قریب اللهم عجّل لولیک الفرج @pichakeghalam
🖌م مثل موشک «ما که نفهمیدیم! مگه میشه ما رو ول کنن میون این سوراخ موش؟» « مأمورا می‌گن امشب همین‌جا امنه فقط» «هه! اینا متد اون موشه ماتادور لامصبه!» «مگه چی شده حالا ماتم گرفتی؟ می‌ریم بیرون.نمی‌مونیم اینجا تا بمیریم که!» «مار بزنتت مفنگی! من فقط موندم این همه گنبد گنبد می‌کردن چی شد؟» « به ما و مردم که نمی‌گن! حتما می‌دونن دارن چکار می‌کنن!» «می‌شنوی؟ همه‌ی موشکا دارن می‌خورن همین نزدیکی. مـ‌...ا....میـ....می...ريييم! مثـ...ل ماموت می‌مونیم این‌جا و فســیل می‌شیم» «مرررررگ! این بوی متعفن داره از مثانه‌ی تو میاااااد؟» «....مـَ......ن؟؟؟» @pichakeghalam
هدایت شده از کانال حمید کثیری
رسانه‌های عبری‌زبان و رسانه‌های فارسی‌زبان رژیم صهیونسیتی، یک جنگ روانی بزرگ را آغاز کرده‌اند. نباید اسیر این جنگ روانی شد و در زمین آن‌ها بازی کرد. اگر رژیم صهیونیستی قصد حمله به ایران داشته باشد، با احتمال بسیار بالا از جنس خرابکاری و نقطه‌ای خواهد بود. چیزی که پیش از این هم تجربه کرده‌ایم و ان‌شاءالله در زندگی روزمره مردم نخواهد داشت. همه‌ی این‌ها را بگذاریم کنارِ اینکه ما الآن در داخل کشور شرایط بسیار آرامی داریم و تحت هیچ شرایطی نباید این آرامش مردم به هم بخورد. دقت کنیم در ایران بیش از آنکه روی عملیات وعده صادق وقت گذاشته شده باشد، روی پاسخ‌های احتمالی رژیم و پاسخ کوبنده ایران به آن وقت گذاشته شده و برای آن طراحی شده است. همینطور که تا امروز به فرماندهان میدان اعتماد کردیم، از اینجا به بعد نیز اعتماد کنیم ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
هدایت شده از مجله قلمــداران
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک تراژدی زیبا مادر شهیده‌ی فلسطینی به کمک تیم درمان، فرزندش را به دنیا آورد و برای همیشه آرام گرفت... فکر می‌کنم الان این بچه پیش خودش می‌گه: جهانم جان خود را داد تا من را بسپرد اینجا... https://eitaa.com/ghalamdaraan
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
یک تراژدی زیبا مادر شهیده‌ی فلسطینی به کمک تیم درمان، فرزندش را به دنیا آورد و برای همیشه آرام گرفت.
دلم می‌خواد بدونم رسالت این بچه چیه که از بطن مرده‌ی مادرش دنیا میاد؟ حس می‌کنم از همین لحظه تا ابد، دستش تو دست خداست...بی واسطه!
🖌زن همسایه در می‌زدند. وسط این بلبشو همین یکی را کم داشتم. اگر مطمئن بودم صدای گریه‌ی پناه بیرون نمی‌رود، پاورچین می‌رفتم توی اتاق و در را باز نمی‌کردم. بعدها هم هرکس می‌پرسید می‌گفتم نبودم! توی ذهنم توریه می‌چیدم که منظورم این است که آن لحظه توی هال نبودم. نهایتش این بود که عذاب وجدان دروغ مصلحتی تا چند روز به پر و پام می‌پیچید و کم کم که محلش نمی‌گذاشتم ولم می‌کرد! پناه همین‌جور بی وقفه توی بغلم جیغ می‌زد. از روی متکاها و پستانک و ساک پوشک‌ها پریدم و خودم را رساندم پشت در. از چشمی، توی راهرو را نگاه کردم. تاریک بود. صدای پناه، فاصله‌مان را لو می‌داد. قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای همسایه روبرویی آمد:« مرضی خانوم، خونه ای؟» چقدر دلم می‌خواست بگویم:« نه!» یا بگویم :«آره هستم،ولی چی میشه اول صبح نیای حضور غیاب کنی؟! اه...» نیم نگاهی به آینه قدی کردم و از موهای پریشان و لباس کثیفم خجالت کشیدم. چاره‌ای نبود. در را باز کردم و همزمان سعی کردم با کف دست وز موها را بخوابانم. چراغ راهرو روشن شد. صورت همسایه‌ام برق می‌زد. درست مثل خانه‌اش. هروقت روز که به خانه‌اش می‌رفتی همه چیز سرجای خودش بود. چوب لباسی خالی از لباس، کوسن‌های رنگی به ترتیب و با یک‌زاویه چیده شده روی مبل، میزها و عسلی‌ها بدون ذره‌ای گرد و خاک، آشپزخانه مرتب و خوش‌بو! ساعت چند بیدار شده بود که انقدر سرحال به‌نظر می‌آمد؟ اصلا ساعت چند بود؟ نگاهم توی صورتش می‌چرخید. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. مغزم هنوز خواب بود انگار. تا به خودم آمدم پناه را از بغلم گرفته بود و وسط آشپزخانه ایستاده بود:« چرا ماتت برده؟ یا تو پناه‌و نگه دار من کارات‌و انجام بدم یا بدش به من برو به کارات برس.» به ظرف‌های تلنبار شده‌ی توی سینک نگاه کردم. به بشقاب‌های چرب پر از دستمال کاغذی و پوست‌های میوه و لیوان‌های کثیف قطار شده. ناخن‌هام را کف دستم فشار دادم و با صدای دو رگه گفتم:« خودم همه رو انجام می‌دم.شما بشین برات یه چایی بریزم» دستش را آورد بالا. ساعت فلزی را روی مچش چرخاند:« ساعت یازدهه. منم صبحونه‌مو اول صبح خوردم. نیومدم مهمونی که! » عرق سرد نشست روی پوستم. دلم نمی‌خواست کسی من و زندگی‌ام را با آن وضع ببیند. هر چه تلاش کردم ذکری برای رفتن مهمان یادم نیامد! آب نداشته‌ی دهانم را قورت دادم. پناه از شب تا صبح تمام جانم را مکیده بود. دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. ولی لب‌هام را به زور کش‌دادم:« پس پناه بغل شما باشه من خودم کارهامو انجام...» جمله‌ام تمام نشده پناه دوباره گریه سر داد. خانم همسایه آمد طرفم و پناه را داد بغلم. دو سه تا هم زد پشت کتفش و زیر بغل‌هاش را قلقلک داد. پناه توی بغلم خودش را کش و قوس می‌داد و سرش را می‌کوبید روی دست‌های هم‌بازی‌اش. خنده و گریه‌اش قاتی شده بود. همسایه دستم را گرفت و مثل بچه برد نشاندم روی مبل:« بشین همین‌جا و نگران هیچی نباش. راستش یه چند روزی مریض بودم. خیلی حالم بد بود ها! نذر کردم اگه بهتر شدم، هفته‌ای یکی دو بار به مامانای بچه دار ساختمون کمک کنم. فردام قراره برم پیش بچه خانوم فرخی اینا، بنده خدا بره به کارای اداریش برسه!» مثل کودکی رام نشستم و رفتنش را دنبال کردم. تند تند آشغال‌های روی کابینت‌ها را جمع کرد و ریخت توی کیسه. پناه با دست می‌کوبید روی سینه‌ام. سرم را تکیه دادم به مبل و ته مانده‌های جانم را چپاندم توی دهانش. زن همسایه هنوز داشت حرف می‌زد، اما صداهای توی سرم بلندتر بود. شرم، مثل پتک کوبیده می‌شد توی صورتم. دیشب بعد رفتن مهمان‌ها از خستگی بیهوش شدم. قرار بود صبح زود قبل از بیدار شدن پناه به نظافت خانه برسم ولی پناه تا صبح بی‌قراری کرد و شیر خورد. لابد بخاطر بستنی بود. نباید بهش می‌دادم. شاید هم به قول مامان از خستگی شیرم تلخ شده بود که آرامَش نمی‌کرد. کاش خدا این‌جور وقت‌ها فرشته‌هایش را می‌فرستاد کمک. آبرویم تو در و همسایه رفت. کاش زودتر بیدار می‌شدم. کاش جواد امروز مرخصی گرفته بود. اصلا تا حالا کی شده جواد یک بار بخاطر من مرخصی بگیرد؟ امروز دیگر باید بهش بگویم که شرایط زندگی ما عوض شده! ما بچه داریم. یا باید مهمانی‌ها را کم کنیم، یا بماند خانه به من کمک کند! باید همه این‌ها را قبل به دنیا آمدن پناه می‌گفتم. الان دیگر چه فایده.... « مرضی خانوم، بیا اینو بخور یکم جون بگیری.رنگ به صورتت نیست» چشم باز کردم:«وای، من خواب بودم؟» چشمک زد:« یک ساعتی شد گمونم» صورت پناه را از تنم جدا کردم. موهاش چسبیده بود به هم .هر دو خیس عرق بودیم. سینی را گذاشت روی میز عسلی:« بیا برات لقمه کره عسل گرفتم. چایی هم تازه دمه. هرچی داشتی که این وروجک خورد!» پناه را آرام از بغلم گرفت و برد توی اتاق. چشمم دور خانه چرخید. همه جا بوی زندگی می‌داد! ✍مهدیه صالحی ❌ لطفا کپی نکنید! @pichakeghalam
سلام اینجا کانال نوشته‌های منه pichakeghalam@ خوشحال می‌شم کنارم باشید و هراز گاهی دل بدید به واژه‌هایی که پیچ خوردن تو دل روزگارم... ارادتمندتون مهدیه @pichakeghalam می‌تونید این دعوتنامه رو برای دوست‌داران قلم ارسال کنید
هدایت شده از قلم برمی‌دارم🖋️
بسم الله الرحمن الرحیم کافی شاپ را قرق کن. صدای زنگوله ی بالای در نگاهم را به سمت خود کشید. در آهسته باز شد. اول چادر مشکی برق زد و آمد تو. بعد هلال روسری یشمی بین آن همه سیاهی سبز شد. عینک آفتابی را از چشمش برداشت و دنبال من گشت. دست بالا بردم و تکان دادم:« لیلا ....لیلا.» ملایم مثل نسیم به سمت میز آمد .بعد از سلام آهسته گفت:«ما پول اجاره خونه نداریم.تو یه همچین جای گرونی قرار می‌ذاری؟» نمی‌دانست آن تیله های مشکی وقتی دو‌دو می‌زند با قلب شاعر من چه کارها که نمی‌کند. ولی قطعا می‌دانست که قاب سبز دور صورت مهتابی‌اش مرا دیوانه می‌کند.همیشه برای دلبری از من سبز می‌پوشید. دست تکان داد جلوی صورتم:« کجایی؟ تو هپروتی؟» چشم از صورتش برداشتم.دلم خواست بگویم:«این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست.» اما گفتم:«بعد از یک ماه اومدی. باید یه همچین جایی قرار بذارم دیگه.» عمیق نفس کشید.گیره روسری را سفت کرد:« بهادر من دیگه نمیتونم اینطوری ادامه بدم.این عجیبه که بخوام به جای شعر و شاعری به فکر زندگیمون باشی؟» ساعت مچی را چرخاند و نگاه کرد:«من جایی کار دارم. بگو برنامه ت چیه؟» پیشخدمت آمد.از پشتِ دستی که پارچه‌ی قرمز ازش آویزان بود،مِنو را در آورد. گفتم:«نیازی نیست.دوتا قهوه ترک لطفا» نگاه لیلا به نگاهم گره خورد.سلیقه اش را می‌دانستم. یکطرف لبش به لبخند کش آمد. سریع جمعش کرد. دوباره به آن سیاهی هایی که زیر سایه ی مژه هاش بازی می‌کردند خیره شدم.‌:« ببین لیلا مجموعه اشعارم رو دادم به ناشر. از طرفی هم با دوتا نشریه قرارداد بستم که ستون شعر طنز رو پر کنم.» اگر ناشر قبول می‌کرد و تازه کتاب در می‌آمد ازش ، می‌شد امیدوار بود‌. اما خودم هم می‌دانستم هیچ چیزی معلوم نیست. صورتش کمی شل تر شد. قهوه را تا زیر بینی باریک و خوش‌فرمش بالا برد.‌ صدای زنگوله دوباره در آمد. ناخودآگاه نگاهم به طرف در رفت. صداهای خندهاشان زودتر از خودشان آمد توی کافی‌شاپ .فضا را به سمت خود جذب کرد. لیلا نگاه سرسری کرد و برگشت پی قهوه خوردن. دقیقا میز پشتی لیلا نشستند.پسر و دختر بیست و پنج،شش ساله. قهوه ش را تمام کرد:« خب برا خونه چی‌کار کردی؟ پول وام جور شد؟» از کنار چادر لیلا معلوم بود. دختره لب‌‌هاش را دوتای لب‌های آدمیزاد کرده بود و قرمزیش میزد توی چشم.به لب‌های لیلا نگاه کردم:« دنبالشم حالا.» دوباره صدای خنده ی مستانه پیچید توی گوشم. نگاهم را به زور توی صورت لیلا زندانی کردم:« نگفتی کجا کار داری؟» نگاهم از دستم در رفت. لیلا ردش را گرفت. برگشت و به مقصد لعنتی نگاه کرد. سگرمه‌هاش رفت توی هم:« اینجور جاها جای ما نیست. فاز شاعرای لاکچری می‌گیری همش» تازه نرم شده بود‌.لعنت فرستادم به باعث و بانیش. دختره بلند شد. جلوی مانتوی سفیدش باز شد. آن زیر نیم‌تنه پوشیده بود. روی نافش معلوم بود. نگین داشت انگار. لیلا چادرش را باز کرد که روی سرش مرتب کند. تصویر روبرو لحظه ای سیاه شد. نگاه کردم به صورت سرخش:« حالا چرا اینقدر زود میری.من دلم برات تنگ شده . برات شعر گفتم» می‌دانستم شر و وِر می‌گویم. گند زدم. خیلی ناراحت شد:« دیگه میرم. کاری داشتی زنگ بزن خونه بابا اینا» همانطور که آمد،برق زد و رفت. نگذاشت حتی خدا‌حافظی کنم. توی دلم گفتم:«لعنت به نگاه های ممتد. لعنت به مقصد های آلوده. » حتی نکردم جلوی رفتنش را بگیرم. دختر و پسر هم رفتند. من ماندم و میز خالی . پیشخدمت آمد:« ببخشید جناب،کافه برا ساعت ۴ رزرو شده» وارفته نگاهش کردم:« این همه جای خالی.من باید پاشم؟» پارچه قرمز روی دست را مرتب کرد:« تمام کافی شاپ قرق شده. برا درخواست ازدواج» از کافی‌شاپ زدم بیرون. توی دل گفتم:« حالا می‌فهمم که چرا پولدار‌ها کافه را برای عشقشان قرق می‌کنند.» زمزمه کردم:«یک عمر گریه کردم، ای آسمان روا نیست دردانه ام ز چشمِ گریان من بیفتد» ✍فاطمه.بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram 😁
شروع رفاقت من با صاحب این عکس برمی‌گرده به چهار پنج سال پیش. همون موقع که برای بار اول کتاب «یادت باشد» رو خوندم. می‌دونم که من نه اولین نفرم، نه آخرین نفر که رفاقتم با حمیدآقا اینجوری پا گرفته. امشب همینجور که داشتم می‌رفتم بخوابم توی ذهنم برنامه‌های فردا رو می‌چیدم. طبق معمول اول تاریخ‌و چک کردم. چراغ ۴ اردیبهشت که روشن شد همه‌ی وجودم پر کشید به گلزار شهدای قزوین! جایی که هرگز نرفتم و همیشه باهاش مأنوسم. آقا حمید! تولدتون خیلی مبارک یادم هست که توی رفاقت سنگ تموم گذاشتین. یادم هست واسطه‌ی دوستی صمیمانه‌ی من و بانو ملاحسنی* شدین. یادم هست که تو اوج ناامیدی، دونه‌های تسبیح به صد نرسیده خودتون‌و رسوندین. یادم هست... یادم هست! *خانم ملاحسنی و برادرمحترمشون نویسنده‌ی کتاب یادت باشد هستن. @pichakeghalam
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرونترین بغل دنیا اینه نه اون که تو سلبریتی میگی!
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
گرونترین بغل دنیا اینه نه اون که تو سلبریتی میگی!
ثانیه‌ی سیزده به بعدِ این کلیپ رزق امروز من بود و یادآور خاطره‌ای نه چندان دور...
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
ثانیه‌ی سیزده به بعدِ این کلیپ رزق امروز من بود و یادآور خاطره‌ای نه چندان دور...
🖌آغوش دفعه‌ی اول نبود که این حرف را می‌زد. سری قبل، همین چند ماه پیش، شب عاشورا بود. نیمه‌های شب پای تلویزیون! مهدی رسولی داشت پای تابوت شهید روضه می‌خواند. تابوت، توی دریای رزهای سرخ آرام گرفته بود. آن طرف قلب شکسته‌ی یک مادر بود و کنارش چشم‌های پر غرور و خسته‌ی یک پدر. مادر استخوان‌های کفن‌پوش را گرفته بود بغل. پدر نگاه می‌کرد و هزار هزار سال انتظار، بغض شده بود توی گلوش. همه‌ی حضار سینه زنان هق هق می‌کردند. آمد نشست روی پاهام.صورتش را بوسیدم. چشمش به صفحه‌ی ال‌سی‌دی بود. دستم را گرفت. بعد زل زد توی چشم‌هام و ته دلم را خواند:«مامان دلت می‌خواد منم اینطوری شهید شم؟» صداش نمی‌لرزید. پر از شوق بود. پر از خواستن. دوباره رفت کنار تابوت و روضه‌ی سر! پیش خودم گفتم آخر بچه‌ی شش هفت ساله چه می‌فهمد از شهادت؟! بغلش کردم. قرار نبود امشب برویم. خبر نداشتیم اصلا! توی کانال ها می‌چرخیدم که مامان پیام داد. صفحه‌‌اش را که باز کردم دیدم پوستر تشییع شهید را فرستاده. نفهمیدم چطور خودم و بچه ها را حاضر کردم و رفتیم... زینب با من بود و محمدحسین توی مردانه. یکی از شهدا بین ما بود و شهید دیگری آن طرف پرده. مردها سینه می‌زدند و زن ها کنار تابوت آهسته اشک می‌ریختند. یکی گفت:« لطفا همه برید کنار تا خانواده‌ی شهدا راحت زیارت کنن» صدای ضجه بلند شد. صدای چهل سال انتظار.. انگشتم هنوز روی تابوت بود. زینب داشت با خودکار چیزی روی تابوت می‌نوشت. یک دلم لابلای انگشت‌های کوچک دخترم بود و یک دلم آن طرف پرده پیش چشم‌های براق پسرم. سنگ‌دلانه ترین آرزوی مادرانه‌ از چشم‌هام چکید. آمدیم توی ماشین. کلاهش را درآورد و پرت کرد روی صندلی:« مامان می‌دونستی من خیلی دوست دارم شهید گمنام بشم؟!...» ✍مهدیه‌صالحی @pichakeghalam