تعبیر بسیارعجیب و عاشقانه مجری تلویزیون ملی عراق دروصف سردارسپهبدشهید حاج قاسم سلیمانی
👌نمیدانم در کدام روز از محرم تو را یاد کنم
🏴روزمسلم بن عقیل چون تو فرستادهٔ (رهبرت)، ومیهمان ما بودی!؟
🏴یا روزحبیب بن مظاهر، چون تو بهترین دوست قدیمی مابودی!؟
🏴یا روزقاسم چون اسمت قاسم بود!؟
🏴یا روزعلی اکبر چون قطعه قطعه شدی!؟
🏴یا روزعباس چون حامل علم و پرچم بودی و دو دستت قطع شد!؟
👌چیزی که واضح است اینست که گریه بر تو تمامی ندارد و از غیبت تو حیران و دلتنگیم
👌سردار دلها بعد از شهادتت، هر وقت به عبارت "سلام بر حسین(ع) و اصحاب حسین(ع)" میرسیم تو را یاد می کنیم...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#لایلایعلیجان 💔
خیلیبهاشکدیدهیماخندهشدولی
آننیشـــخندحرملهازیادمـانرفت...
#محرم_
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
حَـرمَـله خِیـر نَـبینے گُـلِ مَـن نـو رِس بـود
ڪُشتَنَش تیر نِمیخواست نَسیمے بَس بود
#بابالحوائج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📎 مزار این شهید همیشه شلوغ است!
مزار سجاد خیلی شلوغ میشود، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود، میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران، یکی در گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا، یکی در قم، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی، بر
می گردد به وصیت نامه سجاد که خطاب به مردم گفته:« اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر مزار من، به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم. »
شاید باورتان نشود اما ما هر وقت سر مزار سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته گل است و اصلا احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم.
🌷شهید سجاد زبرجدی 🌷
🔸راوی خواهر شهید
شهادت 1395 حلب سوریه
مزار مطهر: قطعه 50 بهشت زهرای تهران
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت بانویِ تجربهگر، از دیدنِ صحنهیِ شهادت حضرت علی اصغر🖤
#زندگی_پس_از_زندگی✅
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_317
ترنج به گوشی اش خیره شد.
اینقدر شوکه شدم نپرسیدم چکارم داره حالا.
بعد شانه ای بالا انداخت و رفت تا لباس هایش را بپوشد. از پله پائین امد و گفت:
-مامان من رفتم.
-نهار چی؟
-صبحانه دیر خوردم. میل ندارم.
سوری با جدیت امد طرف ترنج و دستش را گرفت و گفت:
-یعنی چی صبحانه دیر خوردم من نمی ذارم بدون نهار بری. دیشب ندیدی چه بلایی سرت اومد.
بعد دست او را گرفت و کشید طرف
آشپزخانه.
-مامان ساعت یازده ماکان برم جگر خریده داده به خوردم. الانم نزدیک یکه دو ساعتم نگذشته. این معده
من بشکه که نیست.
سوری خانم با شنیدن حرف ترنج دست او را رها کرد:
-راست میگی؟
ترنج چادرش را مرتب کرد و گفت:
-باورتون نمیشه زنگ بزنین شرکت همه کارمندا هم شاهد بودن. حتی آقای مهرابی هم بود. اونم می تونه
شهادت بده.
بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.
سوری خانم هنوز
داشت با تردید نگاهش می کرد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_318
بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.
سوری خانم هنوز
داشت با تردید نگاهش می کرد.
-مامان اینجوری نگام نکن. بابا زنگ بزن از خانم دیبا بپرس. اونم خورده ازشون.
بعد در را باز کرد و گفت:
-راستی من بعد از دانشگاه یه کم دیر میام می خوام.........
یک لحظه مکث کرد و گفت:
-کتاب بخرم
و از در بیرون رفت. چون قرار گذاشتن شیوا و ترنج اینقدر برای خود ترنج عجیب بود که ترسید با گفتن این
حرف مامانش نگران شود و هزار جور فکر بکند.
چون ترنج هم خبر نداشت شیوا می خواهد درباره چه چیزی با او صحبت کند.
پس بهتر دید فعلا چیزی نگوید.
ارشیا به لیست مقابلش نگاه کرد نام ترنج اولین نام توی لیست بود..
"ترنج اقبال."
نگاهش را بالا آورد و به جمع کلاس نظری انداخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_319
درس تئوری بود و توی کلاس های ساختمان اصلی
برگذار می شد.
ارشیا چشم چرخاند و ترنج را دید که باز هم در دورترین نقطه ممکن به او نشسته و دستش را زیر
چانه اش زده و تخته را نگاه می کند.
نفس پر صدایی کشید و مشغول حضور غیاب شد. بعدهم درس.
گاه به گاه نگاهش به ترنج می افتاد خیلی خونسرد نشسته و از حرفای او برای خودش یاداشت بر می داشت.
خوبیش این بودکه تمرکزش روی درس باعث میشد زیاد به ترنج فکر نکند.
بعد از پایان کلاس هم با صدای خسته نباشید بچه ها که یک به یک به گوش می رسید از کلاس خارج شد.
سوالی مدام توی ذهنش بالا و پائین میشد.
چرا ترنج توجهش را جلب کرده بود؟
او که زیاد متوجه زنان و دختران اطرافش نبود. ذهنش برگشت به سالهای دبیرستان چقدر گذشته
بود شاید پانزده سال.
اولین باری که دختری توجهش را جلب کرد مال آن موقع بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻