eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 🍃 حاج قاسم سلیمانی: سوار بر موتــور🏍 نه سوار بر بنز🚗 ضدگلول به صورت ناشنـاس به رسید و تا ساعتــها کسی نمیدانست او است 😣😢 ❤️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍃❤️ 🍁آنقدر به شما نگاه میکنم تا شبیهتان شوم... تـا عشـق اسـت چـرا منـت مرگ؟! باید بـه «شهیدان» تو پیوست «حسین» ❤️ ❤️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 که تو آغوش گرم .... ▫سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور و میرافضلی که ترک نشسته بود، از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. 🔸فاصله‌مان چند متری بیشتر نبود. پایین جاده بود عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرڪـزی پد، را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می‌شد مستقیمش را شلیڪ می‌ڪـرد. 🌷 ما موتورها را با گل‌مالی بدنه‌شان استتار کرده بودیم. با این حـال ‌ها باز ما را مے‌دیدند. آخَـر فاصلـہ خیلے نزدیڪ بـود. 🔺موتور کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسـے به من می‌گفت الآن گلوله می‌شود. ❄رو به گفتم: ! ایـنجا را پُرگازتر بُـرو! در یـڪـ آن، گلـوله شِـلیڪ شُـد. دودیِ غلیظ آمد بین من و موتور قرار گِـرفـت. 🔸 صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتده..گاز موتور را دوباره گرفتم و از بین دود باروت آمدم بیرون. انگار یادم رفته بود چہ اتفاقی افتاده و با کی‌ها بوده‌ام.😞 ❄در یک لحـظه، موتورے را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو هم روی زمین افتاده بودند.😭 🔺بـہ خودم گُـفـټـم: این‌ها کِے شده‌اند که من از صبح تا حالا آنها را ندیده‌ام؟ ⚪ آرام از موتور پیاده شدم. رفتم به طرفـشان. اولین نفر را که بَـرگردانْـدم، دیـدم ٺـمام بدنش سالم است. فقط ندارد. ▫موج آمده و صورتش را بود. اصلاً شناخته نمےشد. در یڪ آن، همه چیز یادم آمد!😔 🔸عرق نشست روی پیشانی‌ام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمے‌توانستم باور کنم که او اسـٺ. 🌷از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم و ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن‌هم زیبایشان است. ⚪ همیشه گفته هر کے را دوست داشـته باشَـد، بهترین چیزش را مـی‌گیرد و چه چیزی بهتر از هاے آنها؟😢💔» ❄بر اثر گلوله مستقیم تانک، که نفر جلوے موتور بود و دستش رفته بود و میرافضلی هم پیشانے و پهلویـش.😔 🌼 انگشترش بر دست راسـت بود و هنگام یڪ پولیور قهوه‌ای بر تن داشت.😭💔 🏴 https://eitaa.com/piyroo
سیره عملی سردار پادگان شلوغ بود. براي رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند🙂. كسي را آن‌جا نمي‌شناختم. مثل بقيه رفتم چيزهايي را كه لازم بود، بگيرم. ولي بهم ندادند.كناري نشسته بودم كه يك نفر آمد جلو. - چرا وسيله نگرفتي.😕 - رفتم،ندادند.😒 - پاشو برو! بگو منو فرستاده.☺️ رفتم. گفتم:«منو فرستاده. از اين چيزايي كه به بقيه داده‌ين، به منم بدين.»😇 گفت:«برو بابا.»😕 گفتم:«چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم. - بازم كه دستت خاليه.☹️ - آخه تحويل نمي‌گيرن. - اين‌دفعه بگو منو فرستاده. تا اسم رو شنيد، دويد. هرچي لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود.😧 پرسيدم «مگه كيه؟» گفت:«نمي‌شناسي؟ . معاون حاج احمد متوسليان. فرمانده تيپ بيست و هفت.»🙂✌️ اين‌بار از دور كه ديدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتيد چي كاره‌ايد؟» خنديد و گفت «همين كه كارت راه افتاد كافيه.😃 حالا برو مثل بقيه آماده شو مي‌خوايم بريم.»☺️ 🏴 https://eitaa.com/piyroo
✊️هستیم بر آن که بستیم... به فیض قسم به سرخی خون به و و و قسم به روح قسم به به امر رهبر و فرموده های شخص ولی قسم به جبهه به به گریه در دل سنگر ، تلاوت قرآن قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی قنوت و دست جدای قسم به جوخه ی اعدام و سینه ی نواب به عالمان شهیدِ فتاده در به انتهای افق ، سرگذشت خوراک کوسه شدن در تلاطم قسم به پیکر بی سر ، قسم به حاج به چادر و به زنان با عفت به صبحگاه ، به درد و صبر از رنج غروب دشت ، به قسم به شیرمرد به جنگ سی و سه روزه ، نبرد حزب الله قسم به حنجر حجاج خونی مکه به های روان و به قسم به و و به غرش به فتنه ی رنگین قسم به تنگه ی و عقده از به غربت اسرا و شکنجه و فریاد قسم به روح هنر از نگاه به جنگ معتقدان ضد رنگ بی دینی قسم به قدرت در برابر به یک که نیامد پسر ، و شد او پیر به مادر سه شهیدی که خم نکرد ابرو به تکه تکه شدن در رو در رو به دست خالی ای که میجنگید به آن جنازه که با چشم باز میخندید قسم به خون شهید راه به و به و که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم ، و هستم و سر سپرده ام و از تبار به و حق https://eitaa.com/piyroo 🕊
‍ ‍ | یاحسیـــن | ســی سال پیـش و ها و ها با نــوای "ای مهــدی صاحب زمان آماده ایـم" پـر کشیدنـد و امــروز و ها و ها با نــوای "منــم بایـد بــرم ؛ آره برم ســرم بـره" آسمانــی شدنـد . . دیــروز جاویدالاثر الاثـر شــد و امــروز مفقــودالاثـر . . نـام آنهـا شد و نام اینها شـد . . آنها با نـوای جـان میگرفتند و اینها با نوای و . . آن روز درِ بـاغ شهـادت را بستنـد و اینهـا نالــه کنان التماس کردنـد : . . و امــروز نــوای : گواهــی بـر ایـن مدعـاستــ کـ دعایشـان بـه اجابتــ رسیده اسـت .... . . و امــا ما ... گویــی ما سهمــی جـز آنها و اینهــا نداریــم ... . . . فرمونـد : دیــروز بـرای دروازه ای به آسمـان باز بود و امــروز معبـری تنـگـ ... . گویـا این معبـر بازهـم درحـال دروازه شـدن اسـت ... . . . پ.ن : هنـوز هم برای شهـید شدن فرصت هسـتــ را بایـد صـاف کــرد 🏴 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🍃 روایتی از به زبان همرزم باوفایش : «وقتی شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که ۲۷ ... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟!😕 سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند😒 . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! گفت : من را می خواهم!😢 گفتیم :بیا تا ببریمت پیش با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد .🙁 وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت🙂 . او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید😕 گفت بله خودم هستم .☺️ آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟😕 گفت : .☺️ او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .😢 گفت :قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم.☺️ و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.🙂 آن مرد , مسلح بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .🍃 شب , با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . آن مرد گفت : راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .😒 گفت : نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . 🙂 و صحبت می کنیم آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . پرسید : برای چه گریه می کنی ؟ گفت : به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم .😔 گفت : دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .🙂 او گفت : من هم می‌خواهم پاسدار شوم. گفت : اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .🙂 آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت👌 . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد🕊 . بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند🍃. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ را می گرفتند .☺️❤️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍁 دل‌ گیر نباش! دلت‌کہ‌ گیرباشد رهانمےشوی.. خدا، بندگانش را.. باآنچه بدان دلبسته اند ،می آزماید ! محمد ابراهیم ♥️ به یادشان https://eitaa.com/piyroo
🔵 فكر مي كنيد اين عكس تصوير چه کسی باشد؟ - #شهيد_سيد_مرتضى_آوینی ! ولی آوینی بدون ريش، بدون چفيه، بدون #روايت_فتح! فارغ التحصيل معماری و در حال گذشتن از راه طی شده! كامران دوران قهوه و غزاله عليزاده و سيگار و كارل گوستاويونگ! - وقتی آدم ها را فقط با يك چهره كه خودمان می خواهيم و می پسنديم معرفی می كنيم در واقع داريم یک پيام به مخاطب می دهيم؛ يا اين شکلی هستي يا كلا از دايره خارجی! - یعنی اگر اهل سيگار و کافی شاپ باشی هيچ راهی برای پايان و فرجام امثال #آوینی و #همت و #بابایی نداری! ✅ وقتی شهيدان سرافراز و افتخار آفرين را هميشه طوری معرفی می كنيم كه گویی از آغاز کودکی #ريش داشته اند و #نمازشب می خوانده اند و مسير رشد و كمال و تغيير و تحولشان را به رسميت نمی شناسيم در واقع داريم راه را بر بقيه می بنديم! #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
🌷 ✨ خـــداونـــدا❤️ نیستم برایت گمنام بمانم ❢ نیستم برایت عارفانه باشم ❢ نیستم عاشقانه برایت قلم بزنم ❢ نیستم که برایت زیبا بمیرم ❢ مرا ببخش باهمه نقص هایم .. . با تمام گناهانم.. لیاقت ندارم ولی .. دلــــم میخواهد.... شہادت ڪجایے؟؟؟ کـــــــــــــم آورده ام.... https://eitaa.com/piyroo
!😕 ببخشید من با فرمانده لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) کار دارم» آن جوان خوشرو گفت «با چه کار دارید؟»😕 گفتم «منظورم این است که می‌خواهم ایشان را ببینم».🙂  گفت «من هستم»☺️ گفتم «شوخی می‌کنید؟»😒 گفت «نخیر، من هستم اما فرمانده نیستم🙂☝️، فرمانده این رزمندگان 14 ساله تا 75 ساله هستند که شما اینها را قطعاً دیده‌اید، من هم خدمتگزار کوچک برای آنها هستم».☺️❤️ دوربین در دستم بود؛ ادامه داد «خبرنگار هستی؟» گفتم «بله؛ اگر اجازه بدهید یک عکس📸 هم از شما بگیرم» گفت «این همه بچه‌های خوش تیپ و خوب در این جبهه است؛ چرا از من می‌خواهی عکس بگیری📸؟»😒🙂 https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
گفتم : دوکوهه را می‌شناسی؟ پاسخ داد: آری.😊 گفتم : چرا به آن می گویند ؟ تو می دانی؟ گفت : علتش را نمی دانم. ولی را می شناسم. [از جیبش 🖼عکسی بیرون آورد و ادامه داد:] همین دو عکسی که بر روی ساختمانش جلوه نمایی می‌کند. [♡حاج و حاج احمد ♡] گفتم : پس اگر این چنین است، باید به احترام همه بسیجیانی که قدم در اینجا نهادند؛ بنامیمَش💔☝️ 🕊 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
سردار خیبر ، حاج ، همتی کن ، و دست ما را هم بگیر 🤲 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
مکالمات_شهید_باقری،_همت_متوسلیان.mp3
979.3K
📆 اردیبهشت1361- نبرد بیت‌المقدس 📢 صوت | مکالمات شهید باقری، ... متوسلیان از طریق بی‌سیم📞 🔹در حین‌ عملیات بیت‌المقدس و در جریان پاتک‌های شدید دشمن🚷 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💎 در پاوه بودیم؛ شبها دموكراتها از كوه‌هاو مخفی گاه‌های خود بیرون‌می‌آمدند و به شهر حمله می ‌كردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبك سعی می‌كردند تا ایجاد رعب و وحشت كنند.در یكی از این شبها، وقتی دشمن حمله كرد، در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.تا نزدیكی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریك شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این ‌بار سخت ‌تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود كه دیدم از راه رسید. در حالی‌كه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا كرده‌اند تا موتوری سپاه پیشروی كنند؟!»آن‌قدر عصبانی بود كه نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. بدون این ‌كه منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حركت كرد.نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلوله‌ای به گوش می‌رسید و نه صدای انفجار خمپاره‌ای👀. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل كرد كه طی نیم ساعت، دشمن فهمید كه نمی ‌تواند مقاومت كند و شهر را تخلیه كرد. و این در حالی بود كه دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم كاری بكنیم.وقتی برگشت، هر كس او را می‌دید، باورش نمی‌شد كه او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموكراتها درگیر شده است. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
كسانی را كه اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست می‌داشت☺️ و از كسانی كه فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی می‌شدند، بیزار بود😐.در آن دوران، یك نفر بود كه خودش را مبارز می‌دانست. حتی در ابتدا با او همكاری می‌كرد. او شخصی بود كه فقط شعار می‌داد و هر كجا كه می‌دید خطری متوجه‌اش نیست، صحبت می‌كرد🙂، فریاد می‌زد و شعار می‌داد ولی تا بوی خطر به مشامش می‌رسید، صدایش درنمی‌آمد.😶 بعد از این‌كه به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین كشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود می‌كرد كه گویی تمام این كارها را انجام داده است😧. مردم كه از باطن او خبر نداشتند، گمان می‌كردند كه فرد مخلص و متعهدی است. یك ‌بار، و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامه‌ریزی كرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریب‌كارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد🙄. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام كرد كه فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است😑. گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت كرد.»🙂 آن شخص گفت: «خطرناك است؛ همه جا پر شده از پلیس.» گفت: «تو اگر می‌ترسی، می‌توانی بروی خانه، كنار خانواده‌ات و همان‌جا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»😊 فردای آن روز، و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب ‌سنگ از میدان دور كنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بكشانند👌. بعد از این‌كه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی كه جرأت مبارزه نداری😏. این مردم كه از هیچ ‌چیز نمی‌ترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد می‌زنند، اینها مبارزند.» آن شخص گفت: «مگر شما چكار كرده‌ای.»😕 گفت: «هیچی! فقط كاری كردیم كه دیگر برنگردند و این طرفها پیدایشان نشود.»🙂✌️ راوی : ولی الله همت ❤️ https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
✍️ ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
⭐ مدیر بلند همت✅ 🔻 حضرت : «شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود، من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک می‌شناسم. خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان بود. یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود.» ۱۳۹۰/۰۹/۰۱ ⭕️پ ن ؛‏قطعا باورتون نمیشه یه موقعی و تیم موشکی‌اش کل دنیا رو با تولید اولین محصولات راکتی و موشکی «سوخت جامد» تو سال ۶۵ حیرت زده کرد!!! ⭕️آنچه که موجب موفقیت سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم در انجام اهداف و ماموریت‌های خود بود، ✅ باور بر توانایی بر اساس تکیه‌ بر دانش بومی و ظرفیت‌های علمی، صنعتی بود. ۲۰ آبان ماه سالروز شهادت پدر موشکی بود - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
❤️شهید ابراهیم : "هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد، بیشتر باید فحش بشنود. ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم ؛ برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛ چون ما اگر تحمّل نکنیم ،باید میدان را خالی کنیم" 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
قسمتی از وصیت #همت: من گمشده ای دارم وخويشتن را در قفس محبوس می بينم و می خواهم از قفس به در آيم....سيمهاي خاردار مانعند.من از دنيای ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم می دارد متنفرم. پدر ،مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم.. علی وار زيستن و علی وار شهيد شدن, حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست می دارم عکس نوشت: امامزاده شاهرضا [شهرضا (اصفهان)] مقبره شهید حاج ابراهیم همت 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo