eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه با آقا اسماعیل از سه راه خرمشهر به سمت خط در حرکت بودیم ... خودروی ما یک استیشن کولردار بود چندنفر از بسیجی‌ها به محض دیدن استیشن، دست بلند کردند. من هم مشتاقانه پا روی ترمز نهادم و آنها را سوار کردم. یکی‌از آنان ، همین که سوار شد و هوایِ خنکِ داخل را احساس کرد ، با لحن خاصی گفت: «واای ، شما چه جای خنکی نشسته اید!» آقا اسماعیل با شنیدن این جمله در خود فرو رفت و چیزی نگفت ولی وقتی آنان پیاده شدند به کولر اشاره کرد و گفت: «خاموشش کن!» بعد آن روز ... دیگر سوار خودروی کولر دار نشد و به تردد با یک ماشین آمبولانس قناعت کرد! روزی در آمبولانس سر صحبت را باز کرد و گفت : « من چون فرمانده هستم خودرویِ کولردار سوار شوم و بچه بسیجی‌ها در هوای گرم به سر ببرند ؟! » نگه جهان نوردی ، قدمی ز خود برون آ که زخویش اگر گذشتی، همه‌جا رسیده باشی 📚 بدرقه ماه ص ۸۰ 🌷 ۹بدر 🌷 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔹سر تکان داد و در چشمانش رخنه کرد،😭گفت: ای خدا! میشه به همین شكل منو به برسونی؟ میشه اینطوری با تو کنم؟ می‌شه با سر بریده بیام سمت تو⁉️ 🔸از مانده بودم، از ضربان 💞حرف‌هایی که حاجی می‌گفت و تمام وجودم را تکان داده بود.😞 🔹درک این مرد بود، نمی‌توانستم عمق را احساس کنم،❣ نمی‌توانستم هم آغوش لحظات شوم، او تنها بود. او در میدان عشق‌بازی تنها بود و به شهادت رسید! 🔸ساکت شد، دوباره سرش را عقب برد، را روی هم گذاشت😔 و گفت: دوست دارم مرا بگیرند و پوستم را غلفتی بکنند تا بدونه چه دارد، دشمن 👹بدونه که ما از این شکنجه‌ها نمی‌ترسیم و جا نمی‌زنیم...❌ 🔹وی در سال 1364 زمانی که هنوز 15سالش📆 نشده بود وارد عرصه دفاع شد. در های کربلای 4 ، کربلای 5 ، کربلای 10 و والفجر 10 نیز حاضربود. 👌 🔸در والفجر 10 تیری💥 به سر او کرد اما از آن مجروحیت سخت😰 و خطرناک جان به در برد. 📎 رزمندهٔ دیروز ، مدافع امروز 🌷 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
هر بار که بود به احمد شیر🍼 بدهم اولین ذکرم ... الرحمن الرحیم بود. در تمام💯 زمان‌هایی که شیر می‌خورد می‌کردم و یا قرآن📖 می‌خواندم یا ذکر می‌گفتم. هر چقدر که می‌کنم یادم نمی‌آید به دلیل بیماری یا دوران بچگی‌اش ناراحت یا کلافه شده🚫 باشم. یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف می‌زد.👌 هر وقت هم زمین می‌خورد،‌ یا می‌گفت و از زمین بلند می‌شد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی👶 فرا می گرفت. احمد بود دیگر،‌ آرام و سر به راه و آماده ... خیلی هوای محمد را که ۵ سال از او کوچک‌تر بود داشت😇. از همان دو سالگی او را با خودم به نزدیک محل می‌بردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات ❗️و رفتار نمازگزاران نگاه می‌کرد. به ۷ که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد می‌رفت. ✍ به روایت مادر بزرگوارشهید 📎خردسالترین شهید دفاع مقدس 🌷 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار..بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود. روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می‌خواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.   یکی از چیزهایی که خیلی بدش می‌آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و می‌گفتند: با یک نوع غذا هم سیر می‌شدیم. وقتی چیزی می‌خرید توجه می‌کرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بی‌حجاب خرید نمی‌کرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت ؛ وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم. https://eitaa.com/piyroo
#رسم_خوبان🌷 با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ی اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.» لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.» اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!» آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن. گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...» #شهيد_خان_ميرزا_استواري🌷 #شهدای_فارس #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
وقتے فهمید بچه مون دختره اولین چیزے کہ براش خرید پارچہ چادر بود. رو حجاب دخترش حساس بود بخصوص روی چادر، حتے چند شب قبل شهادت هم رو این مسئله خیلے تاکید ڪرد. 🌷 https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
🌷 اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت بر مي گشتيم. موقع صبح بود که به ورودي نجف و کنار رسيديم. هادي به راننده گفت: نگه دارتعجب کرديم. گفتم: اينجا چه کار داري؟ گفت: مي خواهم بروم وادي السلام گفتم: نمي ترسي اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توي . هادي برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدت ها در ساعات به وادي السلام مي رفته و بر سر مزاري که براي مشخص کرده بود مشغول عبادت مي شده. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
به خدمت در راه رضاي خدا و خدمت بي مزد و منت اعتقاد داشت. هيچ گاه حتي در بحبوحه جنگ و نبرد، نماز شب را ترک نمي کرد، به فکر پدر و مادرش بود. از او رضايت کامل داريم؛ هم من و هم مادرش عزيزترين بچه من بود و مي گفت هر کسي که مي تواند به انقلاب کمک کند بايد اين کار را بکند. از اين که در کنار او مي جنگيدم بسيار شاد بودم و هميشه براي او دعاي خير مي کردم. در عمليات کربلاي 4 هر دو با هم بوديم ولي من ترکش خوردم و برگشتم. از اين که بعضي افراد به مال دنيا و يا مقام و پست حريص بودند ناراحت مي شد و از خدا مي خواست که اخلاص را به همه مردم عطا کند. به حفظ حجاب و تقواي الهي بسيار توصيه مي کرد. هنگامي که عمليات کربلاي 5 در حال آغاز شدن بود، به خانه آمد و گفت عمليات سختي را در پيش داريم رفتن به اين عمليات با خودمان است ولي برگشتن، با خداست، دعا کنيد که به اجل خودم نميرم بلکه شهيد شوم. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 📎جانشین گردان محمدرسول‌الله لشگر۵نصر ولادت : ۱۳۴۲/۱۰/۸ بجنورد ، خراسان شمالی شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای۵ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
... سن و سال نمی‌شناسد زمان و مکان سرش نمی‌شود زشتی و زیبایی ملاکش نیست او باطـن بیــن است نگاهش به دل دریایـی توست ... سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار می‌کنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمی‌کنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم می‌آمدند و می‌گفتند آقا سعید شهریه ما را جمع می‌کرد و برای بچه‌های بی‌بضاعت لباس می‌خرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از ۱۸ سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی می‌رسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا میشود. ✍ به روایت خواهر شهید ولادت : ۱۹ فروردین ۱۳۷۰ اراک شهادت: ۹ آبان ۱۳۹۴ شمال حلب سوریه محل‌دفن:گلزار شهدای‌ اراک 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo