میگفت
آدمِ غرق شده به درد نمیخوره..
غرق شده تویِ پول،
کار،
خانواده،
دنیا..
با آدمایی بگردید که شما رو یادِ خدا
بندازن،نه اینکه غرقتون کنن!
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
..
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوتـ خوش جانانم آرزوستـ
#دلتنگگریههایانقطاع :)
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ...
برای ناموس رفتیم نه برای پول
#شهید بابک نوری هریس🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خدایا!
از بد کردن آدمهایت؛
شکایت داشتم به درگاهت؛
اما شکایتم را پس میگیرم …
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدم هایت، نگاهم به تو باشد …
گاهی فراموش میکنم؛
که وقتی کسی کنار من نیست،
معنایش این نیست که تنهایم …
معنایش این است که
همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت …!
با تو تنهایی معنا ندارد!
(مانده ام تو را نداشتم چه میکردم …!)
دوستت دارم، خدای خوب من …
#شهیدمصطفی چمران🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
روۍ هر پلهای که باشۍ ؛ خدا یڬ پله
از تو بالاتره .. نه به خاطر اینکه #خداست
به خاطر اینه که دست تورو بگیره
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔰فراخوان #راهیان_نور
▫️کمتر از یک هفته تا پایان مهلت فراخوان
🔻 در آستانه ایام اوج راهیان نور جنوب کشور، فراخوان حمایت از تولیدات و محصولات فرهنگی و رسانه ای در حوزه راهیان نور منتشر شد.
📍موضوعات فراخوان و متن خبر
را اینجا بخوانید...
https://b2n.ir/d29889
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📲
دلتنگحرمم
دلم برا نسیم صبح حرمت پر میزنه...🕊
#چهارشنبههایرضوی 💚
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ
|' خداڪنہ..
فرصتبھاینقشنگے
از ڪـَفموننـ ـ ـره💡
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🦋آرزوهای شهید تورجیزاده
🌟داشتیم از آرزوهامون میگفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم؛ میخوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری میتونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... "
به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجیزاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو میگیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه میخونن...
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده 🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️چهارمین سالگرد شهید مدافع حرم #مرتضی_عبداللهی
🕊 همه دعوتیم به #مزار_خاکی...
🔺روای: حجتالاسلام جلالیان
🔺سخنران: حاج سعید قاسمی
🔺مداح: حاج حبیب عبداللهی
🔺همخوانی گروه تواشیح امیرالمونین(ع)
⏰ زمان: پنجشنبه ۲۰ آبان ساعت ۱۵ تا ۱۷
📍مکان: بهشت زهرا(س) - قطعه ۲۶
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹خاطره ای از شهید محمد طایی
✍ سن و سالی نداشتم. در انجام يکی از فرائض دينی سهل انگاری کرده بودم. محمد دستم را گرفت و به طرف چراغ علاءالدين که وسط اتاق روشن بود، برد. آن را به چراغ نزديک کرد. گفتم:«چه کار می کنی؟! دستم سوخت.»
🔸 گفت:«گرمای اين چراغ خيلی کمتر از گرمای دوزخ است؛ اگر از آتش ميترسی، پس چرا سهل انگاری می کنی؟» آن موقع دانش آموز دورهٔ ابتدایی بود.
«نثار روح مطهر شهید صلوات»
از شهدای شهر کرمان
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷❣️#شهید حمید ایران منش
💢 خريدمان از يک دست آينه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که به شدت مخالفت کرد!
👈 گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلسمان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.» با اينکه براي مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند؛ نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ايی را که تهيه شده بود را بهشان داد!
💥 حميد می گفت شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.»
📚 منبع: دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق
#زندگی_به_سبک_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه کوچیک شهیدمدافع حرم که بابا بابا گفتن رو باعکس پدرشهیدش یادگرفت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدانہ
گفتمْ :
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...
گفت : لباس شھادتــه!
گفتم : زده بھ سرت!
گفت : مے زنھ ان شاءاللّھ!
•[ چند ثانیھ بعد از انفجاررسیدم
بالاے سرش، نا نداشت:( ، فقط آروم
گفت : دیدے زد!! :)♡
[۰شھیـ🕊ــد محمد مهدوی ۰]
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
۱۹آبانماه، #سالروز_شهادت امیر ارتش اسلام، #سرتیپ_شهید #محمدجعفر_نصراصفهانی گرامی باد . 🥀
فرمانده تیپ ۱ لشکر ۷۷ پیاده ثامن الائمه (علیه السلام)
🔹ولادت :۱۰ شهریور ۱۳۳۹(اصفهان)
🔹شهادت : ۱۹ آبان ۱۳۷۵
🔹تشدید عوارض جانبازی و شیمیایی
🔹مزار : گلستان شهدای اصفهان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زندگینامه
#شهید_محمدجعفر_نصر_اصفهانی
🌷فرزند تقی، در دهمین روز از شهریور ماه 1339 در محله "مِنارجُنبان" اصفهان دیده به جهان گشود.
👨🎓پس از طی دوران کودکی به دبستان و سپس دبیرستان رفت و تحصیلات خود را در اصفهان ادامه داد.پس از اخذ دیپلم در روز پانزدهم بهمن ماه 1358 به خدمت سربازی اعزام و پس از طی دوره آموزشی اولیه در مرکز آموزشی بیرجند به گروه 44 توپخانه اصفهان منتقل گردید.
💠با توجه به روحیه مذهبی و انقلابی که داشت در فعالیت های انجمن اسلامی مرکز آموزش توپخانه شرکت و زمینه آشنایی ایشان با سرگرد صیاد شیرازی و دیگر افسرانی که با ایشان همکاری می کردند فراهم شد.در همان ماههای اول با شروع جنگ در سال 1359 به اتفاق چند نفر دیگر، داوطلبانه تقاضای اعزام به جبهه نمود و در روزهای اول حضور در منطقه عملیاتی سوسنگرد مجروح و به بیمارستان منتقل گردید.
👌در مهرماه سال 1360 با انتصاب سرهنگ صیاد شیرازی به فرماندهی نزاجا، در دفتر ایشان خدمت خود را ادامه داد.
🌸بعد از گذراندن 18 ماه خدمت دوره ضرورت و شش ماه خدمت احتیاط در تاریخ 1360/11/15 سربازی وی به پایان رسید، اما همچنان داوطلبانه به خدمت خود در دفتر فرماندهی نزاجا ادامه داد و در همین زمان با وساطت یکی از افسران همکار با خانم شمسی براتی که از خانوادهای متدین بودند، ازدواج نمود و دو دختر به نام های فاطمه و زهرا و یک پسر به نام علی ثمره این ازدواج بود.
به توصیه ی تیمسار صیاد شیرازی و همکاران نزدیک ایشان، خدمت در ارتش را به عنوان شغل خود انتخاب و در سال 1361 وارد دانشکده افسری گردید.
در زمان جنگ با این که مرکز توپخانه در اصفهان بود، اما وی رسته پیاده را برگزید و دوره مقدماتی را در لشگر 28 پیاده سنندج - که در دو جبهه درگیر بود و از پر مخاطره ترین یگانها بود - انتخاب کرد و به آن یگان منتقل و به عنوان فرمانده گروهان پیاده در خط مقدم جبهه مشغول به خدمت گردید.
🥀در سال 1367 در یک عملیات رزمی درمنطقه مریوان و پنجوین عراق به شدت مجروح و به پشت جبهه منتقل گردید و در همین زمان به واسطه حملهی شیمیایی دشمن بعثی، مجروح شیمیایی شد.
✅تلاشهای صادقانه و توانایی بسیار محمدجعفر نصراصفهانی فرماندهان را واداشت، مسؤولیتهای بسیاری از جمله: «فرماندهی گروهان دانشجویان در دانشكده افسری، بازرسی نزاجا، بازرسی لشگر 28 سنندج، دوره عالی پیاده در شیراز، فرماندهی قرارگاه شمال غرب نزاجا، بازرسی نزاجا، معاونت و فرماندهی گردان تكاور تیپ 45، فرماندهی تیپ 1 لشگر 23 را به او بسپارند.
🌹در سال 1375 حال عمومی وی به واسطه مجروحیت و آلودگی شیمیایی از گذشته مجدداً رو به وخامت گذاشت و بعد از مدتی بستری شدن در بیمارستان و منزل و تحمل درد و رنج فراوان در روز 19 آبان ماه سال 1375 روح ملکوتی اش به لقاءالله و به خیل عظیم شهدا و مجاهدان راه اسلام پیوست و نام این شهید والامقام به عنوان یکی از شهدای شاخص استان خراسان رضوی در یادها به یادگار ماند. مزار او در گلزار شهدای اصفهان واقع شده است.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️چند فراز از #وصیتنامه #شهید_محمدجعفر_نصراصفهانی
🔻ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت حضرت محمد (ص) و ولايت حضرت علی (ع) و يازده فرزند معصوم امام علی (ع) شهادت میدهد
🔻خدايا! بخاطر ارادتی كه به صديقه كبری حضرت زهرا (س) دارم، اگر دست خالی به سويت میآيم مرا ببخش و قبولم فرما!
🔻ای خدای بزرگ! رهبر عزيز انقلاب و انقلاب اسلامی ملت ايران را تا ظهور آخرين ذخيرهات حفظ بفرما و با ظهور حضرت مهدی (عج) در دلهای اين ملت ستم كشيده را با دستهای مباركش شفا عنايت فرما
🔻ای خدای بزرگ مرگ مرا و خانوادهام را شهادت مقرر فرما.
🔻از پدر و مادر عزيزم و همسر مهربانم كه در طول سالهای دفاع مقدس و بعد از آن ياری صديق برای حقير بوده و با دست خالی من ساخت و دم برنياورد حلاليت میطلبم.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_501
توی این یکی دو سالی که می شناختش همه جوره دوستی اش را به او ثابت کرده بود.
ترنج سر به زیر داشت فکر میکرد.چه حرفی باید می زد تا کمکی کرده باشد. به مهتاب نگاه کرد که دستش را زیر چانه اش زده
بود و با لبه رو میزی ور می رفت.
-خودت چی فکر میکنی؟
مهتاب نگاهش را از طرح های آفتاب گردان گرفت و به ترنج نگاه کرد.
لحظه ای مکث کرد و کمی حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
-فکر میکنی حس خوبیه که آدم بخواد با یکی که جای باباشه ازدواج کنه. طرف بیست سال از من بزرگتره. انکار نمی کنم که همیشه دلم می خواست یکی این جوری منو بخواد ولی نه یکی مثل بابام. منم دلم می خواد مثل خیلی های
دیگه طعم این چیزی که بهش می گن عشق و بچشم. نمی گم پول برام مهم نیست ولی دارم زندگی مامان و بابا رو هم می بینم که با وجود وضع مالی نچندان خوب چقدر کنار هم خوشبختن. خنده از رو لباشون نمی ره. من یک
زندگی گرم می خوام یه زندگی که خودم انتخابش کرده باشم.
بعد با چشمانی غم زده به ترنج نگاه کرد و گفت:
-به نظرت این خواسته زیادیه؟
ترنج لبخند دل گرم کننده ای زد و گفت:
-نه این حق هر انسانه.
مهتاب هم لبخند کم رنگی زد و گفت:
-شاید این حرفم خیلی خودخواهانه بیاد. ولی خوب من چرا باید تاوان اشتباه دیگران و بدم؟
این فداکاری نیست این حماقته. منم حق زندگی و انتخاب دارم. ندارم ترنج؟
مهتاب بغض کرده بود.
ترنج هم حالش بهتر از او نبود.
ازدواج اجباری حتما باید خیلی تلخ باشد. مهتاب بغضش را فرو خورد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_502
-یکی دوبارم مرده اومده منو ببینه من جا خالی دادم ولی از دور دیمش.
ترنج باورت میشه حتی اطراف موهاش سفید
شده.
اصلا قیافه اش به دلم ننشست شاید اگه مهرش به دلم افتاده بود قبول می کردم.
ولی نمی دونم نگاهش یه جوری بود.
من اصلا نمی دونم اون چند سالی که اون طرف بوده چکار کرده.
نمی دونم ترنج قاطی ام کلا.
ترنج دست دراز کرد و دست مهتاب را گرفت:
-من بهت حق میدم همه این حرفات درسته.
امیدت به خدا باشه. درست میشه. تا خودت نخوایی کسی نمی تونه به زور مجبورت کنه.
مهتاب غم زده به ترنج نگاه کرد:
-می دونم. ولی خوب منم ادمم بالاخره کم میارم. اینقدر این سهیل به پر و پای من و خانواده ام می پیچه که می ترسم
اخرش کم بیارم.
مهتاب دیگر سکوت کرد و ترنج هم بقیه نسکافه اش را خورد که دیگر تقریبا سرد شده بود.
بعد هم از کافی شاپ خارج شدند.
مهتاب از او جدا شد و رفت سمت خوابگاه و ترنج هم رفت سمت خانه.
توی تاکسی موبایلش را نگاه کرد ده تا میس کال داشت همه هم از ارشیا.
موبالش را روی سایلت گذاشته بود که وسط صحبت او کسی مزاحمش نشود.
فکر نمی کرد ارشیا زنگ بزند چون گفته بود کجا می رود.
دلش ریخت کلا او را فراموش کرده بود.
فوری موبایلش را گرفت. دو تا زنگ نخورده بود ارشیا بدون سلام کردن جواب داد.
صدایش عصبی و خش دار بود:
-معلوم هست کجایی دختر؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_503
ترنج لبش را گزید. لحن ارشیا دلخورش کرده بود.
-سلام.
صدای نفس پر حرص ارشیا را شنید:
-کجا بودی؟
-اس دادم که با مهتاب می رم بیرون.
-همون بیرون منظورمه یعنی کجا؟
-خوب اگه می دونستم که همون موقع می گفتم. قرار بود بریم بیرون ولی جای خاصی تو نظرمون نبود.
صدای ارشیا هنوز عصبانی بود:
-موبایلتو چرا جواب ندادی؟
این روی ارشیا برای ترنج ناشناخته نبود.
می دانست از کوره در می رود ان هم ناگهانی ولی باز هم نمی توانست دلخور نباشد او به خیال خودش به او خبر داره بود ولی حالا ارشیا داشت با این لحن سرد انگار از او بازجویی می
کرد.
سعی کرد بغض نکند.
دلش نمی خواست ارشیا فکر کند دارد از محبت او نسبت به خودش سو استفاده می کند.
صدای تند ارشیا او را به خودش اورد:
-ترنج با توام؟
ترنج بغضش را قورت داد و سعی کرد لحنش قانع کننده باشد. دلش نمی خواست بحث کند:
-رو سایلنت بود. نشنیدم.
-چه کار واجبی داشتی که گذاشتیش رو سایلت؟
ترنج دیگر نمی توانست خودش را نگه دارد.
چرا ارشیا اینجوری می کرد.
ولی با این حال باز هم سعی کرد صدایش
عصبانی یا دلخور نباشد.
-مهتاب می خواست باهام صحبت کنه. گفتم راحت باشه.
-واقعا کار خیلی مهمی بوده.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻