🖌زن همسایه
در میزدند. وسط این بلبشو همین یکی را کم داشتم. اگر مطمئن بودم صدای گریهی پناه بیرون نمیرود، پاورچین میرفتم توی اتاق و در را باز نمیکردم. بعدها هم هرکس میپرسید میگفتم نبودم! توی ذهنم توریه میچیدم که منظورم این است که آن لحظه توی هال نبودم. نهایتش این بود که عذاب وجدان دروغ مصلحتی تا چند روز به پر و پام میپیچید و کم کم که محلش نمیگذاشتم ولم میکرد!
پناه همینجور بی وقفه توی بغلم جیغ میزد. از روی متکاها و پستانک و ساک پوشکها پریدم و خودم را رساندم پشت در. از چشمی، توی راهرو را نگاه کردم. تاریک بود. صدای پناه، فاصلهمان را لو میداد. قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای همسایه روبرویی آمد:« مرضی خانوم، خونه ای؟»
چقدر دلم میخواست بگویم:« نه!»
یا بگویم :«آره هستم،ولی چی میشه اول صبح نیای حضور غیاب کنی؟! اه...»
نیم نگاهی به آینه قدی کردم و از موهای پریشان و لباس کثیفم خجالت کشیدم. چارهای نبود. در را باز کردم و همزمان سعی کردم با کف دست وز موها را بخوابانم.
چراغ راهرو روشن شد. صورت همسایهام برق میزد. درست مثل خانهاش. هروقت روز که به خانهاش میرفتی همه چیز سرجای خودش بود. چوب لباسی خالی از لباس، کوسنهای رنگی به ترتیب و با یکزاویه چیده شده روی مبل، میزها و عسلیها بدون ذرهای گرد و خاک، آشپزخانه مرتب و خوشبو!
ساعت چند بیدار شده بود که انقدر سرحال بهنظر میآمد؟ اصلا ساعت چند بود؟
نگاهم توی صورتش میچرخید. نمیفهمیدم چه میگوید. مغزم هنوز خواب بود انگار.
تا به خودم آمدم پناه را از بغلم گرفته بود و وسط آشپزخانه ایستاده بود:« چرا ماتت برده؟ یا تو پناهو نگه دار من کاراتو انجام بدم یا بدش به من برو به کارات برس.»
به ظرفهای تلنبار شدهی توی سینک نگاه کردم. به بشقابهای چرب پر از دستمال کاغذی و پوستهای میوه و لیوانهای کثیف قطار شده.
ناخنهام را کف دستم فشار دادم و
با صدای دو رگه گفتم:« خودم همه رو انجام میدم.شما بشین برات یه چایی بریزم»
دستش را آورد بالا. ساعت فلزی را روی مچش چرخاند:« ساعت یازدهه. منم صبحونهمو اول صبح خوردم. نیومدم مهمونی که! »
عرق سرد نشست روی پوستم. دلم نمیخواست کسی من و زندگیام را با آن وضع ببیند. هر چه تلاش کردم ذکری برای رفتن مهمان یادم نیامد!
آب نداشتهی دهانم را قورت دادم. پناه از شب تا صبح تمام جانم را مکیده بود. دلم میخواست بزنم زیر گریه.
ولی لبهام را به زور کشدادم:« پس پناه بغل شما باشه من خودم کارهامو انجام...»
جملهام تمام نشده پناه دوباره گریه سر داد. خانم همسایه آمد طرفم و پناه را داد بغلم. دو سه تا هم زد پشت کتفش و زیر بغلهاش را قلقلک داد. پناه توی بغلم خودش را کش و قوس میداد و سرش را میکوبید روی دستهای همبازیاش. خنده و گریهاش قاتی شده بود.
همسایه دستم را گرفت و مثل بچه برد نشاندم روی مبل:« بشین همینجا و نگران هیچی نباش. راستش یه چند روزی مریض بودم. خیلی حالم بد بود ها! نذر کردم اگه بهتر شدم، هفتهای یکی دو بار به مامانای بچه دار ساختمون کمک کنم. فردام قراره برم پیش بچه خانوم فرخی اینا، بنده خدا بره به کارای اداریش برسه!»
مثل کودکی رام نشستم و رفتنش را دنبال کردم. تند تند آشغالهای روی کابینتها را جمع کرد و ریخت توی کیسه. پناه با دست میکوبید روی سینهام. سرم را تکیه دادم به مبل و ته ماندههای جانم را چپاندم توی دهانش.
زن همسایه هنوز داشت حرف میزد، اما صداهای توی سرم بلندتر بود. شرم، مثل پتک کوبیده میشد توی صورتم. دیشب بعد رفتن مهمانها از خستگی بیهوش شدم. قرار بود صبح زود قبل از بیدار شدن پناه به نظافت خانه برسم ولی پناه تا صبح بیقراری کرد و شیر خورد. لابد بخاطر بستنی بود. نباید بهش میدادم. شاید هم به قول مامان از خستگی شیرم تلخ شده بود که آرامَش نمیکرد. کاش خدا اینجور وقتها فرشتههایش را میفرستاد کمک. آبرویم تو در و همسایه رفت. کاش زودتر بیدار میشدم. کاش جواد امروز مرخصی گرفته بود. اصلا تا حالا کی شده جواد یک بار بخاطر من مرخصی بگیرد؟ امروز دیگر باید بهش بگویم که شرایط زندگی ما عوض شده! ما بچه داریم. یا باید مهمانیها را کم کنیم، یا بماند خانه به من کمک کند! باید همه اینها را قبل به دنیا آمدن پناه میگفتم. الان دیگر چه فایده....
« مرضی خانوم، بیا اینو بخور یکم جون بگیری.رنگ به صورتت نیست»
چشم باز کردم:«وای، من خواب بودم؟»
چشمک زد:« یک ساعتی شد گمونم»
صورت پناه را از تنم جدا کردم. موهاش چسبیده بود به هم .هر دو خیس عرق بودیم.
سینی را گذاشت روی میز عسلی:« بیا برات لقمه کره عسل گرفتم. چایی هم تازه دمه. هرچی داشتی که این وروجک خورد!»
پناه را آرام از بغلم گرفت و برد توی اتاق. چشمم دور خانه چرخید. همه جا بوی زندگی میداد!
#فرشتههایزمینی
#مهمانناخوانده
#مادریبدونسانسور
✍مهدیه صالحی
❌ لطفا کپی نکنید!
@pichakeghalam
سلام
اینجا کانال نوشتههای منه pichakeghalam@
خوشحال میشم کنارم باشید و هراز گاهی دل بدید به واژههایی که پیچ خوردن تو دل روزگارم...
ارادتمندتون مهدیه
@pichakeghalam
میتونید این دعوتنامه رو برای دوستداران قلم ارسال کنید
هدایت شده از قلم برمیدارم🖋️
بسم الله الرحمن الرحیم
کافی شاپ را قرق کن.
صدای زنگوله ی بالای در نگاهم را به سمت خود کشید. در آهسته باز شد. اول چادر مشکی برق زد و آمد تو.
بعد هلال روسری یشمی بین آن همه سیاهی سبز شد.
عینک آفتابی را از چشمش برداشت و دنبال من گشت.
دست بالا بردم و تکان دادم:« لیلا ....لیلا.»
ملایم مثل نسیم به سمت میز آمد .بعد از سلام آهسته گفت:«ما پول اجاره خونه نداریم.تو یه همچین جای گرونی قرار میذاری؟»
نمیدانست آن تیله های مشکی وقتی دودو میزند با قلب شاعر من چه کارها که نمیکند.
ولی قطعا میدانست که قاب سبز دور صورت مهتابیاش مرا دیوانه میکند.همیشه برای دلبری از من سبز میپوشید.
دست تکان داد جلوی صورتم:« کجایی؟ تو هپروتی؟»
چشم از صورتش برداشتم.دلم خواست بگویم:«این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست.»
اما گفتم:«بعد از یک ماه اومدی. باید یه همچین جایی قرار بذارم دیگه.»
عمیق نفس کشید.گیره روسری را سفت کرد:« بهادر من دیگه نمیتونم اینطوری ادامه بدم.این عجیبه که بخوام به جای شعر و شاعری به فکر زندگیمون باشی؟»
ساعت مچی را چرخاند و نگاه کرد:«من جایی کار دارم. بگو برنامه ت چیه؟»
پیشخدمت آمد.از پشتِ دستی که پارچهی قرمز ازش آویزان بود،مِنو را در آورد.
گفتم:«نیازی نیست.دوتا قهوه ترک لطفا»
نگاه لیلا به نگاهم گره خورد.سلیقه اش را میدانستم. یکطرف لبش به لبخند کش آمد.
سریع جمعش کرد.
دوباره به آن سیاهی هایی که زیر سایه ی مژه هاش بازی میکردند خیره شدم.:« ببین لیلا مجموعه اشعارم رو دادم به ناشر. از طرفی هم با دوتا نشریه قرارداد بستم که ستون شعر طنز رو پر کنم.»
اگر ناشر قبول میکرد و تازه کتاب در میآمد ازش ، میشد امیدوار بود. اما خودم هم میدانستم هیچ چیزی معلوم نیست.
صورتش کمی شل تر شد.
قهوه را تا زیر بینی باریک و خوشفرمش بالا برد.
صدای زنگوله دوباره در آمد.
ناخودآگاه نگاهم به طرف در رفت.
صداهای خندهاشان زودتر از خودشان آمد توی کافیشاپ .فضا را به سمت خود جذب کرد.
لیلا نگاه سرسری کرد و برگشت پی قهوه خوردن.
دقیقا میز پشتی لیلا نشستند.پسر و دختر بیست و پنج،شش ساله.
قهوه ش را تمام کرد:« خب برا خونه چیکار کردی؟
پول وام جور شد؟»
از کنار چادر لیلا معلوم بود.
دختره لبهاش را دوتای لبهای آدمیزاد کرده بود و قرمزیش میزد توی چشم.به لبهای لیلا نگاه کردم:« دنبالشم حالا.»
دوباره صدای خنده ی مستانه پیچید توی گوشم.
نگاهم را به زور توی صورت لیلا زندانی کردم:« نگفتی کجا کار داری؟»
نگاهم از دستم در رفت. لیلا ردش را گرفت.
برگشت و به مقصد لعنتی نگاه کرد.
سگرمههاش رفت توی هم:« اینجور جاها جای ما نیست. فاز شاعرای لاکچری میگیری همش»
تازه نرم شده بود.لعنت فرستادم به باعث و بانیش.
دختره بلند شد. جلوی مانتوی سفیدش باز شد. آن زیر نیمتنه پوشیده بود. روی نافش معلوم بود. نگین داشت انگار.
لیلا چادرش را باز کرد که روی سرش مرتب کند. تصویر روبرو لحظه ای سیاه شد.
نگاه کردم به صورت سرخش:« حالا چرا اینقدر زود میری.من دلم برات تنگ شده . برات شعر گفتم»
میدانستم شر و وِر میگویم.
گند زدم.
خیلی ناراحت شد:« دیگه میرم. کاری داشتی زنگ بزن خونه بابا اینا»
همانطور که آمد،برق زد و رفت.
نگذاشت حتی خداحافظی کنم.
توی دلم گفتم:«لعنت به نگاه های ممتد.
لعنت به مقصد های آلوده. »
حتی نکردم جلوی رفتنش را بگیرم.
دختر و پسر هم رفتند.
من ماندم و میز خالی .
پیشخدمت آمد:« ببخشید جناب،کافه برا ساعت ۴ رزرو شده»
وارفته نگاهش کردم:« این همه جای خالی.من باید پاشم؟»
پارچه قرمز روی دست را مرتب کرد:« تمام کافی شاپ قرق شده. برا درخواست ازدواج»
از کافیشاپ زدم بیرون.
توی دل گفتم:« حالا میفهمم که چرا پولدارها کافه را برای عشقشان قرق میکنند.»
زمزمه کردم:«یک عمر گریه کردم، ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشمِ گریان من بیفتد»
✍فاطمه.بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#همینطوری_مرگ_بر_اسرائیل😁
شروع رفاقت من با صاحب این عکس برمیگرده به چهار پنج سال پیش. همون موقع که برای بار اول کتاب «یادت باشد» رو خوندم. میدونم که من نه اولین نفرم، نه آخرین نفر که رفاقتم با حمیدآقا اینجوری پا گرفته.
امشب همینجور که داشتم میرفتم بخوابم توی ذهنم برنامههای فردا رو میچیدم. طبق معمول اول تاریخو چک کردم. چراغ ۴ اردیبهشت که روشن شد همهی وجودم پر کشید به گلزار شهدای قزوین! جایی که هرگز نرفتم و همیشه باهاش مأنوسم.
آقا حمید! تولدتون خیلی مبارک
یادم هست که توی رفاقت سنگ تموم گذاشتین.
یادم هست واسطهی دوستی صمیمانهی من و بانو ملاحسنی* شدین.
یادم هست که تو اوج ناامیدی، دونههای تسبیح به صد نرسیده خودتونو رسوندین.
یادم هست...
یادم هست!
*خانم ملاحسنی و برادرمحترمشون نویسندهی کتاب یادت باشد هستن.
@pichakeghalam
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرونترین بغل دنیا اینه نه اون که تو سلبریتی میگی!
پیچَکِقَلَمْ🍃
گرونترین بغل دنیا اینه نه اون که تو سلبریتی میگی!
ثانیهی سیزده به بعدِ این کلیپ
رزق امروز من بود
و یادآور خاطرهای نه چندان دور...
پیچَکِقَلَمْ🍃
ثانیهی سیزده به بعدِ این کلیپ رزق امروز من بود و یادآور خاطرهای نه چندان دور...
🖌آغوش
دفعهی اول نبود که این حرف را میزد. سری قبل، همین چند ماه پیش، شب عاشورا بود. نیمههای شب پای تلویزیون!
مهدی رسولی داشت پای تابوت شهید روضه میخواند. تابوت، توی دریای رزهای سرخ آرام گرفته بود. آن طرف قلب شکستهی یک مادر بود و کنارش چشمهای پر غرور و خستهی یک پدر. مادر استخوانهای کفنپوش را گرفته بود بغل. پدر نگاه میکرد و هزار هزار سال انتظار، بغض شده بود توی گلوش.
همهی حضار سینه زنان هق هق میکردند.
آمد نشست روی پاهام.صورتش را بوسیدم. چشمش به صفحهی السیدی بود. دستم را گرفت. بعد زل زد توی چشمهام و ته دلم را خواند:«مامان دلت میخواد منم اینطوری شهید شم؟»
صداش نمیلرزید. پر از شوق بود. پر از خواستن. دوباره رفت کنار تابوت و روضهی سر!
پیش خودم گفتم آخر بچهی شش هفت ساله چه میفهمد از شهادت؟! بغلش کردم.
قرار نبود امشب برویم. خبر نداشتیم اصلا! توی کانال ها میچرخیدم که مامان پیام داد. صفحهاش را که باز کردم دیدم پوستر تشییع شهید را فرستاده. نفهمیدم چطور خودم و بچه ها را حاضر کردم و رفتیم...
زینب با من بود و محمدحسین توی مردانه. یکی از شهدا بین ما بود و شهید دیگری آن طرف پرده. مردها سینه میزدند و زن ها کنار تابوت آهسته اشک میریختند. یکی گفت:« لطفا همه برید کنار تا خانوادهی شهدا راحت زیارت کنن»
صدای ضجه بلند شد. صدای چهل سال انتظار..
انگشتم هنوز روی تابوت بود. زینب داشت با خودکار چیزی روی تابوت مینوشت. یک دلم لابلای انگشتهای کوچک دخترم بود و یک دلم آن طرف پرده پیش چشمهای براق پسرم.
سنگدلانه ترین آرزوی مادرانه از چشمهام چکید.
آمدیم توی ماشین. کلاهش را درآورد و پرت کرد روی صندلی:« مامان میدونستی من خیلی دوست دارم شهید گمنام بشم؟!...»
✍مهدیهصالحی
#شهیدگمنام
#آرزوهایکودکانه
#آرزوهایمادرانه
#مردکوچکمن
#گرانترینآغوش
@pichakeghalam
این میز که رویش هفتسین چیده شده، میز مناسبت است! از همان موقع که اسباب کشی کردیم، دنجترین نقطهی خانه را به نامش زدیم.
محرمها رویش پارچه مشکی میاندازیم و ظرف خرما میگذاریم؛ نیمه شعبان ساتن سفید و سبز و ریسههای رنگی. عید نوروز هم هفتسین میچینیم روش.
چیزی که توی همهی روزهای سال، روی میز ثابت میماند قاب عکس او است.
اصلا انگار پایههای میز و پایهی شادی و غم ما همین چهارچوب چوبیاست که تصویر ناب مخملی را محکم در آغوش گرفته.
امشب، هی نگاه میکنم به جای خالیاش و بغض میکنم.
شب معامله بود امشب!
خاطره گرفتم، قاب عکس دادم!
امشب، توی خانه همهاش ذکر خیر او بود. خاطره شنیدیم،
خندیدیم،
گریه کردیم...
امشب توی خانه با تمام وجود حسش کردم.
او را لابهلای کلمات همرفیقش دیدم و شنیدم و در آغوش کشیدم.
میز مناسبتهام حالا، خیلی خالی شده؛
خانهام اما غرق در اسم و رسم و عطر اوست!
💔۱:۲۰
#دلتنگموباهیچکسممیلسخننیست
#همرفیق
#چشماتُشبیهشبمعراجکشیدن
@pichakeghalam
🦋❤️🦋❤️🦋❤️
💛🧕💛🧕💛
🦋❤️🦋❤️
💛🧕
❤️
#داستان_کوتاه
«ضیافت»
صدای ترمز سرویس مدرسه آمد. بعد دینگ دینگ زنگ در حیاط و پایین رفتن کابین آسانسور. نمِ دستهام را با پیشبند گرفتم و از کمر باز کردم. تا بالا آمدن آسانسور، توی آینه قدی راهرو، چند مدل لبخند زدم. جوری که نه خیلی خوشحال به نظر برسم نه ناراحت! در با قیژی باز شد. اول کتانیهای سفید ظاهر شد، بعد یک قامت کوچک صورتی پوش. موهایش از دور و بر مقنعهی کج ،بیرون زده بود. روی دو زانو نشستم و اشاره کردم بیاید بغلم:«سلاااام سارای مامان»
زیر لب جواب داد. بوسیدمش. بوی کوچه و مدرسه میداد. به ثانیه نکشیده تنش را از حصار دستهام بیرون کشید. نگاه اخمویش را از صورتم گرفت و رفت تو. یک بار دیگر لبخندم را چک کردم! تا میخواستم کوله پشتی را از پشتش جدا کنم پرتش کرد آن طرف. پالتو و مقنعه و جوراب هم هرکدام افتادند یک سمت. طبق معمول زد زیر گریه و پاهایش را کوبید زمین:«وای چقد گرمه...وای سرممممم...».
صورت گندمیاش را لمس کردم:«تو این سرما گرمته مامان؟»
با حرص بلوزش را هم درآورد. سعی کردم به ریختوپاشها نگاه نکنم. دست کشیدم روی موهایش:«مامانی برو دستاتو بشور ناهار خوشمزه داریم»
صدای گریه قطع شد ولی لبهای قلوهای، حالتش را حفظ کرد:«چی داریییم؟»
حواسم به لبخندم بود:«اگه گفتی؟؟»
حوصلهی حدس و گمان نداشت. داد کشید:«بگو چی داریم؟»
دندانهایم را روی هم فشار دادم. نباید میگذاشتم جنگ به پا شود. شانههایش را مالیدم:«سالاد الویه و سالاد ماکارونی»
دستها را به هم زد:«ماکارونی صدفی؟»
«اوهوووم»
چشمهاش برق زد. بدون حرف دوید طرف دستشویی. صدایش را انداخت توی سرش:«برام شورت و شلوار بیار.جیشی شد تو مدرسه»
کیف و لباسهای مدرسه را از کف زمین برداشتم، رفتم توی اتاق. لباس زیرهایش را نشسته بودم. شلوارک گشاد و زیرپوش رکابی را از کشو بیرون کشیدم و بردم پشت در دستشویی.
برگشتم آشپزخانه. خیره شدم به آن طرف پنجره. نور کمرنگ خورشید از روی برفهای کوچه سر میخورد و تا ته آشپزخانه میرسید. زیر درختها اندازهی یک دریاچهی کوچک آب جمع شده بود. لبخندم پهن شد. دوتا از بشقاب چینیهای طلایی را از کابینت درآوردم و با ظرفهای سالاد و باگت و نوشابه گذاشتم روی میز. فن دستشویی خاموش شد. انگار که تازه یادش آمده باشد برادری هم دارد، از همانجا با صدای خفه گفت:«علی کجاس مامان؟»
ته دلم ذوق کردم. گفتم:«لازم نیس یواش حرف بزنی، علی نیست!»
با پای خیس دوید توی آشپزخانه. رد پایش روی سرامیکها جا گذاشت. زبانم را زیر دندانهای نیش فشار دادم. خندید و مرواریدهایش ریخت بیرون:«آخ جوووون.کجاست؟»
دلم برای بوی بدن علی ضعف رفت. اولین بار بود نوزاد دوماههام را از خودم جدا کرده بودم.
نباید دلتنگیام را میفهمید. همهی وجودش شده بود نگاه و زوم کرده بود روی چشمهای من. چشمک زدم:«فرستادمش خونه مامان جون»
صندلیها را عقب کشیدم. نشستیم روبروی هم. برایش سالاد ماکارونی ریختم و ظرف سس را خالی کردم روش.
یک ساندویچ هم درست کردم و گذاشتم آن طرف بشقاب. عیشش کامل شده بود. نه از سردرد خبری بود، نه گرما،نه گریه! اولین گاز را که به ساندویچ زد شروع کرد:«ماماااااان»
چنگال زدم به مرغهای توی سالاد و گذاشتم دهنم.مثل خودش صدایم را کش دادم:«جاااانم»
«میشه من دیگه با سرویس نرم مدرسه؟»
نمیدانم لبخند روی لبم بود یا نه. گفتم:«پس چی کار کنیم؟»
با هیجان گفت:«خودت پیاده بیا دنبالم. هممممه دوستام ماماناشون پیاده میان دنبالشون»
بطری نوشابه را سرازیر کردم توی لیوانهای سبز و صورتی:«خب ما که خونمون نزدیک نیست به مدرسه»
براق شد توی صورتم:« تو همیشه بهونه میاری. اگه منو دوست داشتی میومدی»
از اینکه هر روز میآمد و دلیلهای رنگ و وارنگ میچید که ثابت کند دوستش ندارم، خسته بودم!
نباید به چشمهای معترضش نگاه میکردم. وگرنه باز زن خستهی درونم وحشی میشد. لیوان سبز را سر کشیدم و بین دو جرعه گفتم:«حالا غذاتو بخور بعدا حرف میزنیم»
به خودم قول داده بودم که امروز صبوری کنم. جلوی بلوزم خیس شد. حتما علی گرسنه بود. کاش بجای شیر خشک، شیر خودم را براش گذاشته بودم
زیر چشمی نگاهش کردم. سرش پایین بود و غذا را با سر و صدا میجوید. گفتم:«راستی میدونی فردا شب میخوایم بریم تولد؟»
مثل اینکه شوک الکتریکی بهش وصل کنند، از جا پرید. با دهن پر جیغ زد:«تولد عمه؟ آخ جوووون»
کف دوتا دستم را گرفتم روبروش. انگشتهایش را تاجایی که زورش میرسید کوبید به دستم. بلند خندیدیم و هورا کشیدیم. دوباره نشست روی صندلی:«مامااااان»
دلم علی را میخواست. گفتم:«جانم»
«میشه شما هم مثل مامان دوستم برا من هرروز جایزه بخری بیاری مدرسه؟»
کلافه بودم. از اینکه ضیافت دونفره هم نتوانسته راضیاش کند، میخواستم جیغ بکشم. آرام گفتم:« خبببب...منم خیلی وقتا برات جایزه میگیرم»
چرا بلد نبودم وعدهی دروغ بدهم؟!
اخم کرد:«نه،اون جایزه هاش هرروزه..تازه قشنگترم هست»
دلم میخواست کلهی مامان دوستش را که اصلا مطمئن نبودم وجود خارجی داشته باشد، بکَنم! گفتم:«چند روز دیگه تولدته، برات یه هدیهی خوشگل میگیرم»
صداش رفت بالا:« نمیگیری! تو هیچوقت مامان خوبی نیستی!»
بعد هم رفت توی اتاق و در را محکم بست! به صدفهای غرقِ سس و ساندویچ نیمخورده خیره شدم. سینهام درد میکرد. غذاها را برداشتم و رفتم توی اتاق. چمباتمه زده به تخت تکیه داده بود. رد نگاهش میرسید به رختخواب علی که آن طرف اتاق پهن بود. توی ذهنم فریاد زدم:«خدایاااا کی این پروژه تموم میشه؟».
بغض داشت خفهام میکرد. نشستم کنارش. رویش را برگرداند و داد زد:«برو بیرون. تو بدترین مامان دنیایی».
خدا میداند برای چندمین بار بود این جمله را میشنیدم. چرا عادت نمیکردم؟ با اینکه خودم را آماده کرده بودم ولی زهر کلامش تا ته جانم را سوزاند. نباید تسلیم میشدم. یک دست انداختم دور گردنش، آن یکی را زیر کمر قلاب کردم. مثل نوزاد گرفتمش توی بغل. چسباندمش به خودم. مثل اسبی چموش دست و پا میزد و جیغ میکشید. بخیههام درد گرفت. احساس کردم هرلحظه ممکن است شکمم باز شود و همهی وجودم بریزد بیرون. بغضم ترکید. گذاشتمش روی تخت و برگشتم توی هال. لباسم خیسِ خیس بود!
#مادریبدونسانسور
#نافرمانیمقابلهای
#شایدکمیهمدلی
✍مهدیه صالحی
@pichakeghalam
❤️
💛🧕
🦋❤️🦋❤️
💛🧕💛🧕💛
🦋❤️🦋❤️🦋❤️
سلام
اینجا کانال نوشتههای منه pichakeghalam@
خوشحال میشم کنارم باشید و هراز گاهی دل بدید به واژههایی که پیچ خوردن تو دل روزگارم...
ارادتمندتون مهدیه
@pichakeghalam
میتونید این دعوتنامه رو برای دوستداران قلم ارسال کنید
امروز خیلی دلم میخواست یه چیزایی بنویسم
از دلتنگی و بیتابی برای کسی که بانی شور نوشتن تو وجود منه..