eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 من مادران شهدایی را زیارت ڪردم ڪه به جِد و با صدق دل میگفتند: اگر ما ده تا فرزند دیگر هم داشتیم، حاضر بودیم در راه خـــــدا بدهیم...!🕊🍃 😍 https://eitaa.com/piyroo
🔴اگر رفتی گلزار شهدا دقتـــــ ڪن به این مطلبـــــ.... رفتم سر مزار فاتحه خوندم ،اومدم خونه شبـــــ تو رفقای شهيدم رو ديدم... رفقام بهم گفتند : فلانی، خيلی دلمون براتـــــ گفتم: چرا گفتند: وقتی اومدی سر ما فاتحه خوندی ما شـــــهدا آماده بوديم ... هر چی از خـــــدا می‌خوای براتـــــ بشيم 💔 ولی تو هيچی و رفتی خيلی دلمون برات سوختـــــ سر مزار شـــــهدا حاجاتتون را بخواهید برآورده میشه. 😢 یادتون باشـــــه همه رو دعا ڪنید💔⁦🙏🏻⁩📿 🥀 پنجشنبه به یاد شـــــهدا و امواتـــــ https://eitaa.com/piyroo
🕊 براےاینکه بتواند به سوریه برود و کسی سد راهش نشود روز، روزه گرفت و هرشب تاصبح مشغول نماز شب و عبادت بود وسه شبانه روزهم درحرم امام رضا بود تابه سوریه اعزام شود... 🥀 🌟 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹خدایا شهادت را نصیبم کن، دلم برای حسین خرازی پر میکشد، دلم برای شهدا پرمیکشد. 🔸دنیا را رها کنید،دنیا را ول کنید، همه چیز را در آخرت پیدا کنید و رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت دهید. کاظمی 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌿شـــــ‌هدا نـگاه هایتـاݩ گاهـے نگراݩ استـــ گاهـے ناراحتـــ شایـد هم دݪگیـر اما هر چه هستـــ هیچگاه سایـه ے چشمهایتاݩ را از سـرماݩ برندارید نـگاهماݩ ڪنید 🌹شهدا گاهی نگاهی های شهدایی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
تا چشم کار می‌کند جای تو خالی‌ست... شهدا در قهقهه مستانه‌ شان و در شادى وصولشان عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون اند؛ و از نفوس مطمئنه‌ اى هستند که مورد خطاب «فَادخُلِی فِی عِبادِی و ادخُلی جَنَّتِی» پروردگارند. اینجا صحبت عشق است و عشق؛ و قلم در ترسیمش بر خود مى‌شکافد. 🌷مزار مطهر شهید مدافع حرم فیروز حمیدی زاده از شهدای شهرستان بجنورد 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -پس خانم اقبال کجاست؟ -ببخشید. آقای حیدری نیامدن ترنج گفت میره چاپخونه طرحای خودشو بقیه رو تحویل بده. ماکان پوفی کرد و گفت:باشه بفرما.بعد رو به رفیعی گفت: -بشین. و به ارشیا اشاره کرد و گفت: -ایشون از دوستان بنده هستن. آقای مهرابی لیسانس گرافیک و فوق لیساس ارتباط تصویری. رفیعی با احترام با ارشیا دست داد.ماکان ادامه داد: -من کارای شما و خانم اقبال و به ایشون نشون دادم و خواستم انتخاب کنن. البته اسمی از طراحا نبردم. بعد مانتور را به طرف او برگرداندو گفت: -ایشون این دو تا طرح و انتخاب کردن. رفیعی نگاه سرخورده ای به صفحه انداخت و بلند شد. -بله. بنده حرفی ندارم. اجازه می فرمائین؟ -بله بفرما سر کارتون. رفیعی که رفت ارشیا که هنوز متوجه نشده بود گفت: -خوب بالاخره نمی خوای بگی کدوم کار مال کیه؟ ماکان دو طرح را جدا کرد و گفت: -اون چهار تا که دوتاشو تو انتخاب کردی کارای ترنجن. ارشیا واقعا تعجب کرده بود. -جدا؟ ماکان سر تکون داد. -مدرکش چیه؟ -دیپلم گرافیک هنرستان داره. دو ترمم کاردانی گرافیک خونده. -جالبه. بذار یه بار دیگه کاراشو ببینم. -کارای دیگه شم هست. می خوای ببینی؟ -آره بده ببینم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان فایلی را باز کرد و فولدری به نام ترنج را هم باز کرد و مانیتور را به سمت ارشیا چرخاند.ارشیا با دقت یک به یک طرح ها را بررسی کرد. -پس این اولین کار جدیش بوده. ماکان سر تکان داد. -می دونم کارش خوبه ولی خوب چون مدرکش پائین تره و خواهرمم هست می ترسم بقیه بگن داره پارتی بازی میکنه. ارشیا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: -می خوای جلو شو بگیری بخاطر حرف بقیه. این بچه خیلی استعداد داره. -اوه اوه مواظب باش جلوش نگی که جوش میاره باز. ارشیا خندید و گفت: -و حتما یه بلایی سرم میده نه؟ ماکان تلخ خندید و گفت: -نه ترنج خیلی عوض شده. دیگه اون ترنج سابق نیست. من که برادرشم نمی شناسمش چه برسه به تو. ارشیا معنایی که از حرف ماکان برداشت کرد کاملا برعکس چیزی بود که ماکان منظورش بود.چهره ترنج با موهایی که روی چشمهایش را پوشانده بود و شلوار جین تنگش توی ذهنش رنگ گرفت. یعنی حالا چه شکلی شده؟با به یاد آوردن سوری خانم و ظاهر و لباس پوشیدنش ترنج را هم به همان سبک توی ذهنش تصویر کرد و پوزخند زد. صدای ماکان او را از ذهنش بیرون کشید: -خوب چکار می کنی؟ افتخار همکاری میدی؟ -حقیقتش. ازم برای تدریس دعوت شده. ماکان هیجان زده گفت: -این که محشره. کجا؟ -دانشکده های فنی و هنر. ولی خودم دلم می خواد عملی کار کنم. -دیونه ای قبول نکنی. اصلا تو عضو افتخاری شرکت. هر وقت خواستی بیا و هر چی هم دلت خواست کار کن.تو باشی کار بقیه هم پیشرفت میکنه 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد ناگهان از جا پرید و گفت: -صبر کن ببینم چه مقطعی تدریس می کنی؟ -اگه قبول کنم. میشه بچه های کاردانی. -ای ول پس بی شک استاد ترنجم میشی. ارشیا توی دلش گفت:بیا و درستش کن. و سعی کرد با یک لبخند نیم بند موضوع را فیصله بدهد. -خوب من دیگه برم تا صدای مامان در نیامده. ماکان هم بلند شد و گفت: -بیشتر بیا پیش ما. -حتما. تا مهر چیزی نمونده باید برم کارای معرفی و این چیزارو انجام بدم برای دانشگاه. ماکان دستش را جلو آورد و گفت: -خلاصه میزت همیشه خالیه. ارشیا دست ماکان را گرم فشرد و اتاق را ترک کرد.ترنج از چاپخانه برگشته بود و رفت طرف در ساختمان. از در که گذشت ارشیا داشت پله ها را پائین می آمد. سرش پائین و توی فکر بود. ترنج سر به زیر انداخت و از کنارش گذشت و آرام سالم کرد و بالا دوید. ارشیا که حسابی توی فکر بود فقط متوجه دختری چادری شد که به او سلام کرده بود و از پله بالا دویده بود. اصلا فرصت نکرد چهره او را ببیند و جوابش را بدهد. برایش عجیب بود که یکی از کارمندهای ماکان او را بشناسد و به او سلام کند. وقتی به نتیجه ای نرسید. بی خیال بیرون رفت. ترنج داشت به طرف اتاقش می رفت که ملیحه صدایش زد: _ترنج وقتی رفتی رئیس کارت داشت 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻