@cinava_ir-abbasi(4).mp3
5.86M
مداحی زیبا (زمینه دلنشین)
آب به لبهای تو رو زده
موج به پای تو زانو زده
عباسی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_5927153077202192641.mp3
3.91M
[🎙 #حـاجمرتضی_حیـدرۍ ]
🔊| اۍ شمع حـرم خانه قربانین اولوم عباس..!
#ترکی 👌👌👌
#اݪسݪامعݪیڪیاباباݪحوائج♥️
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدامیرطحان_نژاد
امير در خانواده مذهبي و از طبقه متوسط در سال 1340 بدنيا آمد. از همان كودكي علاقه زيادي به آموزش قرآن و رفتن به مساجد و نمازهاي جماعت داشت و در تمام دوران ابتدايي و متوسطه در زمره شاگردان ممتاز بشمار ميرفت و پس از اتمام سال چهارم رياضي فيزيك توانست در رشته الكترونيك دانشگاه شيراز قبول شود. با شروع جنگ تحميلي امير بيشتر اوقاتش در مساجد به آموزش نظامي و عمليات رزمي و تشكل بچهها ميگذشت. امير آرپي چي زن بود و در يكي از اين روزها كه تجاوز عراقيها شدت پيدا كرده بود در تاريخ 59/8/15 پنجشنبه صبح در جبهه ذوالفقاري به شهادت رسيد و سرانجام در تاريخ 59/9/16 به اهواز انتقال داده شد و در شهيدآباد به خاك سپرده شد.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدامیرطحان_نژاد امير در خانواده مذهبي و از طبقه متوسط در سال 1340 بدنيا آمد. از همان كودكي علاقه
#وصیتنامه_شهیدامیرطحان_نژاد
بنام خدای قادروتوانا وحیات ده و حیات گیر
خدمت پدر و مادرعزیزم
سلام.امیدوارم که حالتان خوب باشد.اگر ازحال من بخواهید به یاری خداوند خوب و سرحال هستم. الان که این نامه را می نویسم در آبادان هستم وهنوز به خونین شهر اعزام نشده ایم.از شما می خواهم برای اینکه از شما اجازه نگرفته ام مرا ببخشید وراضی باشید.
مادرعزیز می دانم که دلت فکر است ولی تو می دانی که من امانتی بیشتر در دست تو وپدرم نبوده ام وباید مانند زینب علیهاالسلام شیرزن باشی ودر برابر ناملایمات زندگی استوار وپابرجا.مادرعزیزم عراق که از خود استقلالی ندارد یک دست نشانده است تو باید فرزندان دیگرت را هم فدا کنی و ان شاا...در مقابل آمریکا خودت سلاح برداری و از اسلام و مسلمین ومستضعفین دفاع کنی.
مادرعزیزم فرمانده ی ما حرف جالبی زد که من هم تصدیق می کنم؛اوگفت یا جنازه ی مرا باید به خانه ببرند یا پیروزی را.که امیدوارم بادست پر به خانه برگردم یااین که شهادت نصیبم شود.
خوب حالا بیاییم سراغ خواهرم؛برای تو سخنرانی کردن و ازشهادت صحبت کردن تکرار کردن است.چون تو از من در این جور مسائل داناتر وفاضل تری؛ولی به تو می گویم دشمن ترسو ؛بزدل وکم نیرو است وبه امید خدا همین روزها به تو پیام می دهم که بیایی کنار قبر سرورشهیدان حسین ابن علی<ع> نماز جماعت بخوانیم و زیارت کنیم.
به همه سلام برسانید و از طرف من از هر که تا حال از من ناراحت شده است عذر بخواهید.به مسجد صاحب الزمان 30 تومان بدهکار هستم بپردازید.
خداوند شهادت را نصیب همه کند.
والسلام. امیر 7/8/1359 - ساعت 55/16
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#شهیدحسین_ایدون
در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود.در6سالگی راهی مدرسه می شود وتحصیلاتش در مقطع دوم راهنمایی به خاطر حضور در جبهه متوقف می ماند.
ایشان شب ها درمساجد محل نگهبانی می داد ویکبار حین نگهبانی درچاهی می افتد وپایش می شکند.
قبل ازعازم به جبهه به دزفول میرود و درکار بنایی به شوهرخواهرخود کمک می کند ودستمزد خود را برای مادرش هدیه می خرد.
هنوز15سال این شهید بزرگوار تمام نشده بود که عازم جبهه ی کردستان می شود وبرای مدتی به اهوازمی آید وبا اصرارخانواده نزد مادرش در اراک می رود.در آنجا به مادر اصرار می کند که اجازه بدهد وی عازم جبهه شود ومی گوید اگر اجازه ندهی در هنگام خواب ازشما امضا می گیرم.سرانجام مادر بزرگوار این شهید علی رغم دلبستگی شدید اجازه ی اعزام وی را می دهد.
یک ماه بعد درعملیات رمضان به درجه ی رفیع شهادت می رسد ولی پیکر مطهرش پیدا نمی شود وفقط لباس ها وساعت حسین رابه دست مادرش می رسانندواین مادرعزیزبا یادحسین وتنها یادگاری هایش؛ بعد ازهشت سال انتظار به جوار رحمت پروردگار ودیدارفرزندش می شتابد و پدر داغدارش همچنان چشم انتظار می ماند.یک سال بعد از ارتحال پدر,پیکرمطهرحسین ایدون پیدا می شود و پیکر پاک این نوجوان 15 ساله در کنارشهدای اهواز دفن می شود.روحش شاد وراهش پر رهرو باد.
و حسین جان چقدرهمانند امامت غریبی...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
زندگینامه #شهیداحمدمشک از زبان برادرش
احمد مشک فرزند هادی
احمد پنجمین فرزند خانواده بود، فرزندان خانواده سه دختر و سه پسر بودند . در دوران انقلاب بسیار فعالیت داشت . با شروع انقلاب در مغازه ها و مساجد در زمانهای خاصی که دیده نشود اعلامیه توزیع می کرد.دو یا سه نوبت سربازان او را دنبال کردند و او موفق به فرار شد ، در راهپیمائی ها و تظاهرات دوران انقلاب حضور فعال داشت و در این مراسم بسیار ماجرا جویی می کرد در پایگاه های ایست و بازرسی که از طرف کمیته ها تشکیل می شد مأموریت داشت که تردد شبانه را کنترل کند. در روزهایی که امنیت اجتماعی از مشکلات شهر شده بود، احمد در حفظ امنیت با کمیته همکاری می کردتابستان سال 59 یک دوره آموزش دفاعی و رزمی برای برادران و خواهران در مرکز آموزش ملاثانی برگزار شد ، احمد در آن دوره ها فعالیت جدی داشت و هستند عزیزانی که او را بخوبی بیاد می آورند معمولا احمد در کمک به پدرم پیش دستی می کرد و پدر همیشه مسئولیت مدیریت خانه و مغازه را به او می سپرد . تا اینکه در شهریور ماه 1359 پدرم به عنوان خدمه ی کاروان عازم مکه شد . در این ایام امور خانه به احمد سپرده شد او در حالی که فقط 16 سال داشت،هم از خانواده پشتیبانی و هم خرید و فروش مغازه را دنبال می کرد .در 31/6/1359 برایم نامه ای فرستاد و در آن نوشته بود : می گویند مرزهای ایران و عراق شلوغ شده و احتمالا عراق به ایران حمله کند . مگر ما مرده ایم که صدام ایران را بگیرد. وقتی فضای شهر در اثر جنگ به هم ریخت احمد مغازه را تعطیل کرد و گفت من باید به پایگاه بسیج بروم. مادرم خیلی سعی کرد او را منصرف کند و به او می گفت که پدرت شر به پا می کند و من باید جواب بدهم . اقلا صبر کن تا پدرت از مکه برگردد. ولی احمد گوش نمی کرد و تمام اوقات در پایگاه های مقاومت بسیج و مرکز آموزش ملاثانی و مأموریتهای رزمی فعالیت داشت . یک روز غروب احمد به خانه آمد لباسهایش همه کثیف و قیافه اش بسیار خسته و ژولیده بود کفشهایش پاره و کف آنها جدا شده بود ، گفتیم احمد چرا کفشهایت پاره است گفت این پارگی کفشها امروز مرا نجات داد ، داشتم می دویدم ، چون کفشهایم پاره بود افتادم و کمی آن طرف تر یک خمپاره به زمین خورد . اگر کفشم پاره نبود به آن محل می رسیدم و به هوا می رفتم . همیشه احمد به جبهه می رفت ،تا اینکه پدرم از مکه برگشت . احمد در سوسنگرد بود (قبل از محاصره ی سوسنگرد ) پدرم خیلی سریع خودش را به سوسنگرد رساند و خیلی تلاش کرد که احمد را برگرداند ، ولی احمد راضی نشد و به اوگفت : اگر دوست داری اسم تورا هم همینجا می نویسم تو هم پیش ما بمان ، پدرم اصرار را بی نتیجه دید و برگشت .
چند روز بعد در محاصره سوسنگرد جزء گروه 22 نفری بود که تا آخرین نفس و آخرین نفر ایستادگی کردند و شهید شدند . او هم رزم شهید جواد داغری و شهید علی رضا دهبان بود . شهید جواد داغری در خاطراتش از شجاعتها و رزمهای احمد می گفت که در رزم های شبانه به تنهایی چه تعداد تانک دشمن را منهدم کرده . احمد با توجه به سن کمی که داشت بسیار شجاع بود . او از فعالیتهایش برای خانواده سخنی نمی گفت و اندکی را که می دانیم از همرزمانش شنیده ایم. احمد خیلی زود در 25/8/59 شهید شد . جسد او سه روز زیر تابش نور خورشید ماند و متورم شد یکی از بچه های محل به پدرم قول داد هر طور شده جسد احمد را از سوسنگرد می آورد ، او همین کار راکرد و در تاریخ 28/8/59 در ظهر تاسوعا جسد احمد را در اهواز دفن کردیم . در آن روزها کسی در اهواز نبود که نگذارد مادرشهید جسد آفتاب سوخته شهید را نبیند.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
شهید تاسوعا🌹
🍁از ویژگیهای شهید خضوع و تواضعش بود
واسش بزرگ و کوچک هم فرق نداشت
درمقابل همه متواضع و فروتن بود✅
#شهید_ابوذر_امجدیان🌹
#شهادت: #تاسوعای۹۴
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🏴شهدا و امام حسین (ع)
یکے از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم ، وقتے رفتم سنگر فرماندهے بهم گفت: دوست دارم شعر " ڪبوتر بام حسین (ع) " رو برام بخونے..
گفتم: حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هرکسی کہ خوندم شهید شده، گفت: حالا که اینطور شد حتما باید برام بخونے هر چے اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیربار نرفت، شروع کردم به خوندن :
دلم مےخواد کبوتر بامحسین بشم من
فدای صحن حرم و نامحسین بشم من
دلم مےخواد زخون پیکرم وضو بگیرم
مدال افتخـارِ نوڪری از او بگیرم ...
همینطور ڪہ مےخوندم حواسم به حاجے بود. حال و هواے دیگه ای داشت. صداے گریه اش پیچیـد تو سنگر ...
دلم میخواد چو لاله ای نشگفته پرپر بشم
شهد شهادت بنوشم مهمان اڪبر بشم..
وقتے گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد، همونطوری کہ مےخواست ، اونقـدر پاره پاره کہ همه بدنش رو جمـع کردند تو یه ڪیسه کوچیک...
✍ راوی : حاج علی مالکےنژاد
شهید حاج احمد کریمی
فرماندهگردانحضرتمعصومه
لشکر۱۷علےبنابیطالب
لبیڪ یاحسیـــن ع
🌷سلام بر شهیدان
🤲اللهم ارزقنا.
🌷🌷🌷🌷🌷
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکار فاطمه عبادی در ترسیم واقعه به شهادت رسیدن قمربنیهاشم را با صدای محسن چاووشی ببینید
قطعه "عبّاس" از محسن چاووشی به مناسبت روز تاسوعا منتشر شده است
🌷🌷🌷🌷🌷
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💔شهید تاسوعا
#شهید_حاج_عبدالله_باقری:
میان پیرهن دلبرم مرا دفن کنید
که بهترین کفن یک شهید لباس عزاداری اوست☝️
#وصیت #شهید_عبدالله_باقری:
برایم شب هفت و چهلم نگیرید
و هزینه اش را به فقرا بدهید...👌
پیراهني که با آن برای امام حسین ( علیه السلام ) عزاداری کرده ام را روی پیکرم داخل قبربگذارید.💔
#تاسوعای_حسینی۹۴
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
میانِ
سینه زن هـای حسین (ع)
جای
مدافعان زینب(س) خالی ست 😔
شهید #مصطفی_صدرزاده ❤️
شهید تاسوعا
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت شهید والامقام تاسوعا ۱۳۹۴ ، سید ابراهیم ( #مصطفی_صدرزاده )
انتشار بمناسبت سالروز شهادت
#تاسوعا
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ رئیسجمهوری که وقت شخصیاش هم برای دیگران بود!
🎥 فیلمی کوتاه به مناسبت سالروز شهادت #شهید_رجایی، کسی که در مقام ریاست جمهوری #لایق_شهادت شد...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹میهمان حضرت ابوالفضل علیه السلام
🤲زیارت اختصاصی
التماس دعا
😭😭😭😭😭😭😭😭
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
■دوباره #روضہ_آخر خدا بہ خیر ڪند
دوباره #داغ_برادر خدا بہ خیر ڪند
■دوباره بارش سنگ و دوباره پیشانے
حدیث #تیر_مڪرر خدا بہ خیر ڪند
#شب_دهم #عاشورا #محرم🥀
#شهادٺ_سالار_شهیدان💔
#امامحسین_ع_تسلیٺ_باد🏴
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄