eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
♥🍃 🍃 . | | . . سید صیاد بہ مرخصے آمده بود. اما اینبار سالم نبود. شیمیایے شده بود و تمام دست ‌ها و پاهایش سوختہ و زخمے شده بود. . نمےدانمـ ڪدامـ عملیاتــ بود اما ما بدونـ توجہ بہ وضعیت او، و از آنجایے ڪہ هنوز ڪسےاز وضعیت او خبر نداشتـ بہ خواستگارے خانم معین رفتیم و وقتے برگشتیم و بہ صیاد گفتم: خیلےعصبے شد.مےگفت چرا رفتید؟اگر هم‌ رفتہ‌اید چرا از وضعیتمـ برایش نگفتید. من خودم همہ‌چیز را خواهم گفت. هرچہ اصرار ڪردیمـ ڪہ فعلا دست نگهدار نشد. بلند شد و رفت بیرون.بعدها خانمش تعریف ڪرد ڪہ ساعت ها دم در ایستاده بود و خجالت مےکشید ڪہ در بزند و داخل شود. اما بالاخره داخل‌خانہ شده بود و جورابش را درآورده بود با تعجب پرسیدم: . +چرا جوراب هایتان را در مےاورید؟ . _گفت:مے خواهم وضعیت جسمے مرا ببینید،ببینید ڪہ دست و پاے من سالم نیستند. اگر باز هم علاقہ داشتید با من ازدواج ڪنید. . +من شما را نہ بخاطر جسمتان ڪہ بہ خاطر درک و فهمتان انتخاب مےڪنم. . . و جواب «بلہ» را همان روز بہ پسرم داده بود. . . {شهید سید صیادالہ موسوے} https://eitaa.com/piyroo
🌷 ✍همیشه چهره ی خندان و شادابی داشت و پر جنب و جوش بود.همراه آراستگی ظاهر و رفتار های معقول و مودبانه،بسیار وقت شناس بود.وقتی با کسی قرار ملاقات داشت، سروقت می رفت و او را معطل نمی کرد.اگر قول می داد کاری را انجام دهد،امکان نداشت زیر قولش بزند. وقتی کاری را به او می سپردند، با اینکه فرصت کافی داشت،بلافاصله مشغول آن می شد.میگفت:کار را نباید معطل گذاشت ؛ممکن است بعدا فرصت پیش نیاید.تکالیف درسی اش را پاکیزه و منظم می نوشت.برای همین سر درس ریاضی،مدام معلم از او می خواست برود پای تخته و تمرین ها را حل کند. روز ششم بهمن سال 1360گروهک های معاند انقلاب اسلامی با اشغال شهر آمل با نیرو های بسیجی و مردمی درگیر شده بودند. ان روز درست مصادف با مراسم عقذ خواهرش بود.شب تا صبح درگیری شدیدی بین اعضای ملحد اتحادیه ی کمونیست های ایران و نیرو های مسلح شهر به خصوص سپاه پاسداران اتفاق افتاده بود. مدارس تعطیل شده بود و سیده طاهره با جمع آوری دارو، رساندن نان به مدافعان شهر و...در کمک به بسیجیان و پاسداران تلاش می کرد.سرانجام اودر غروب روز ششم بهمن سال 1360در سن چهارده سالگی،در حال کمک به نیرو های مدافع شهردر اثر اصابت دو گلوله به گردن و قلبش به فیض شهادت نایل آمد... https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🌸تواضع فروتنی شـــــهدا 🕊🌺 🌸آنقدر کم توقع و مظلوم بود که حتی روی صندلی هم نمینشست، صبح ها با سرویس لشکر می رفتیم ؛ محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود .😊 🍃همیشه حواسش جمـــــع بود وقتی که همه صندلی ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پـــــله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه . رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته ❗️ 🌸می گفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم، محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش😊 🍃تا رسیدن به پادگان با و خوش اخلاقی صحبت میکرد ؛ با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد ☝️ 💠 قال صلى الله عليه و آله : اَلنِّيَّةُ الحَسَنَةُ تُدخِلُ صاحِبَهَا الجَنَّةَ نيت خوب صاحب خويش را به بهشت مى برد.❤️ # نهج_الفصاحه ،ص143 ،ح3163 https://eitaa.com/piyroo
روی دست ما زده بود متوسلیان می گفت: من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم☹️ اما روی دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچک🎞 برچسب دار حضرت امام را توی جیب گذاشته بود هر چند لحظه ای یک بار کاغذ📄 پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب در کف دستش مخفی کرده بود👀 به طرف مأموران پلیس سعودی👮♀ می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکس امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگ مأموران پلیس سعودی می چسباند.😐😂 پلیس هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بود دائم به آنها چشم غرّه می رفتند😤، در آن رو حدود ۵۶ نفر از مأموران قلدر سعودی ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر حضرت امام مفتخر شدند.🙂✌️ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن. "شهید محمد حسین یوسف الهی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍رهبر انقلاب: ما از قبیل شهید حججی کم نداریم. همه ببینند و تسلیم این حقیقت شریف بشوند که این انگیزه‌ی انقلابی روز به روز در جوان‌ها افزایش پیدا میکند. ۹۶/۶/۳۰ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹🌹🌹شهید «محمدسعید یزدانیان»: خواهرانم! اولین توصیه­‌ من حجاب توست. برای این‌که خون من و امثال من باعث شده که شما آزادانه در خیابان­‌ها قدم بزنید؛ بدون این‌که کسی مزاحم­‌تان شود. خواهرم! توصیه من تنها به شما نیست؛ بلکه به تمام زنان و دختران وطنم است. اصل مطلب این است که حداقل سعی کنید خون­‌های ما که به خاطر شما ریخته شده، پایمال نشود. https://eitaa.com/piyroo
در سالروز رحلت عالم وارسته آیت الله سیدجواد خامنه ای، پدر بزرگوار رهبر معظم انقلاب، 🔰مختصری از شرح حال ایشان: سید جواد خامنه‌ای ۱۶ آذر ۱۲۷۴ش در نجف متولد شد و در کودکی همراه خانواده‌اش به تبریز آمد. علوم مقدماتی را در مدارس تبریز خواند. در مشهد از آقا حسین قمی، میرزا محمد آقازاده خراسانی (کفائی)، میرزا مهدی اصفهانی و فاضل خراسانی فقه و اصول آموخت. و در فلسفه نیز نزد آقا بزرگ حکیم شهیدی و شیخ اسدالله یزدی شاگردی کرد. وی در نجف نزد میرزا محمد حسین نائینی، سید ابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاء الدین عراقی شاگردی کرد و از آنان اجازه اجتهاد گرفت. پس از تحصیلات در نجف و کسب اجتهاد به ایران بازگشته و راهی مشهد شد و ضمن تدریس، امامت مسجد صدیقی‌های بازار مشهد (مسجد آذربایجانی‌ها) را عهده‌دار گردید او همچنین از امامان جماعت مسجد جامع گوهرشاد نیز بود. ایشان فردی پرهیزگار و بی‌توجه به امور دنیوی بود و زندگی زاهدانه‌ای داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران با آنکه فرزندانش به مقامات عالی سیاسی و اجرایی رسیدند، همچنان به زندگی زاهدانه خود ادامه داد و به دلیل بهره‌مندی از کمالات انسانی همواره مورد وثوق مردم بود. او در 15 تیر ۱۳۶۵ درگذشت. آیت الله شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعهٔ مشهد، بر او نماز گزارد و در رواق توحیدخانه، پشت ضریح امام رضا(ع) جنب دارالفیض به خاک سپرده شد. امام خمینی (ره) در پیام تسلیتی به آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت درگذشت پدرش، آیت الله سید جواد خامنه‌ای را عالمی باتقوا و متعهد برشمرد. https://eitaa.com/piyoo
اطلاع نگاشت تصویری از زندگی آیت الله سیدجواد خامنه‌ای https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
پیام تسلیت امام خمینی در وفات حضرت آيت الله سيد جواد خامنه اي؛ پدر گرامي رهبر معظم انقلاب بسمه تعالی جناب حجت الاسلام آقای حاج سید علی خامنه ای رئیس محترم جمهور دامت افاضاته رحلت والد معظم جناب عالی که عمری با علم و تعهد و تقوا بسر بردند، موجب تأسف گردید. این مصیبت را به جناب عالی و اخوان محترم و خاندان جلیل تسلیت گفته، سلامت و موفقیت آن جناب را از خدای تعالی مسألت دارم. والسلام علیکم و رحمةالله 📚صحیفه نور، جلد 20، صفحه 9 📆مورخ:1365/04/15 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اطلاع نگاشت ویدئویی از زندگی آیت الله سیدجواد خامنه‌ای ایشان در ۱۵ تیر ۱۳۶۵ درگذشت. شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعهٔ مشهد، بر او نماز گزارد و در رواق پشت ضریح علی بن موسی الرضا، جنب دارالفیض به خاک سپرده شد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
فرزند حیدر درسال 1343 در یک خانواده کشاورز دیده به جهان گشود.پس از رسیدن به سن شش سالگی راهی دبستان شد و در دبستان شهید مقصودی دوره ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند.از آن پس شهید محبوبی به کار کشاورزی و کار با ماشین آلات کشاورزی پرداخت و در همه حال کمک حال خانواده خود بود.او در سال1362جهت گذراندن خدمت سربازی وارد سپاه شد و پس از فراگیری فنون نظامی به کردستان اعزام شد و بمدت20ماه در نواحی دیوان دره به نبرد با تجزیه طلبان کرد پرداخت.در این اوقات منافقین و گروههای منحرف به همراه فریب خوردگان تجزیه طلب کرد این منطقه از میهن اسلامی را به آشوب کشانده و قصد داشتند با تجزیه کردستان زمینه از بین رفتن نظام جمهوری اسلامی و از بین بردن دولت مرکزی اسلامی را فراهم آوردند و با وجود سرکوبی آنان بقایای آنها هر روز در گوشه ای از این منطقه ناامنی ایجاد می کردند.شهید حسن محبوبی در مدت خدمت در کردستان در عملیاتهای مختلف پاکسازی این نواحی شرکت فعال داشت.به گواهی دوستانش او پاسداری دلیر و مقاوم و مخلص و سربازی فداکار در طول مدت خدمت بود.نظم و انضباط و اطاعت کامل از دستورات فرماندهان و رعایت کامل قوانین نظامی٬دقت در انجام ماموریتهایی که به او محول میشد از خصوصیات بارز شهید حسن محبوبی بود.  سرانجام پس از آن همه ایثارگری و مقاومت در برابر مشکلات رزم در صحنه پیکار حق بر باطل در تاریخ 1363/9/14 در محور دیوان دره هدف گلوله مستقیم مزدوران سرسپرده آمریکا و عمالش قرار گرفت و در خطه خونرنگ و مظلوم کردستان به شهادت رسید.او در کردستان مظلومانه به شهادت رسید.و اکنون این ماییم که فردا در پیشگاه حضرت حق در برابر این همه فداکاری و از جان گذشتگی شهدا باید جوابگو باشیم که آیا در حفظ دستاوردهای خون این عزیزان به وظیفه خود عمل کرده ایم؟خداوند متعال به همه ما توفیق عنایت فرماید به گونه ای عمل نماییم که فردای قیامت در برابر شهدای انقلاب اسلامی روسفید باشیم.دلاور شهید حسن محبوبی اخلاقی به سر حد کمال داشت و در برخورد با دوستان و آشنایان و سایر مردم رویی گشاده داشت و نهایت ادب و احترام را می نمود.امید است شیوه و روش زندگی و برخورد این عزیزان الگویی باشد تا مهربانی ها را افزایش و کینه ها را از سینه ها و قلبها بزداییم و همه با هم در نبرد با دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی بکوشیم. 💠« قسمتهایی از وصیتنامه شهید حسن محبوبی » امروز تمام کفر جهانی بر علیه اسلام برخواسته اند.اکنون اسلام نیاز به آبیاری دارد و تنها با خون ما جوانان به ثمر خواهد رسید.از شما برادران عزیز می خواهم که این انقلاب را یاری کنید.ای ملت مسلمانان امام را تنها نگذارید و روحانیت اصیل را که سرمنشا‍‍‍‍ٰ‌ء تمام کارهای ما می باشند از خود جدا نسازید و از جوانان منحرف می خواهم که به دامان اسلام بیایند اگر می خواهند خوشبخت شوند.اینک که به یاری خدا به جبهه آمدم نه برای انتقام بلکه بمنظور احیای دینم و تداوم انقلابم و امنیت میهنم پای در پوتین می کنم و خدا را به یاری می طلبم و از او می خواهم که مرا هدایت کند.من راهم را شناختم و دنبالش رفتم و خوشحالم٬من امروز احساس می کنم که دوباره جریان کربلا تکرار شده و حسین زمان، خمینی روح الله"  هل من ناصر ینصرنی"را فریاد می زند آیا می شود جواب فرزند زهرا را نداد.پدر و مادرم خدا را شکر کنید که ثمره زندگیتان در راه حق شهید شد نه در راههای ضلالت و گمراهی. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷هزارتا صلوات نذر کرده بودم شما راببینم ۲۴ساله توخواب توبیداری، شاید بیش از ۱۰دفتر صد برگ که حسرت دیدن بابامه نوشتم،....💔 ولی امروز تمام دلتنگی ۲۴سالم تموم شد.... 📹 فیلم بوسه رهبر انقلاب بر لباس یکی از شهدا به درخواست دختر شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
❓آیا برای حل معضل بدحجابی فقط باید دخترانمان را باحجب و حیا بار بیاریم؟ ❌متاسفانه اکثر خانواده ها فقط روی دخترانشون حساسیت نشون میدن و پسرهاشون رو آزاد میذارن درسته که دخترها به مراقبت و حساسیت بیشتری احتیاج دارن ولی این مسئله نباید سبب غفلت نسبت به پسرانمون بشه چون همین پسر هست که بزرگ میشه و تشکیل خانواده میده و اگر اعتقاداتش سست باشه با بدحجابی همسرش کنار میاد ✳️راهکارهایی برای تربیت پسران باغیرت: 1⃣مراقب نوع پوشش و رفتارهای خصوصی خود با همسرتان باشید! بهتر است از حدود ۲سالگی در نوع پوشش خود در خانه دقت کنید. مادران بهتر است لباس های خیلی باز استفاده نکنند، درست است که کودک دو ساله متوجه تفاوت های جنسیتی نمی شود اما باید پوشیده بودن را به عنوان یک ارزش درک کند 2⃣پدرها در تربیت پسر با غیرت، مسئول ترند! غیرت از جمله صفات مردانه محسوب می شود، لذا ارتباط های بیشتر پدر با پسر سبب می شود ناخودآگاه پسر صفات مردانه را از پدر یاد بگیرد. از حدود ۳ سالگی خوب است که پدر متولی بیشتر امور فرزند پسر باشد، از آن جمله حمام کردن کودک است که باید بر عهده پدر باشد تا پسر حتی در مواردی از مادر خود شرم داشته باشد.
بسیار خوش‌اخلاق و خوش‌خنده بود. اصلاً خنده از لبانش کنار نمی‌رفت.😊 مردی بسیار اجتماعی بود و چون در طبیعت بزرگ شده بود، همیشه عاشق بودن در طبیعت بود. بارها به او گفتم که برای زندگی از لواسان به تهران برویم اما می‌گفت آیا دلت می‌آید که باغ و گل ودرخت را رها کنیم و در دود و دم تهران زندگی کنیم⁉️ همیشه سرگرم کاری بود. هیچ‌گاه نشد که شهید را تنها و بدون کاری به حال خود ببینم☝️. حتی زمانی که میهمانی می‌رفتیم و هیچ کاری نداشتیم، خود را با بچه‌ها سرگرم می‌کرد، برایشان کتاب یا شعر یا قرآن می‌خواند و به آنها هدایایی می‌داد تا تشویق شوند و به کتابخوانی و قرائت قرآن علاقه‌مند گردند😍. شهید به زیردستان خود و سربازانش بسیار احترام می‌گذاشت و تا آنجایی که می‌توانست به آنها کمک می‌کرد. هرگز به خاطر اینکه فرمانده بود از کمک به سربازان دریغ نکرد.👌 بسیار متواضع و فروتن بود؛ به‌نحوی که همسایه‌ها بعد از شهادتش متوجه شدند که کمال چه شغلی داشته و به عنوان یک فرمانده چقدر به مردم و میهن خدمت کرده است.💔 🌹شهید مدافع حرم کمال شیرخانی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍️ در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo