#سلام_امام_زمانم 💚
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
در ندبه هاے جمعه
تو را جست و جو کنم
زیباترین بهانه ے دنیاے من...سلام!
هذا یَومُ الجُمعه
و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ
فيهِ ظهورک ...
امروز روز #جمعه ، روز توست!
و روزی ست که در آن
ظهور تو انتظار میرود.
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
چرخش و #تغییرِ
سـا؏ت هم
بہ دردِ این دلِ
#تـنگــــمـ نخورد🚶🏻♂✋🏻
سا؏ت #دل
روے آن سا؏ت ڪہ رفتے
همچُنان خوابیده است
#حاج_قاسم ❤️
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰پیام_فرمانده
🔻امام خامنه ای:هر شهیدی یک نماد است،مفهوم شهادت این است که بهترین حسابگری را دارد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
اگر #شهیدانه🕊 زندگی کنی
شهادت خودش #پیدایت میکند
لازم نیست به دنبالش بگردی!!!
حالا چه جوان #بیست ساله دهه هفتادی باشی
چه سردار شصت و اندی ساله ی موی #سپیدکرده ی جنگ...
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
میگفت:
سربرشانهخدابگذار
تاقصهعشقراچنانزیبابخواند
کهنهازدوزخبترسی..
ونهازبهشتبهرقصدرآیی!
قصهعشقانسانبودنماست..
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مهماتڪمداریم
قدریبخندحاجے💔(:
#حاج_قاسم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📲
#صآحبجآنــمღ
.
°°من از عطرِ آهستهیِ🌈
هوا میفهمم...
تو باید تازگیها🌧
از اینجا گذشته باشـۍ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_حسین_بواس
📍 شهید حسین بواس فرزند ابوالقاسم در روستای ملاط از توابع شهرستان لنگرود در استان گیلان ، در ۲۹ دی ماه سال ۱۳۶۰متولّد شد. ایشان دارای دو فرزند به نامهای محمّد جواد و محمّد حسین و از شهدای لشکر ۲۵ کربلا مازندران بود.
💎 با مهاجرت پدرش به شهرستان لنگرود در این شهر، بعد از گذراندن دوره ی آمادگی، سرانجام وارد دبستان شد.هنوز دو- سه سالی از دوران تحصیل ابتدایی اش نگذشته بود که همراه خانواده اش به استان مازندران هجرت و در شهرستان چالوس اقامت نمودند. شخصیت اولیه شهید، با مراقبت اولیاء و مجالست با هم سن و سالان بر چین شده از خانواده های مقیّد و مذهبی جان گرفت و بعدها با هدایت پدر و مادر با حضور در مساجد و مراسم های مذهبی، روحی تازه در او دمیده شد.
✔️ طاهره شریفی می گوید: همسرم عاشق شهدا بود. بهخصوص علاقه ی خاصی به شهید صیاد شیرازی داشت و دقیقاً در سال روز شهادت ایشان به شهادت، رسیدند.
♻️ شهید بواس چهاردهم فروردین سال ۹۵ از فرودگاه تلفنی با اعضای خانواده خداحافظی و در بیست و یکم فروردین بنا به قول همرزمانش در بعدازظهر همان روز با گلوله ی تکفیریها در منطقه خانطومان سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوهنوردی حاج قاسم...
بعد از تو،
لابلای فیلم و عکسهایت،
به دنبالِ خاطره های روزهای بودنت،
کنارِ دلتنگیهایمان،
آهِ #حسرت میکشیم...
چرا تمام نمیشود، این دردِ بی درمان ....
'
در این کوله پشتی #غم آورده ام
#شهادت کجایی...؟ کم آورده ام ...
#سردار_دلها❤️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب: پروانگی
🔻زندگینامه و خاطرات پرستارمدافع سلامت بخش آی سی یو بیمارستان شهید رجایی شیراز،شهیده مریم رحیمی
✍نویسنده:میثم محمدی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
میگفت:
سربرشانهخدابگذار
تاقصهعشقراچنانزیبابخواند
کهنهازدوزخبترسی..
ونهازبهشتبهرقصدرآیی!
قصهعشقانسانبودنماست..
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید علی نیلچیان
✍️ ازدواج آسان
▫️موقع خرید جهیزیه مادرم میخواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز چند قلمی به آن اضافه میکرد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهارخوری و... هر چه کردم نتونستم منصرفش کنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبهای خواند غرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادرجان مگه قرار نیست یک روزی بریم اون زیر؟ مادرم لبش را گزید: خدا مرگم بده! اول زندگی به اون زیر چی کار داری علی آقا؟ علی خندید: اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از اون زیر در میآریم. بذارید روی خاک باشیم. بذارید باهاش انس بگیریم، بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل و نه تخت و نه ...
📚 راوی: همسر شهید مهندس علی نیلچیان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✅ جنگ نرم
🔹جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰ میمونه چون نه صدا داره نه سوت فقط وقتی متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت
#شهید_حجت الله_رحیمی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم؛
جلب رضایت خدا؛
آرامش روانی؛
انقراض بی بند و باری؛
آرامش فردی و اجتماعی؛
تقویت تمرکز؛
تحکیم بنیان خانواده؛
کاهش خیانت و نا امنی؛
شکر نعمت زیبایی؛
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید منصور حسین میرزایی
ضبط شده در گلزار شهدای شهرستان بن
استان چهارمحال و بختیاری پارت اول
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_555
-رنگش.
ماکان با دست آزادش پیشانی اش را خاراند و گفت:
-رنگش چه مشکلی داره؟
شهرزاد کمی به جلو متمایل شد و در حالی که بخاطر اخم بین ابروهایش خط افتاده بود گفت:
-من به اون طراحتون هم گفتم می خوام رنگ تابلو از طیف های صورتی و بنفش باشه.
ماکان خیلی جلوی خودش را گرفت تا چشم هایش گرد نشود و پشت بندش از خنده منفجر نشود.
شهرزاد همچنان با همان ژستش ادامه داد:
-ولی ملاحظه کنید رنگها همه توی طیف قهوه ای هستنتد.
ماکان خنده اش را فرو خورد و گفت:
-فرمودین تابلو برای چه فروشگاهیه؟
-مبلمان کار چوب.
ماکان فکر کرد:
رنگایی که شما سفارش دادی بیشتر برای تابلو فروش لباس نوزاد به درد می خوره ملوس خانم آخی صورتی دوست
داری؟
بعد یاد حرف پدرش افتاد که همیشه وقتی مادرش اخم می کرد می گفت عزیزم اخم نکن بین ابروهات خط می افته.
و به خط بین ابروهای شهرزاد نگاه کرد و دوباره با خودش گفت:
ولی با این خط بین ابرو ناز تر میشه.
بعد افکارش را که داشت خیلی یکته تازی می کرد کنار زد وگلویش را صاف کرد و گفت:
-خوب حالا من چکار باید بکنم؟
شهرزاد دوباره تکیه داد و یان بار دست به سینه نشست و در حالی که لحن دلخوری به صدایش می داد گفت:
-ببخشید من می تونستم از این ماجرا چشم پوشی کنم ولی طراح شما با کمال بی ادبی به من توهین کرد. برای همین
می گم از شما بعیده که از همچین غربتی هایی توی شرکتتون استفاده کنین. از اون تیپش معلوم بود از چه قماشیه.
ماکان این بار اخم غلیط تری کرد و تلفن را برداشت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_556
_خانم دیبا لطفا ترنج رو بفرستید اتاق من.
شهرزاد از اینکه ماکان اینقدر صمیمی اسم ترنج را اورد کمی اخم کرد و لبش را نرم جوید.
ماکان مثلا داشت طرح را مجددا وارسی می کرد ولی زیر چشمی داشت عکس العمل شهرزاد را می پائید و توی دلش می خندید.
ارشیا دو تا یکی پله های شرکت را بالا رفت.
بدون توقف رفت سراغ اتاق ترنج. قبل از این راهش به اتاق ماکان ختممی شد و حالا به این اتاق کوچک که ترنج عزیزش صاحب ان بود.
کنار در ایستاد و به چهره او نگاه کرد.
سرش حسابی توی کارش بود و توجهی به اطراف نداشت.
سر تا پا مشکی پوشیده بود چقدر توی رنگ های تیره کوچک و خواستنی بود.آرام به در زد:
ترنج سرش را برداشت و با دیدن ارشیا لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
از پشت میزی بلند شد و به سمت او
آمد.
-سلام فکر نمی کردم بیای اینجا.
ارشیا با لذت داشت سر تا پای ترنج را بررسی می کرد.
مانتوی مشکی اش کوتاه شاید بیست سانتی بالای زانویش ایستاده بود.
کمر و بالاتنه تنگی داشت و کمر باریک و اندام کوچک او را قاب گرفته بود.
شلوارش هم مشکی از زانو کمی گشاد شده بود.
چهره اش توی ان مقعنه مشکی واقعا کودکانه بود.
ارشیا نگاهی توی راهر و رانداخت و سریع وارد اتاق شد و با یک حرکت ترنج را در آغوش گرفت و از روی مقنعه سرش را بوسید.
ترنج مشتی یه سینه او کوبید و گفت:
-ارشیا به خدا زشته یکی می بینه.
ارشیا دست دور کمر ترنج انداخت و گفت:
-فعلا که کسی نیست.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_557
درست همان موقع صدای صاف کردن گلویی ان دو تا از هم جدا کرد.
منشی ماکان در حالی که سعی می کرد نشان
دهد چیزی ندیده با سرعت گفت:
-سلام جناب مهرابی. آقای اقبال با ترنج کار دارن.
و بدون هیچ حرف دیگری جیم شد.
ترنج از خجالت کبود شده بود ولی ارشیا با این حرکت خانم دیبا خنده اش گرفت و گفت:
-این چرا این طوری کرد.
ترنج رفت سمت چوب لباسی و چادرش را برداشت و گفت:
-آبرو برام نذاشتی. گفتم نکن.
بعد چادرش را سر کرد و به طرف در چرخید که باز با ارشیا سینه یه سینه شد.
-ارشیا تو رو خدا بسه زشته.
ارشیا با خنده دست هایش را توی هوا گرفت وگفت:
- من چکار کردم تو خودت پریدی تو بغل من.
ترنج خنده اش را کنترل کرد و سعی کرد مشت محکم تری به بازوی ارشیا بکوبد که برای ارشیا بیشتر حکم نوازش
را داشت.
بعد هم دست او را گرفت و برد طرف اتاق ماکان.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و دستش را از دست های او بیرون کشید و گفت:
-می گم نکن. چقدر شیطونی می کنی.
ارشیا زیر زیرکی خندید و با ترنج پشت در اتاق ماکان ایستادند.
خانم دیبا بدون اینکه به چشم های ان دو نگاه کند
در حالی سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت:
-آقای اقبال مهمون دارن.
ترنج در زد و وقتی صدای ماکان را شنید وارد اتاق شد. سرش را داخل برد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻