eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
سیزدهمآبان(1).mp3
8.71M
🎧 پادکست 🔻 تقویم و روز شمار پر حماسه تاریخ ایران به سیزدهم آبان رسید، روزی که... 🎙گوینده: خادم الشهدا 🌷 تقدیم به ۶ هزار شهید دانش آموز 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔴 از قراری که شنیدم رئیس جمهور گفته است که ایران ما را کرد. ✊ این اول کار است، ایران تا آخر شما را تحقیر خواهد کرد. امام خمینی(ره) ۱۱ بهمن ۱۳۶۲ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «یکی بزنی» منتشر شد 🔹به بهانه عملیات مقتدرانه ایران در مواجهه با دزدان آمریکایی 🔹نماهنگ «یکی بزنی» با صدای «مُجال» همزمان با اعلام خبر برخورد قاطع و غرورآفرین نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با راهزنی دریایی آمریکا در اختیار مخاطبان قرار گرفت. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو گردان شایعه‌شد نماز نمے خونه! گفتن،تو ڪه رفیق‌شی.. بهش تذکر بده.. باور نکردم و گفتم: لابد می‌خواد ریا نشه.. پنهانی مےخونه..! وقتےدو نفری‌توی‌‌سنگرکمین‌جزیره‌مجنون ²⁴ ساعت‌نگهبان‌شدیـم.. با چشم‌خودم‌دیدم‌که‌نمازنمی‌خواند!! توی‌سنگر کمین،در کمینش‌بودم تا سرحرف‌را باز کنم .. گفتم : ـ تو که برای‌خدا می‌جنگے.. حیف‌نیس‌نماز نخونی؟! لبخندے(: زد و گفت : +یادم‌میدے‌نمازخوندن رو؟ ➖ بلد نیستے❓ ➕نه..تا حالا نخوندم --_ نمازخواندن رو توی‌توپ‌وآتش‌دشمن یادش دادم . . ‌‌اولین نماز‌صبحش‌را با من‌اول‌وقت‌خواند. دو نفر نگهبان بعدی‌آمدندو جاےماراگرفتند ماهم‌سوار قایق‌شدیم‌تا برگردیم.. هنوز مسافتےدورنشده‌بودیم‌که‌خمپاره نشست،توی‌آب‌هور‌ ،پارو از دستش‌افتاد آرام‌‌کف‌قایق‌خواباندمش،لبخندکم‌رنگےزد با انگشت‌روی‌سینه‌اش‌صلیب†کشید وچشمش‌به‌آسمان‌،با لبخند به.. شهادت🕊رسید . . . اری،مسیحے بودکه‌مسلمان شد و بعد از اولین‌نمازش‌به‌شهادت‌رسید... https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان گوشی اش را خاموش کرد و روی صندلی کناری پرت کرد. "از این به بعد هر شب دعا می کنم" و به دنبال این حرف شکلکی برای گوشی اش در آورد. همه چیز تمام شده بود. البته او دلش نمی خواست با دعوا و بحث ماجرا را تمام کند ولی خوب حالا که اتفاق افتاده بود مهم نبود. با خودش فکر کرد خدا آن دختر را فرستاده تا کار ماکان را راحت تر کند. بعد هم شانه ای بالا انداخت و مهسا و ان دختر را به فراموشی سپرد. وقتی رسید خانه مادر و پدرش تنها بودند با دیدن ماکان سوری خانم گفت: _خوب شد اومدی تنهایی داشت دلمون می پوسید. ماکان نگاه متعجبی به مادرش انداخت و گفت: -حرفای تازه می شنوم. سوری خانم اه کشید و گفت: -باورم نمیشه ترنج می خواد بره. همین الان احساس دلتنگی میکنم براش. مسعود دست همسرش را گرفت و گفت: -خواهش می کنم هنوز نرفته برای خودت غصه نتراش. ماکان نایستاد تا دنباله حرفهای انها را بشنود. از پله سلانه سلانه بالا رفت و وارد اتاقش شد. انگار او هم چیزی گم کرده بود. دوست و خواهرش با هم بودند و او کسی را نداشت. روی تختش دراز کشید. احساس کرد زندگی اش کسل کننده و تکراری شده. به ترنج و ارشیا حسادت می کرد. چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست داشنتد. آهی کشید و به پنجره اتاقش خیره شد. ولی ماکان هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود. به هیچ کدام از دخترانی که دور و برش بودند تعلق خاطری نداشت. هر چقدر صبر کرده بود کسی که می خواست سر راهش قرار نگرفته بود. بهتر بود از همان روش سنتی پیش برود. با این وضع شاید تا ده سال دیگر هم زن دلخواهش را پیدا نمی کرد. روی تخت نشست و خودش هم نفهمید چرا برای یک لحظه به یاد ان دختر افتاد. تازه از خودش پرسید: برای چی خودشو از اون پسره مخفی کرد؟ سعی کرد چهره دخترک را به یاد بیاورد. تصویر مبهمی توی ذهنش بود. تصویر مبهمی با لب های قلوه ای. شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و کنار در اتاق ترنج توقف کرد. آرام در را باز کرد و به اتاق سوت و کور ترنج نگاه کرد. یکی لحظه از دست ارشیا عصبانی شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "غلط کردم بت اجازه دادم خواهرم و ببری. ترنج هنوز بچه اس." هنوز به در اتاق ترنج تکیه داده بود که صدای ترنج و ارشیا را از پائین شنید که مادر و پدرش احوال پرسی می کردند. با خوشحالی از پله پائین رفت و بلند سلام کرد.ارشیا که هنوز ایستاده بود با تعجب برگشت و به ماکان گفت: -برخلاف همیشه قرار کاریتون چقدر زود تمام شد. ماکان گلویی صاف کرد و خیاری از ظرف میوه برداشت و در حالی که روی مبل ولو میشد گفت: -به توافق نرسیدیم. ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت: -اهان. ترنج با شک به ماکان و ارشیا نگاه کرد و گفت: -مشکوک می زنین. ارشیا از خودش دفاع کرد و گفت: -من چیزی برای پنهان کردن ندارم من و قاطی نکن. ماکان که انگار به هم خوردن رابطه اش مثل برادشته شدن باری از دوشش بود با همان لحن بی خیال گفت: -منم چیزی ندارم جناب استاد. سوری خانم رو به ارشیا گفت: -بشین عزیزم چرا وایسادی؟ ارشیا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: -نه دیگه برم.فردا صبح هم خودم کلاس دارم هم ترنج. ترنجم باید به کاراش برسه. ترنج دست ارشیا را گرفت و گفت: -بیا من دو سه تا سوال دارم بعد برو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان پوزخندی زد و گفت: -خوبه ارشیا استادته وگر نه به چه بهونه ای می بردیش تو اتاقت. ترنج با حرص گفت: -مامان یه چیزی بش بگو. سوری خانم خندید و گفت: -مامان داداشت باهات شوخی میکنه. ارشیا هم دست ترنج را گرفت و در حالی که ابرویی برای ماکان بالا می انداخت به طرف پله رفت. ماکان بلند شد و گفت: -منم می ام نا سلامتی منم رشته ام گرافیکه اصلا چرا از من نمی پرسی.؟ مسعود که تا آن موقع ساکت بود با خنده گفت: -ماکان بگیر بشین سر جات. ماکان مثل بچه ها دست به سینه نشست و به ترنج و ارشیا که داشتند با خنده از پله بالا می رفتند نگاه کرد بعد هم رو به سوری خانم گفت: -دلم می خواد کله این ارشیا رو بکنم. با این حرفش هم سوری خانم و مسعود خندیدند که ماکان با همان حالت گفت: -خوب مامان منم زن می خوام. سوری خانم نگاه متعجبی به ماکان انداخت و گفت: -این و داری جدی می گی؟ ماکان با جدیت گفت: -خوب معلومه. سوری خانم ولی با دست انگار که چیز مزاحمی را براند رو به ماکان گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد قلب سیه زمعصیت خود، جدا نشد ما را ببخش یوسف زهرا،به مادرت این رسم عاشقی،به درستی ادا نشد 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیتنامه‌اش دو خط هم نمیشد: "ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم" "مانند کسانے نباشید ڪہ خدا را فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد." 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
مے دانے....! حجاب یعنے به جای شخص، شخصیٺ ڕا دیدن👀 حجاب یعنے به همه‌ے نامحرمان و ظاهر بینان "نه"🗣 گفتن حجاب آواے ملکوتے جمال طلبے معنوے زن🌿 اسٺ… حجاب تلألو شبنم بر چهره‌ے زیباےگل🌼 اسٺ… حجاب تضمینے براے تداوم خط زیباے شرافٺ اسٺ… 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا