eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام رضا علیه السلام: هيچ يك از شيعيان على نيست كه روز مرتكب عمل زشتى يا گناهى شود ، مگر آن كه شب اندوهى به او رسد كه آن گناه را فرو ريزد ؛ پس ، چگونه قلم براى نوشتن گناهان چنين كسى به كار افتد؟! 📚‌بحار الانوار 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔴 اگر شما کم رنگ شد سر مزار من نیایید ‼️ 👈شهید مدافع حرم «مجتبی بابایی‌زاده»: چه زیباست سیاهی چادر شما، نمی‌دانم این چه حسی بود که چادر شما به من می‌داد اما می‌دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می‌گرفتم. 🌹 باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.✨ امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود☝️ و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمی‌دارم به ملاقات من سر مزار بیایید. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍️ به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
45.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پاسداری که عشق شهادت دردل داشت و همواره افسوس جاماندن از قافله شهدا را می خورد و با یاد یاران سفر کرده‌اش زندگی می‌کرد. دل هایمان رالحظه ای به یادش صیقل دهیم التماس دعا✋ قسمت سوم https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
1_3645612.mp3
7.95M
روایتگری شهدایی قسمت726 خاطره بسیارشنیدنی و از خدمت سربازی شهید دلاور مدافع حرم ... 🌹 🌹 ☺️👌 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🕊 در سال ۱۳۳۱ در روستای نرکوو، از توابع شهرستان دیّر، به دنیا آمد. فرزند هفتم خانواده بود و تولدش باعث خیر و برکت بود. به علت وضعیت نامطلوب اقتصادی به دیّر مهاجرت کردند. شهید از همان کودکی دارای هوش سرشاری بود، به قرآن علاقه داشت. بزرگتر که شد در کنار قرآن، بع کتاب های مذهبی و اخلاقی نیز علاقمند گردید. به انجام به صله ی رحم رحم معتقد بود و پیشگام رفت و آمد با نزدیکان بود. نمازهایش را در اول به جا می آورد و اهل دعا و زیارت بود و در مراسمات مذهبی شرکت فعال داشت. اهل کار و تلاش بود و به مدت ۶ سال با برادرش در کشتی کار کرد. با اوج گیری انقلاب اسلامی در ایرانشهر کار می کرد و در راهپیمایی ها نیز شرکت فعال داشت و بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و بازگشت امام خمینی (ره) به میهن اسلامی، از خوشحالی در پوست نمی گنجید و می گفت هر طور شده باید به زیارت امام بروم و بالاخره موفق شد به دیدار و ملاقات امام خمینی (ره) برود. سپس به دیّر بازگشت و بعد از مدتی به شیراز رفت و در مسافرخانه ایران زمین مشغول به کار شد. با شروع جنگ تحمیلی، مشتاق حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل بود که دوره آموزش نظامی را در شیراز گذراند و بعد از آن به جبهه رفت. در نوبت اول به همراه برادرش حاج مالک با هم به جبهه رفتند و در مرحله دوم از طریق شیراز به جبهه اعزام شد. مرحله سوم نیز از دیّر اعزام شد که به کردستان رفت و سرانجام در چهارمین مرحله اعزام به جبهه در عملیات خیبر در منطقه طلائیه در تاریخ ۱۲/۱۲/۱۳۶۲ به شهادت رسید و بدن مطهرش به مدت ۱۱ سال در خاک خونین خوزستان ماند تا سرانجام در تاریخ ۱۲/۸/۱۳۷۳، چند مدت پس از درگذشت مادر چشم انتظارش، بر دستان مردم شهید پرور شهر دیّر تشییع شد و در جنت الشهداء در کنار دیگر شهدا به خاک سپرده شد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊#شهیدسالم_فولادی در سال ۱۳۳۱ در روستای نرکوو، از توابع شهرستان دیّر، به دنیا آمد. فرزند هفتم خانوا
بسم الله الرحمن الرحیم حمد و سپاس بر قادر متعال و سلام و صلوات بر حضرت ختمی مرتبت و اصحابه اجمعین درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی حامی مستضعفان و درود بر شهدای عالیقدر از صدر اسلام تا جبهه بیت المقدس و سلام بر رزمندگان عزیز حق علیه باطل. و اما بعد، اینجانب سالم فولادی فرزند حسن عضو بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بندر دیر، به خواست خدا عازم جبهه نبرد حق علیه باطل و کفر بوده و با تمام قدرت در برابر صدامیان از خدا بی خبر که همانا دشمن خدا و رسول و مسلمین هستند تا آخرین قطره ی خونم به حرب خواهم پرداخت تا به لطف خدا به فیض شهادت نائل گردم. از والده ام که برایم پدر و مادر بوده استدعای عفو داشته و انتظار دارم لیلا وار عمل نمایید و از برادرانم خواستارم که همواره جویای حق و حقیقت بوده و هرگاه و هر جا شخصی بر خلاف قرآن و اسلام به میان آمد با شدت مبارزه کرده و امر به معروف و نهی از منکر نمایند و لو به قیمت جانشان تمام شود و از خواهرانم تمنا دارم راهی جز رضای خدا نجویند و در حدود مقدور زینب وار خدمت به اسلام نمایند. از همه برادران و خواهران حزب الهی استدعا دارم شب و روز دعا به جان مقدس امام امت را فراموش نفرمایند. در خاتمه وصیت می نمایم در صورت درک فیض شهادت مرا در آرامگاه امامزاده ابوالقاسم کنار برادران شهید دفن نمایند. و السلام علی عبادالله الصالحین سالم فولادی ۳۱/۳/۶۱ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ جَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلَى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلَى أَصْنَامٍ لَهُمْ قَالُوا يَا مُوسَى اجْعَلْ لَنَا إِلَهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ قَالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ و فرزندان اسرائيل را از دريا گذرانديم تا به قومى رسيدند كه بر [پرستش] بتهاى خويش همت مى‏ گماشتند گفتند اى موسى همان گونه كه براى آنان خدايانى است براى ما [نيز] خدايى قرار ده گفت راستى شما نادانى مى ‏كنيد. (اعراف ، ۱۱۸) https://eitaa.com/piyroo
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
یک زیارت عاشورا،به نیابت ازیک شهید امروز به نیابت از 🌷 ♦️به نیت تعجیل در امر فرج ♦️سلامتی رهبرمون ♦️عاقبت بخیری همه ما ♦️وسلامتی همه عزیزان ودفع بیماری کرونا https://eitaa.com/piyroo
دریغ مکن منحنی زیبای لبخندت را🌿 همان قوسِ زیبایی✨ که آفتاب را دلگرم می کند هر صبح دوباره بتابد...😍 🌹 https://eitaa.com/piyroo
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد و بہ‌انتهاے افق اشاره ڪرد و گُـفت:↓ بسیجے آنجا انتهاے افق است.. من و تو باید پرچم خود را در آنجا در انتهاے افق برافرازیم..🍃 هر وقت پرچم را آنجا زدے زمین آن وقت بگیر و راحت بخواب ولے تا آن وقت نہ..!✌️🏻💙 https://eitaa.com/piyroo
♥🍃 🍃 . | | . . سید صیاد بہ مرخصے آمده بود. اما اینبار سالم نبود. شیمیایے شده بود و تمام دست ‌ها و پاهایش سوختہ و زخمے شده بود. . نمےدانمـ ڪدامـ عملیاتــ بود اما ما بدونـ توجہ بہ وضعیت او، و از آنجایے ڪہ هنوز ڪسےاز وضعیت او خبر نداشتـ بہ خواستگارے خانم معین رفتیم و وقتے برگشتیم و بہ صیاد گفتم: خیلےعصبے شد.مےگفت چرا رفتید؟اگر هم‌ رفتہ‌اید چرا از وضعیتمـ برایش نگفتید. من خودم همہ‌چیز را خواهم گفت. هرچہ اصرار ڪردیمـ ڪہ فعلا دست نگهدار نشد. بلند شد و رفت بیرون.بعدها خانمش تعریف ڪرد ڪہ ساعت ها دم در ایستاده بود و خجالت مےکشید ڪہ در بزند و داخل شود. اما بالاخره داخل‌خانہ شده بود و جورابش را درآورده بود با تعجب پرسیدم: . +چرا جوراب هایتان را در مےاورید؟ . _گفت:مے خواهم وضعیت جسمے مرا ببینید،ببینید ڪہ دست و پاے من سالم نیستند. اگر باز هم علاقہ داشتید با من ازدواج ڪنید. . +من شما را نہ بخاطر جسمتان ڪہ بہ خاطر درک و فهمتان انتخاب مےڪنم. . . و جواب «بلہ» را همان روز بہ پسرم داده بود. . . {شهید سید صیادالہ موسوے} https://eitaa.com/piyroo