eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
براے درمان بہ انگلیس اعزام شد! خوݩ لازم داشت؛ گفت خونِ غیرمسلمان نزنید توجہ نکردند و هرچہ زدند، بدنش نپذیرفت! خون یک مسلماݩ جواب داد پزشکش کہ دکتر کلیز نام داشت، بواسطہ‌ے آن مسلماݩ شد و گفت: یک معجزه است:) •|شهیـدحمیـدرضـا‌مدنےقمصـرے🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺به مناسبت روز زن ، رفتن بین متاهل ها ، گفتن به خانومت زنگ بزن بگو «عاشقتم عشقولی من...» ،هدیه چی میخوای برا روز زن ؟؟؟ 🔹️ واکنش ها دیدنیه 😂 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹حاج علی آقا عبداللهی در تاریخ ۶۹/۷/۱۰ در تهران به دنیا آمد.در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.در سال۹۱ ازدواج نمود و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد.در تاریخ ۹۴/۹/۲۲ به سوریه اعزام گردید و در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳ درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خانطومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و همانطور که به حضرت زهرا«سلام الله علیها» ارادت ویژه‌ای داشت همانند ایشان بی‌نشان ماند و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است... نحوه شهادت: علی چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد به خالدیه خان طومان برود.طی راه به کمین تروریست ها می‌افتد. در این هنگام، علی قصد میکند جلوتر برود.چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، می گوید“لبیک یا زینب” که تروریست‌ها هم‌فریب‌میزنندومیگویند "لبیک یا زینب" علی به خیال اینکه آنها نیروهای خودی هستند، جلوتر می‌رود که در‌ محاصره آنها می‌افتد.بعد از آن لحظه دیگر کسی او را نمی‌بیند.آخرین حرفی ڪه از طریق بی سیم زده بود ایـن جمله است: مـن گلـوله خوردم.... بچه ها؎ سپاه شهادتش را تایید کرده اند اقاعبداللهی🌷 https://eitaa.com/piyroo
توکل یعنی: خدایامن‌تاجایی‌که‌تونستم،تلاش‌کردم، بقیش‌باخودت! یادته‌چقدرفکرمیکردیم‌دیگه‌نمیشه، اماخداهمه‌چی‌رودرست‌میکرد؟ 🪴 https://eitaa.com/piyroo
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر کمتر دیده شده از وداع مادران شهدا در معراج شهدا 🌷تقدیم به پیشگاه مقدس مادر آسمانی 🌹روز مادر بهانه ایست برای تقدیم دسته گل به مادرانی که دسته گلها یشان را در راه انقلاب و اسلام فدا کردند https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «أَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ، لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» توبه ۱۹ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• آيا آبرسانى به حاجيان و تعمير مسجدالحرام را همانند كسى قرار داده‏ايد كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خدا «جهاد» كرده است؟ اين دو نزد خداوند يكسان نيست و خداوند گروه ستمگر را هدايت نمى‏كند". https://eitaa.com/piyroo
غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت.. 🌷نامه برای آب... همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که !!!! 🌷 https://eitaa.com/piyroo
میگفت: زندگی‌مثل‌دفتر‌مشقه،که‌خدا‌ازقبل دوتا‌از‌صفحه‌هاش‌روپُرڪردهــ صفحه‌اول‌که‌تولده‌و‌صفحه‌آخر‌که‌مرگه ولی‌‌صفحه‌های‌‌میانی‌خالی‌ان، قشنگ‌پُرشون‌ڪن! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۲ شهید دوران دفاع مقدس در جزیره مجنون در روز مادر 🔸گروه‌های تفحص شهدا موفق شدند روز گذشته (سوم بهمن ۱۴۰۰) همزمان با روز میلاد حضرت زهرا(س) پیکرهای مطهر ۲ شهید دفاع مقدس را در منطقه جزیره مجنون تفحص نمایند. ارواح طیبه شهدا صلوات https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد. در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت. ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد. توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد. با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت. سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت: "عجب غلطی کردم موندم ها." برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد. بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد. تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود. کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود. مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت. میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید. کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید: "وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت." دست دراز کرد و کتابش را برداشت: جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه. هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود. چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت. "" ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت: -من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه. ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت: -حالا مگه چی شده؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _از صبح دارم می دوم این ور و اون. _چرا؟ _هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ. _اوه بسه بابا. ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد: _چرا این کوفتی باز نمیشه. _ماکان کجایی تو؟ _دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت. _باشه برو. ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید در بالایی را هم باز کرد و وارد شد. سکه ها را جا گذاشته بود. تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد. دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد. وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده. با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت. بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود. اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت. گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد. مهتاب روی میز مچاله شده بود و به خواب رفته بود. ماکان گیج به سمت اتاق رفت: این اینجا چکار می کنه؟ همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود. ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود: معلومه سردشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ناخودآگاه به میز نزدیک شد. ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود. کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی. ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است. مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود. دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند. حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم توی محل کارش. شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از نوع دیگری بود. وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حاضر نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار ساندویچ خانگی بخورند. ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد. مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی ایجاد کرده بود. دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود. چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود. دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید: خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟ یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد: واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا. دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید. ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد: لعنتی این اینجا چکار میکنه؟ ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید. دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ. با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد. سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده. دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1316 📹 کلیپی تکان‌دهنده از واکنش سپهبد قاسم سلیمانی به درخواست یکی از فرماندهان در سوریه که میگفت: به خدا اگر بری جلو میزنن شما را! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 در هوایت‌بی قرارم یااباصالح مدد سر ز پایت‌بر ندارم،یااباصالح مدد ای‌توآقاای‌تومولاای‌تو والاای ولی ای‌ همه‌دار وندارم‌یا اباصالح مدد 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo