افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
✅فقـــــط برای شنیـــــدن 💎با چشمان بسته بشنــوید 🕊🕊🕊🕊 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دل
شهیدان رو کجا مامیشناسیم
شهیدان رو شهــیدان میشناسن
سراپا شـوقن و مثل نسیمن
همیشه تازه مثل عطر یاسن
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍ #خاطرات
🍃در ایام #زلزله_رودبار که محمودرضا کودکى٩ ساله بود، پس از وقوع زلزله که سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت: مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم.
☘گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او #پول میگیریم، میبرى تحویل میدى.
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى #اضطرارى است و تاشب دیر میشود من میخواهم از #وسایل_خانه چیزى بدهم.
🌿وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم.
🍀بعد از چند سال متوجه شدیم #پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته وبه محل جمع آورى تحویل داده است.
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
.•°~♡#تلنگر
داشتم حساب و کتاب می کردم !
که مثلا از آن روزی که به سن تکلیف رسیده ام تا امروز !
... سالهایش را می شمارم !
اگر،اگر فقط روزی #یک_گناه انجام داده باشم !
- چه بر سر خودم آوردم؟! و حال با امید به کدام #کوله_بار ، باید راه آخرت در پیش گیرم؟!
چشم برهم زدنی #عمری آمد و رفت ! و چقدر #غافل بودم ،چقدر #نفهمیدم و چقدر #قدرنشناسم... #متاع_جوانی چقدر #مفت دارد از دست می رود ... و ما سرخوش از حوادث دنیا ، روزی متوجه خواهیم شد که دگر نه نایی برای حرکت و نه حالی برای خواندن خدا داریم ...
#خدایا_مرا_از_خودت_غافل_مکن
#عاشق_شویم
#عاشق_خدا
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✨ #ستارهها | خیلی دیره!
بالاسر مزار بعضی شهدا میایستاد و شروع میکرد به محاسبه سنشون. میگفت : اینا که میبینی همه نوزده بیست ساله بودن، اونوقت ماها ...
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#خاطره
حاج همت دفترچه کوچکی داشت🍃 که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود.
یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان #شهید🌹 او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.❤️
یکی، دو ماه قبل از شهادتش،
در اسلامآباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود🌷🌷 و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»😔❤️
🕊🕊🕊🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و پنجم:
"ماست درمانی"
با بُن های ناچیزی که داشتیم، گاهی چند نفر پولامونو رو هم میذاشتیم و یه قوطی شیر خشک میخریدیم. معمولاً چون معدۀ بچهها ضعیف بود و شیرخشک خیلی برای خوردن مناسب نبود و حتی بعضی وقتا شیرخشکای تاریخ مصرف گذشته برامون میآوردن، اومدیم با شیر خشک، ماست درست کردیم.
اوّل با استفاده از همون هیترهای قاچاقی آب رو میجوشوندیم و شیر خشک رو داخلش حل میکردیم و صبر می کردیم تا ولرم بشه بعد یه دونه قرص ویتامین سه داخلش مینداختیم و سرشو میپوشونیدم و چون ظرف نداشتیم این کارو تو لیوانای روحی انجام می دادیم. این ماست رو بیشتر برای درمان بیمارانی که مبتلا به اسهال میشدن استفاده میکردیم. واقعا اگه خدا بخاد عدو سبب خیر میشه. دشمن با آوردن شیرِخشکِ بچه و تاریخ مصرف گذشته میخواست ماها رو تحقیر کنه، ولی با کمک خدا و تدبیر بچه ها همین شیرخشک ها و تبدیلشون به ماست سبب نجات جان خیلی از بچه ها شد.
حال و روز ما در قرن بیستم و داروی ما برای جلوگیری از مرگ و میر بچهها بعلت اسهال، استفاده از ماست ساخته شده از شیرخشک و چای جوشانده با هیتر برقی و گاهی تفالۀ خشک شدۀ چای بود.
هر روز آشپزها تفاله باقی مانده در ته دیگِ چای رو به یه آسایشگاه میدادن و تفاله زیر آفتاب خشک میشد و بعنوان داروی ضد اسهال مورد استفاده قرار میگرفت.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و نود و ششم:
معراج و غدیر
یکی از زیباترین جلوه های اسارت اتحاد و همدلی بین بچه شیعهها و برادران اهل سنت و بحث و مناظرات دوستانه با هم بود. در آسایشگاه یکی، یکی از عزیزان اهل سنت به نام آقا معراج بود که خیلی علاقمند به کشف حقیقت و بحث در زمینۀ مسائل دینی و مذهبی بود.
یه روز اومد پیشم و گفت: دوست دارم در زمینه ولایت حضرت علی(علیه السلام) و دلایل شما در این زمینه برام حرف بزنی. من از واقعه غدیر شروع کردم و جملات حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله) در باره علی( علیه السلام) و جمله معروف «من کنت مولاه ،فهذا علی مولاه» رو داشتم توضیح میدادم که معراج گفت: ببین آقا رحمان پیش هر که میرم از غدیر شروع میکنه. من خیلی این چیزا رو نمیفهمم! با زبون ساده و خودمونی برام توضیح بده ببینم قضیه چه بوده؟ من گفتم بشرطی که ناراحت نشی میگم!
گفتم: من اگه بخام مفصل وارد این بحث بشم احتمال داره ناچار بشم چیزایی رو بگم که برای تو خوشایند نباشه.
گفت: عیبی نداره من دنبال حقیقت هستم. چند جلسه با هم نشستیم و در باره مسئلۀ ولایت و دلایل مختلفی که به ذهنم میرسید براش توضیح دادم. سؤالاتی داشت که در حد توانم پاسخ میدادم و اونم بدون تعصب گوش می کرد. من در صدد شیعه کردنش نبودم. انتخاب مذهب باید آگاهانه و در پی تحول درونی باشه. چون خودش علاقه نشون داده بود احساس میکردم وظیفه دارم اطلاعاتم رو هر چند ناقص در اختیارش بزارم.
این بحثای دوستانه مدتی ادامه داشت تا اینکه معراج و چند نفرِ دیگه رو بردن آسایشگاه دیگه و بحثای ما قطع شد، امّا یه چیز برای من و او موند و اون این که میشود بدون تعصب و توهین حتی اعتقادات همدیگه رو به چالش کشید؛ فقط شرطش اینه که جویای حقیقت باشیم نه در قید تعصب.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
به مشهد که رسیدند اربعین بود. آن روز تنهایی رفت حرم. روبهروی گنبد طلای امامرضا ایستاد و زیارتنامه خواند.
هوا خیلی سرد بود. دانههای ریز برف آرامآرام روی شانههایش مینشست، اما روحالله بیاعتنا به سردی هوا، مشغول دعاخواندن بود. زیارتنامهاش که تمام شد، نگاه خیسش را به بارگاه طلای امامرضا دوخت و گفت: «امامرضا، دلم خیلی برات تنگ شده بود. آقا ببین این بار چهجوری اومدم پیشت. لباس سربازی امامزمان تنمه. پاسدار شدم آقا. میدونم که برای پوشیدن این لباس مقدس هم مدیون شمام.»
روحالله زیر لب با امامرضا حرف میزد و آرامآرام اشک میریخت. در بین دعاهایش برای ازدواجش هم دعا کرد. دستانش را کمی رو به حرم بالا آورد و گفت: «یا امامرضا، خودت یه همسر خوب قسمتم کن. کسی که تو راهی که هستم، کمکم کنه. همراهم باشه برای سربازی امامزمان. امامرضا، خودت جورش کن.»
برشی از کتاب #دلتنگ_نباش ........
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حالم شبیه رزمندهِ ی
جامانده از یک گردانِ #شهید است ...
دقیقا همان قدر دل شکسته
دقیقا همان قدر تنها !
#خداحافظ_رفیق
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊