#سلام_امام_زمانم 💚
آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد
قلب سیه زمعصیت خود، جدا نشد
ما را ببخش یوسف زهرا،به مادرت
این رسم عاشقی،به درستی ادا نشد
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هࢪباࢪڪہلبخندزدےصبحآمد . .
شایدڪہتو خورشیدےومݩ
بی خبࢪم!
#شهید_محمودرضا_بیضایی🕊
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقام سخت همینهاست...🇮🇷✌️🏻
ما بعد از حاج قاسم با آمریکا پدر کشتگی داریم...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد:
"ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم"
"مانند کسانے نباشید ڪہ خدا را فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد."
#شهید_علی_بلورچی 🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مے دانے....!
حجاب یعنے به جای شخص،
شخصیٺ ڕا دیدن👀
حجاب یعنے به همهے نامحرمان
و ظاهر بینان "نه"🗣 گفتن
حجاب آواے ملکوتے جمال طلبے
معنوے زن🌿 اسٺ…
حجاب تلألو شبنم بر
چهرهے زیباےگل🌼 اسٺ…
حجاب تضمینے براے
تداوم خط زیباے شرافٺ اسٺ…
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#عکس👆
💠وقتی ساواکی قصد داشت
#چادر را به زور #کتک از سر طیبه بردارد😔
او داد میزد:
مرا #بکُشید ؛اما #چادرم را برندارید..
✌️🌹
#شهیده_طیبه_واعظی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مراسم وداع با شهید مدافع حرم
🌹محمد صدیق رضایی در رواق امام خمینی حرم مطهر رضوی برگزار شد.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#خاطرات_حاج_قاسم💌
🌱توفرودگاهدوربرحاجیشلوغبود
باهمهروبوسیواحوالپرسیمیکرد
نگرانشدم!
قبلازاینکهبرسیمپایهواپیما
همراهشدیم
تویاتوبوسهردوازیکمیلهگرفتیم.
✍دستشرافشاردادمگفتمحاجیمواظبباش
یِوقتیکیخدایینکردهیِچاقوییدارهیِاتقاقیبراتمیوفته!
گفت:"اینمردمخیلیعزیزهستن"
بعدبالحنشوخیگفتتوکهازشهادتنمیترسیدی!
قیافهحقبِجانبگرفتموگفتم:
حاجیمننگفتمکهازشهادتنمیترسم
صدتامثلمنفدایشمابشه):❤🔐
شماالانامیدبچهیتیمهاهستید
شماالانامیدبچههایمظلومعراقو...هستید
خندیدگفت:
"نه!..گاهیشهادتتاثیرشازموندنبیشتره"🌱🖐
📚منبع:کتابسلیمانیعزیز
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌿ࢪفیق..!!
قࢪاࢪنیستبہبهانہاینڪہ؛
اون آقا یا خانم،ماسڪزدھ و ..
صوࢪتشو نمیبینی بۍهوا تو خیابون سࢪبچࢪخونۍ!!!
یا زل بزنۍتوچشاش/:
نگاهت؛نگاهت؛نگاهت!
ࢪزقاشڪنداشتیگلہنڪنی!!
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_بیضائی
🔻چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهیدهمت رادیدم.
دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند سردار خیبر نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام.
🔆حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تويوتا. من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود.
حاج همت گفت: «دست من نیست» و دستم را رها کرد.
📍از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟!
تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت: «راست گفته ، دست او نیست!» بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.»
(قسمتی از کتاب تو شهید نمی شوی)
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ظلم های امریکادرقبال ایران
مشت نمونه خروار
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#دیوار اقتدار
◽️همزمان با پاسخ قاطع سپاه پاسداران به دستیازی نیروی(دزدان) دریایی ارتش تروریستی آمریکا، بامداد امروز از دیوارنگارهی جدید میدان ولیعصر(عج) با شعار "دو پای دیگر قرض کنید" رونمایی شد.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔻داشتیم میرفتیم
سمت هلی کوپترها
توی مسیر آقا مهدی باکری
یک تسبیح مرگ بر آمریکا گفت
میگفت آیت الله مشکینی فرمودند:
ثواب #مرگ_بر_آمریکا
کمتر از صلوات نیست...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
قافلہ رفت و در این معرڪہ
ما ماندیم و مشتے خاطره!
و لبخندهایی ڪہ اشڪ را
هدیہ ی دیدگانمان میڪند...
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_489
-من که نمی فهمم تو کی جدی هستی کی شوخی میکنی.
-مامان من الان کاملا جدی میگم. بابا جون من زن می خوام با چه زبونی بگم.
مسعود و سوری به هم نگاه کردند و سوری خانم گفت:
-خوب من چند نفری مد نظرم هست هر وقت تو بخوای.
نیش ماکان با بنا گوش باز شد:
-کی هستن حالا؟
**
ترنج در را باز کرد و به ارشیا گفت:
-بیا تو.
ارشیا نگاهی به پله انداخت و گفت:
-این ماکان خیلی داره موی دماغمون میشه.
ترنج چادرش را گذاشت روی چوب لباسی و در حالی که روسری اش را بر می داشت گفت:
-خوب چکار کنه یه دوست داشت یه خواهر حالا هیچ کدومو نداره.
ارشیا نشست روی تخت و با لذت مشغول نگاه کردن ترنج شد که داشت دکمه های مانتویش را باز می کرد.
ترنج مانتویش را هم به چوب لباسی آویزان کرد و خم شد و آرشیوش را از زیر تخت بیرون کشید.
ارشیا با تعجب گفت:
-جدی سوال داشتی؟
ترنج در حالی که زیپ آرشیوش را باز می کرد با خنده گفت:
-نه ولی یک سوال می کنم که دروغ نگفته باشم.
ارشیا دستش را کشید و ترنج توی بغلش افتاد.
-بی خیال سوال.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_490
ترنج در حالی که می خندید گفت:
-نکن ارشیا.
ارشیا روی چال گونه اش را بوسید و گفت:
-بت نگفتم اینجوری نخند.
خنده ترنج بیشترشد.
-بذار بپرسم.
ارشیا هم خندید و درحالی که دوباره گونه اش را می بوسید گفت:
-بپرس.
ماکان در حالی که دست هایش توی جیبش بود از مقابل در اتاق ترنج گذشت و برای در شکلکی در آورد.
صدای خنده های ترنج و ارشیا را به وضوح می شنید.رفت توی اتاقش و درش را محکم به هم کویبد.
"هرهر. خجالتم نمی کشه. بی حیا. شیطونه میگه بزنم شل و پلش کنم. دیگه نیاد بیخ گوش من هر و کر را بندازه."
بعد پرید روی تختش و دراز کشید و دست هایش را زیر سرش قالب کرد و به سقف خیره شد.
واقعا احساس تنهایی می کرد.
ارشیا بعد از چند دقیقه از اتاق ترنج خارج شد و و پشت در اتاق ماکان ایستاد و چند ضربه به در اتاق او زد.
ماکان بی حال گفت:
-بیا تو.
ارشیا در را باز کرد و نگاهی به ماکان که بی خیال روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود انداخت.
همانجا به دیوار تکیه داد و دست به سینه به او خیره شد.
ماکان اول چیزی نگفت ولی وقتی دید ارشیا از نگاه کردن به او دست نمیکشد طلب کار گفت:
-منو با ترنج اشتباه نگرفتی احیانا؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_491
ارشیا ابرویی بالاداد و با بدجنسی گفت:
-نبینم کسل باشی.
ماکان بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
-حالا که می بینی هستم.
بعد هم به پهلو چرخید و به ارشیا که همانجا دست به سینه به او زل زده بود نگاه کرد:
-واقعا خسته شدم از این وضع ارشیا. منم دلم می خواد یکی باشه که دوستم داشته باشه. باید حس خوبی باشه.
و آه پر افسوسی کشد و به جایی جلوی پای ارشیا خیره شد. ارشیا وفتی حال خراب ماکان را دید رفت و روی صندلی
کنار تختش نشست و آرنج هایش را به زانوی هایش تکیه داد و گفت:
-حرفای تازه می شنوم.
ماکان روی تخت نشست و تمام وزنش را انداخت روی دست هایش که پشت سرش حائل شده بودند:
-خودمم نمی دونم چه مرگمه. از این وضع خسته شدم. دیگه یک روز با این یک روز با اون برام چیز جالبی نداره.
ارشیا با دقت به او گوش داد و بعد با لبخند گفت:
-فکر کنم سرت به جایی خورده.
ماکان پوفی کرد و با یک حرکت از جا بلند شد و رفت سمت کتاب خانه اش وخودش را مشغول یافتن کتابی کرد که
خودش هم نمی دانست چی هست.
ارشیا همچنان منتظر جواب بود.
ولی ماکان انگار از گفتن طفره می رفت. ارشیا
وقتی سکوت ماکان را دید گفت:
-نگفتی!
ماکان برگشت و به کتابخانه اش تکیه داد و با اخم به جلوی پایش خیره شد:
-همش تقصیر توه. اصلا به چه حقی اومدی خواستگاری ترنج.
ارشیا لپ هایش را باد کرد و سعی کرد چیزی نگوید تا به این دوست چندین ساله اش بربخورد و بعد از چند لحظه
که آرام شد گفت:
-مرد حسابی بعد از این همه وقت تازه به این فکر افتادی مخالفت کنی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻