eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترم، با عفت و حجاب چادر خود دل حضرت زهرا (س) را شاد میکنی! دخترم بدان که برای این چادر که هدیه حضرت زهراست.. خون دلها خورده شده و برای حفظ آن خونهای بسیاری بر زمین ریخته شده است! 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره‌ای‌ازشهید‌ابراهیم‌هادی🌷 عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده میشد. ابراهیم سریع از پنجره طبقه‌ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است !! ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد. تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو ! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد. کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده. ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند. صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه. https://eitaa.com/piyroo
مذهبی نما نباش 😒 چرا پروفایل مذهبی میزارید بعد میرید پیوی نامحرم برای دوستی یا اصل گرفتن اگر مذهبی هستی چرا هوس،لذت و...نمیزاری کنار چرا با اسم مذهبیون بازی میکنید دوست داری بهت بگن مذهبی نما اگر به خدا اعتقاد داری اگر دین و مذهب و اسلام میشناسی اینکارو نکن ایمانتو قوی کن برادرم : برای یوسف شدن باید قید زلیخاها را زد حتی تو مجازی خواهرم:حیا و عفت فقط تو فضای حقیقی نیست بلکه در مجازی هم باید حیا و عفت داشته باشیم https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون» روم ۱۰ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جایى رسید كه آیات خدا را تكذیب كردند و آن را به مسخره گرفتند! https://eitaa.com/piyroo
بچه ها چند روزی بود که مى گشتند و شهيد پيدا نمى كردند. رمز شكستن و پيدا كردن، نام مقدس سلام الله علیها بود. شروع کردیم به زمزمه اين ذكر، دست منو عنايت و لطف و عطاى فاطمه (س) منم گداى فاطمه، منم گــــــداى فاطمه (س) بچه ها حالى پيدا كردند و گفتيم: «يا حضرت زهرا (س) ما امروز گداى شماييم. هم داريم كه هيچ گدايى را از در خانه ات رد نمى كنى.» همان طور كه از تپه بالا مى رفتيم، يك برآمدگى ديدیم. کلنگ زدیم و شهيدى پيدا شدكه از كمر به پايين بود. از شلوار و كتانى اش معلوم بود است. دقایقی با او حرف زدم و گفتم: شما و هستى. بيا و كمك كن من اثرى از تو به دست بياورم. توجهى نشد. گفتم: اگر اثرى از تو پيدا شود، به نيت حضرت زهرا (س) چهارده هزار مى فرستم. مگر تو نمى خواهى به حضرت زهرا (س ) خيرى برسد، بازهم توجهی نشد، بعد گفتم: كه يك زيارت و حضرت زهرا (س) هم برايت همين جا مى خوانم، كمك كن. ديدم خبرى نشد. گريه كردم و گفتم: عيبى ندارد، ولى من فكر مى كردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بيايد، مى كنيد. اعتقادم اين بود كه در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واكنش نشان مى دهيد. در همين حال دستم به كتانى شهید خورد. ديدم روى زبانه ى كتانى نوشته است: « از اردكان يزد.» همين نوشته باعث شناسايى او شد. همان جا برايش يك زيارت عاشورا و روضه ى حضرت زهرا (س) خواندم. 📚 کتاب کرامات شهدا https://eitaa.com/piyroo
-رُبمایُساق‌إليك‌قدرٌمنَ‌اللّٰه‌خیرٌ من‌کل‌أحلامك +شايدتقديرى‌‌ازسو‌ی‌‌خدابه‌سمت‌ِ‌تو فرستاده‌‌شودکه‌‌ازهمه‌‌آرزوهايت‌ بھترباشد..💛 🕊 https://eitaa.com/piyroo
اهل امر به معروف بود.یکبار درخیابان، یک خانمی با حجاب بسیار نامناسب از کنارش رد شد.عجيبتر اینکه همسرش هم کنارش بود! محمد نتوانست طاقت بیاورد به سمت آنها رفت به همسرایشان گفت: چرا شما خانومتان را با این وضع بیرون می آورید؟ جوانهای مردم به گناه می‌افتند! برای آن مرد خیلی سنگین بود که یک بچه دبیرستانی انقدر به خودش جرئت تذکر بدهد! کار آنها به جر و بحث کشید 👈اما محمد خوشحال بود که وظیفه اش را انجام داده است 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 در این سکوت و افق‌‌ های مه آلود، نوری بفرست تا روشن شود راهم؛ تا گام ‌‌هایم محکم ‌‌تر شود و حرف‌ ها مرا مأیوس نسازد..! https://eitaa.com/piyroo
📸 • . اگر براے خدا جنگ مۍ ڪنید... احتیاج ندارد ڪه بـه من و دیگرے گزارش ڪنید! گزارش را نگہ دارید براے ...🙃🌙 🕸️اگر ڪار براے خداست گفتنش براے چہ؟! 🌱 ! https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 از دست خودش کلافه بود. مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود.!؟ برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت. مهتاب اصلا تیکه او نبود. اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت. تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام. اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود. در عوض شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود. تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود. با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد. دختر متقدر و خودساخته ای بود. از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست. موبایل شهرزاد در دسترس نبود. ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلاربه چیزی مشغول نکند. برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد. بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد. از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد. *** ترنج به در اتاق زد و گفت: _ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم. ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد: _این لعنتی درست نمی شه. ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان: _بده ببینم. ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید. در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت کراوات ماکان را درست می کرد. ارشیا لبش را جوید و رفت تو: _ترنج چرا نمی آی؟ ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت: _نمی بینی. دارم کروات این و می بندم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان برای ارشیا که کمی اخم کرده بود ابرویی بالا انداخت و گفت: _چیه حسود.آبجی خودمه. ارشیا یک وری به دیوار تکیه داد و گفت: _من فلسفه این کراوات و آخرشم نفهیدم. ماکان برای ارشیا دهن کجی کرد و گفت: _برو بینیم بابا. تو ول کن نیستی. من نمی دونم کی از رو می ری. ارشیا پوزخندی زد و گفت: _راست می گی به من چه. و کلافه به ساعتش نگاه کرد. _ترنج زود باش دیگه. _بیا تمام شد. بعد سریع چادرش رابرداشت و گفت: _بریم ارشیا که خیلی دیر شد. و دست ارشیا را گرفت و گفت: _خیر سرم عروس خانواده ام ها دارم این همه دیر می رم. ارشیا دنبال ترنج راه افتاد و کنار گوشش گفت: _ترنج دلم قیلی ویلی رفت. ای من فدای این عروس خانواده. ترنج خندید و جلوی آینه چادرش را سر کرد. و از توی آینه نگاهی به ارشیا انداخت که کت و شلوار سورمه ای طرح ساده خوش دوختی تنش کرده بود. پیراهنش سفید بود و دکمه یقه اش را باز گذاشته بود. دستش توی جبیش بود و داشت ترنج را نگاه می کرد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج بعد از مرتب کردن چادرش برگشت و یک نیم نگاه سریعی به پله انداخت و بوسه کوچکی به لب های ارشیا زد و بعد هم دست او را گرفت و کشید: _بدو دیر شد. ارشیا که غافل گیر شده بود خندید وگفت: _وای من و این همه خوشبختی؟ ترنج در حالی که همچنان دست او را توی دست داشت و به طرف در می کشید کمی شوخی کمی جدی گفت: _امشب باید خیلی مواظبت باشم. زیادی خوش تیپ کردی. ارشیا از شوق خنده بلندی کرد .اگر احتمال رسیدن ماکان نبود همانجا ترنج را بغل می کرد و اینقدر می بوسید تا دلش خنک شود. وقتی توی ماشین نشستند. تازه حرص خوردن های ترنج شروع شد: _وای ارشیا تند برو. خیلی بد شد. دیر می رسیم ما باید قبل از عروس خونه باشیم. ارشیا که از ذوق و خوشی حالش را نمی فهمید گفت: _بی خیال خودمون و عشق است. _ارشیا توروخدا اذیت نکن من به مامانت گفتم زود میام. ارشیا یا خنده سری تکان داد و بالاخره ماشین را راه انداخت. دنبال سر انها هم ماکان دوان دوان از پله پائین آمد و باز یادش امد ادکلن نزده دوباره پله ها را با حرص بالا دوید و برگشت. تا در خانه را باز کرد ارشیا و ترنج رفته بودند. سریع سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای مهرابی حرکت کرد. چیزی نمانده بود برسد که موبایلش زنگ خورد. شهرزاد بود. _سلام شهرزاد خانم. _سلام خوبی؟ _ممنون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت