eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت.. 🌷نامه برای آب... همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که !!!! 🌷 https://eitaa.com/piyroo
میگفت: زندگی‌مثل‌دفتر‌مشقه،که‌خدا‌ازقبل دوتا‌از‌صفحه‌هاش‌روپُرڪردهــ صفحه‌اول‌که‌تولده‌و‌صفحه‌آخر‌که‌مرگه ولی‌‌صفحه‌های‌‌میانی‌خالی‌ان، قشنگ‌پُرشون‌ڪن! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۲ شهید دوران دفاع مقدس در جزیره مجنون در روز مادر 🔸گروه‌های تفحص شهدا موفق شدند روز گذشته (سوم بهمن ۱۴۰۰) همزمان با روز میلاد حضرت زهرا(س) پیکرهای مطهر ۲ شهید دفاع مقدس را در منطقه جزیره مجنون تفحص نمایند. ارواح طیبه شهدا صلوات https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد. در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت. ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد. توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد. با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت. سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت: "عجب غلطی کردم موندم ها." برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد. بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد. تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود. کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود. مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت. میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید. کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید: "وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت." دست دراز کرد و کتابش را برداشت: جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه. هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود. چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت. "" ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت: -من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه. ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت: -حالا مگه چی شده؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _از صبح دارم می دوم این ور و اون. _چرا؟ _هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ. _اوه بسه بابا. ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد: _چرا این کوفتی باز نمیشه. _ماکان کجایی تو؟ _دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت. _باشه برو. ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید در بالایی را هم باز کرد و وارد شد. سکه ها را جا گذاشته بود. تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد. دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد. وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده. با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت. بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود. اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت. گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد. مهتاب روی میز مچاله شده بود و به خواب رفته بود. ماکان گیج به سمت اتاق رفت: این اینجا چکار می کنه؟ همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود. ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود: معلومه سردشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ناخودآگاه به میز نزدیک شد. ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود. کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی. ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است. مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود. دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند. حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم توی محل کارش. شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از نوع دیگری بود. وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حاضر نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار ساندویچ خانگی بخورند. ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد. مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی ایجاد کرده بود. دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود. چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود. دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید: خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟ یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد: واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا. دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید. ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد: لعنتی این اینجا چکار میکنه؟ ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید. دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ. با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد. سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده. دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1316 📹 کلیپی تکان‌دهنده از واکنش سپهبد قاسم سلیمانی به درخواست یکی از فرماندهان در سوریه که میگفت: به خدا اگر بری جلو میزنن شما را! https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 در هوایت‌بی قرارم یااباصالح مدد سر ز پایت‌بر ندارم،یااباصالح مدد ای‌توآقاای‌تومولاای‌تو والاای ولی ای‌ همه‌دار وندارم‌یا اباصالح مدد 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شما ائمه معصومین که بندگان خاص خدایید و از هر چه که داشتید در راه خداوند و معبود و معشوق خویش گذشتید. سلام بر شما که متقیان راه ﷲ هستید. بارالها! از این که به بنده حقیرت توفیق دادی که در راهت گام بر دارد، تو را سپاس می‌گویم و از این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان و مخلصان راهت قدم بر دارم، تو را شکر و سپاس می‌گویم. در این راه، دیدار خودت را هم نصیبم گردان! محمدخانی🌷 https://eitaa.com/piyroo
⚠️ +حاج‌‌آقا‌پناهیان‌‌میگفت: آقا ‌امام‌زمان صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...!🌱 بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم! زشت‌نیست...؟💔 https://eitaa.com/piyroo
دخترم، با عفت و حجاب چادر خود دل حضرت زهرا (س) را شاد میکنی! دخترم بدان که برای این چادر که هدیه حضرت زهراست.. خون دلها خورده شده و برای حفظ آن خونهای بسیاری بر زمین ریخته شده است! 🌷 https://eitaa.com/piyroo